«سگ»

dog poem 800

 

توی پیچ یه جاده

جون می‌کنه یه سگ

نداشت این دنیا با اون

چیزی به جز سر جنگ

 

عطش هزار کویر

تو لَه‌لَه داغِش

هزار امیدِ مرده

تو چشم‌های خمارش

 

نمونده دیگه زوری

توی پای لنگش

خسته است از آدم

با اون قلبِ سنگش

 

به تن شکسته‌اش

نمی‌ده دیگه دردْ امون

رسیده زخم کهنه

بد جوری به استخون

 

تنش هم‌رنگ جاده

با این بخت رمیده

دنبال یه خشکه‌نون

آخه چقدر دویده؟

 

اسمش وفاست

آه که چه اسمی

آخه تو قحطی عشق

نیست وفا جز طلسمی

 

داره تن شکسته‌اش

یاد‌ها از چوب و سنگ

چه‌ها که نکشیده

از آدم پر از ننگ

 

این آخر راهه

می‌دونه اینو سگ

این کابوس هولناک

هرگز نمی‌شه قشنگ

 

این دنیا بزرگه اما

نداره برای اون جایی

خسته است از رفتن

بی هیچ کس و نوایی

 

چشم‌های نیمه‌بازش

پر از تب‌ و سنگین

حس می‌کنه مرگو اون

با همهٔ جسم و جون

 

آه یه سایهٔ بلند

داره می‌آد سراغش

چی می‌خواند تو دم مرگ

نامردمان از سرش؟

 

تن بی‌رمق‌‌اش

نداره نای فرار

می‌مونه تسلیم‌ و رام

افتاده با اون حال زار

 

تو این وانفسا اما

می‌شینه سایه، بی‌درنگ

دستش نوازش می‌شه

رو سر تب‌دار سگ

 

داره آهنگ صداش

از عشق و محبت اثر

این قشنگ‌تر از اونه

که سگ بکنه باور

 

تو زندگی سگی‌اش

این قصه خیلی جدیده

آدمی با این هیبت

سگ به عمرش ندیده

 

زیر آفتاب سوزان

سگ در آغوش یاور

می‌ذاره جاده را

مثل یه برق پشت سر

 

تو این جهنمِ سگی

دستی از آسمون؟

این معجزهٔ برزخه

یا آخرین هذیون؟

 

اگه معجزه است

بر زندگی، سلامی قشنگ

اگه خوابه

کاش باشه این خواب مرگ