حالم را نپرس

napors

حالم را نپرس.

نمی‌دانی مگر

گوش‌هایم پُرند

از فرود چوب و لگد

بر پیکرهای درهم شکسته،

از ضجه‌های بی‌رمق

پشت درهای بسته،

از فریادهای در گلو شکسته،

از ناله‌های گنگ و خسته؟

 

حالم را نپرس.

نمی‌دانی مگر

چشمانم سرریزند

از نفس‌های به رنج گذشته،

از نگاه بردگان

پشت قفس‌ها دسته به دسته،

از اشک‌های تلخِ

کودکان و مادرانِ از هم گسسته؟

 

حالم را نپرس

نمی‌دانی مگر

در آسمان شبانم

به جای ستارگان،

سوسوی تلخِ

چشمان پرسوال‌شان

با سماجت آذین بسته؟

 

حالم را نپرس

وقتی ضجه‌هایشان،

نگاه اندوهبارشان،

راه به حالت نمی‌برند.

وقتی با جلادان

پیمان بسته‌ای،

وقتی با حرص و آز

بر سر سفرهٔ خون نشسته‌ای،

وقتی حرمت جان‌ها و دل‌ها را

تو به پشیزی شکسته‌ای.

 

به حرمت کلام سوگند

که دروغگویم نکن

و حالم را نپرس.