روزی که تنها در برابر "ادکا" ایستادم

Edeka

بهار سال 2010 است. تعدادی از اعضای سازمان حمایت از حقوق حیوانات "چهار پنجه" که یک سازمان بین المللی است به صورت مخفیانه وارد یکی از مراکز صنعتی پرورش خرگوش که گوشت سوپرمارکتهای "ادکا" را تامین میکنند شده اند و از وضعیت زندگی خرگوشها در قفسها و کشتار آنها فیلم گرفته اند. ادکا یکی از بزرگترین فروشگاههای زنجیره ای مواد غذایی در آلمان است و بیش از 5000 شعبه دارد، از فروشگاههای محلی کوچک گرفته تا ابَر سوپرمارکتها.
فیلمها بسیار تکان دهنده هستند مانند تمام فیلمهایی که از پرورشگاههای حیوانات و کشتارگاهها گرفته میشوند (حتی فیلمهایی که خود دامداریها ضبط و منتشر میکنند تا به خیال خودشان به مشتریها بگویند وضعیت حیوانات در پرورشگاههای آنها متفاوت و خوب است). تصور زندگی میلیونها خرگوش در چنین وضعیتی سخت است. سازمان "چهار پنجه" از ادکا خواسته است که به فروش گوشت خرگوش از پرورشگاههای صنعتی پایان دهد. پاسخ مدیران ادکا مشخص است. آنها سالها گوشت خرگوش از پرورشگاههای صنعتی فروخته اند و دلیلی برای پایان دادن به فروش آن نمیبینند. سازمان "چهار پنجه" در یک حرکت بسیار بزرگ از تمام اعضای خود در آلمان خواسته است روز چهارشنبۀ هفتۀ آینده در اعتراض به خشونت ادکا نسبت به حیوانات در کنار تک تک فروشگاههای ادکا در سراسر آلمان بایستند و مردم را از وضعیت خرگوشهایی که گوشتشان در این فروشگاهها فروخته میشود آگاه کنند. من هم اعلام آمادگی کرده ام و آن روز را مرخصی گرفته ام. یک هفته قبل از برنامه همه باید اعلام کنند جلوی کدام فروشگاه می ایستند تا هماهنگی شود. هدف این است که جلوی هر فروشگاه دو یا سه نفر بایستند. من هرگز در یک فروشگاه ادکا نبوده ام و در نزدیکی من هم فروشگاه ادکایی وجود ندارد. روی نقشه نگاه میکنم و یک فروشگاه را به صورت تصادفی انتخاب میکنم. دو روز مانده به برنامه تیشرت "چهار پنجه" با سایزی که در خواست کرده ام و 400 اطلاعیه با پست دریافت میکنم. تیشرت را باید بعد از برنامه شسته و اتو کرده به "چهار پنجه" پست کنیم. اطلاعیه ها روی کاغذ کاهی کوچک چاپ شده اند و در کنار توضیحی مختصر شامل چند عکس هستند که شرایط زندگی خرگوشها در پرورشگاههای صنعتی را نشان میدهند. همان روز هماهنگ کنندۀ برنامه با من تماس میگیرد و میگوید هیچ کس برای فروشگاهی که من انتخاب کرده ام اعلام آمادگی نکرده است و اگر نمیخواهم تنها آنجا بایستم او میتواند آدرس فروشگاههای دیگر را بدهد. از اینکه تنها آنجا بایستم ترسی ندارم. تنها چیزی که کمی اذیتم میکند زبان است. با این حال فکر میکنم حتی اگر یک نفر که کاملاً به آلمانی مسلط نیست در آنجا بایستد بهتر از آن است که هیچ کس در آنجا نباشد. روز قبل از برنامه، هماهنگ کنندگان برنامه در یک ایمیل به همۀ شرکت کنندگان هشدار میدهند که بعضی از شعبه های ادکا خیلی بزرگ هستند و حتماً دقت کنیم که موقع پخش اطلاعیه ها روی زمین متعلق به فروشگاه مانند پارکینگ، انبار و پیاده روی جلوی فروشگاه نایستیم (این قانون کلی در آلمان است. در غیر این صورت، فروشگاه میتواند به پلیس شکایت کند).
صبح چهارشنبه متوجه میشوم اگر چه تیشرت مربوط به سازمان "چهار پنجه" را دو شماره بزرگتر سفارش داده ام، پوشیدن آن روی آن همه لباس و آن پالتوی کلفت تقریباً نشدنی است. با آنکه بهار است، هوا خیلی سرد است و ایستادن در بیرون بدون پالتوی کلفت تقریباً غیر ممکن است. کمی زودتر از ساعت 9 به خیابانی که سوپرمارکت در آن قرار دارد میرسم. چه خیابان عجیبی! اینجا دیگر کجاست؟ خیابان در بعضی جاها بی مقدمه به شدت تنگتر میشود و بعد دوباره گشادتر. تا حالا چنین خیابانی در آلمان ندیده ام. فروشگاهی که انتخاب کرده ام یک ابرسوپرمارکت است. تصمیم میگیرم اول چک کنم آیا این شعبه هم گوشت خرگوش میفروشد و سری هم به دستشویی بزنم. ده دقیقه طول میکشد تا قسمت گوشت را پیدا کنم. متاسفانه خیلی بزرگ است. روی یکی از یخچالها نوشته شده "گوشت خرگوش" و در آن حدود 20 خرگوش یخ زده هست.
از فروشگاه بیرون می آیم. سوال بعدی این است که کجا بایستم. جلوی فروشگاه اجازه ندارم بایستم ولی این فروشگاه آنقدر بزرگ است که مشخص نیست سرش کجاست و تهش کجا. کمی به طرفی که خیابان پهنتر میشود میروم تا بالاخره به پارکینگ فروشگاه میرسم. پارکینگ هم خیلی بزرگ است و بعد از آن هم یک انبار هست که آن هم متعلق به ادکا است. چاره ای ندارم، باید روبروی سوپرمارکت و آن طرف خیابان بایستم. آن طرف خیابان یک ساختمان خیلی بزرگ با یک دیوار بلند هست که آن هم تا نصف خیابان امتداد دارد. کنار همان ساختمان می ایستم. با خودم میگویم عجب جایی هم انتخاب کردم ولی از طرف دیگر، به خودم دلداری میدهم که سوپرمارکت خیلی بزرگ است و به همان نسبت میشود به مشتریان بیشتری اطلاعیه داد. این امید زیاد دوام نمی آورد. تعداد مشتریان زیاد نیست و همه با ماشین می آیند، ماشینشان را در پارکینگ پارک میکنند، خرید میکنند و دوباره به پارکینگ میروند ولی من اصلاً اجازه ندارم جلوی هیچ کدام از اینها باشم. بعد از نیم ساعت دل را به دریا میزنم و هر بار که مشتریی بیرون می آید از خیابان رد میشوم تا اطلاعیه را به او بدهم ولی خیلی از مشتریان هم علاقه ای به گرفتن اطلاعیه ندارند. به نظر میرسد بیشتر مردم از اینکه یک نفر با چنین عجله ای به طرفشان بیاید خوششان نمی آید. وضعیت خیلی بد است. ساعت یازده و نیم است. دقیقاً 4 عدد اطلاعیه پخش کرده ام و با 396 اطلاعیه در دستهای یخ زده آنجا ایستاده ام. خیلی عجیب است که تعداد مشتریان سوپرمارکت غول آسایی مثل این اینقدر کم است. حتی خود خیابان هم رفت و آمد زیادی ندارد. به ندرت عابری از کنارم رد میشود. دیگر ناامید شده ام و دارم فکر میکنم کجا میتوانم اطلاعیه ها را پخش کنم. در همان موقع یک پیرزن نود و چند ساله با یک پالتوی تمام خز و یک کلاه خز به طرفم می آید. فرض خوش بینانۀ من در مورد پیرزنهایی که پالتوی پوست بر تن دارند این است که آنها زمانی این لباسها را هدیه گرفته اند یا خریده اند که کسی از خشونت صنعت پوست چیز زیادی نمیدانست ولی این پیرزن نگاهی دارد که به من میگوید اطلاعیه ای به او تعارف نکنم ولی او دستش را با سماجت دراز میکند و یکی از اطلاعیه ها را میگیرد. نگاهی از سر تعجب و اکراه به اطلاعیه می اندازد. آیا چشمهایش درست میبینند؟ برایش توضیح میدهم جریان چیست و نگاه او هر لحظه تعجب آمیزتر میشود. هنوز حرفم تمام نشده که با نفرت میگوید: "یعنی حالا دیگه باید به فکر خرگوشها هم باشیم؟! یه موقعی برای خودمان ابهتی داشتیم". جواب دادن به او کار عاقلانه ای نیست ولی از قرار مغز هم در سرما از کار می افتد. تا رشته های عصبی مغز تصمیم عاقلانه را به فک برسانند، صدای خودم را میشنوم که میگوید: "منظورتان آن زمانی است که آدمها را توی کوره ها میسوزاندید؟" البته این چیزی است که قرار بوده بگویم و جای یکی دو تا کلمه با هم پس و پیش میشود ولی او منظور من را میفهمد و با عصبانیت تمام میگوید: "این شرم آوره"! و غرزنان و نفرین کنان میرود... نه، انگار امروز روز من نیست. با این وجود، چند دقیقه بعد کم کم رفت و آمدها بیشتر میشوند، خیلی بیشتر! من میتوانم در چند دقیقه تعداد زیادی اطلاعیه پخش کنم. ساعت 12 ظهر مردم مثل مور و ملخ به داخل سوپرمارکت میروند. به نظر میرسد بیشتر آنها کارکنانی هستند که این اطراف کار میکنند و برای خرید ناهار به فروشگاه میروند. رفت و آمد پلیسها در فروشگاه هم خیلی زیاد است. با این حال من هنوز از خیابان رد میشوم تا به بعضی از مشتریها برسم. در همان موقع، دو پسر نوجوان از کنارم رد میشوند و اطلاعیه ای از من میگیرند. چند قدم جلوتر میروند و دوباره بر میگردند. دستکشهایشان را در می آورند، پای دیوار مینشینند و هر کدام با خودکار روی کاغذ چیزی نقاشی میکند. منظورشان را نمیفهمم ولی رفت و آمد آنقدر زیاد است و آنقدر مشغولم که خیلی زود فراموششان میکنم. چند دقیقه بعد آنها نقاشیهایشان را به من نشان میدهند، نقاشی از خرگوشهای دربند و چه نقاشیهایی! به نظر میرسد گرافیست باشند. آنها یک اطلاعیۀ دیگر از من میگیرند و هر نقاشی را با یکی از اطلاعیه ها گره میزنند، از خیابان رد میشوند و کاغذها را در صندوق نظرات فروشگاه می اندازند. چه فکر خوبی! ساعت دوازده و نیم است. دارم با یک عابر صحبت میکنم. وقتی سرم را بالا می آورم پلیس زنی را میبینم که دارد با عجله از خیابان رد میشود و مستقیم به طرف من می آید. با خودم میگویم یا پیرزن نازی خزپوش از من شکایت کرده یا فروشگاه چون وارد زمینشان شده ام. احتمال دومی خیلی بیشتر است. او همانطور که به طرف من می آید دستش را به طرف من دراز میکند. من که از دنیای سرمایه داران به ستوه آمده ام، بی مقدمه میگویم :"یعنی تمام خیابان را خریدند؟" با تعجب میگوید "بله؟ میخواستم بگم بیست سی تا از این اطلاعیه ها را بدین به من، توی ادارۀ پلیس پخش کنم. دو تا همکار عوضی دارم که میدانم باهاشون برنامه خواهم داشت ولی اگه کسی میتونه برای خرگوشها توی این سرما تمام روز توی خیابان بایسته، من هم میتونم به خاطر خرگوشها با دو تا عوضی در بایفتم". دو سه دقیقه ای با من حرف میزند و تازه متوجه میشوم که من در کنار ادارۀ پلیس ایستاده ام و دیوار پشت سر من، دیوار ادارۀ پلیس است!
ساعت دو و نیم بعد از ظهر است. فقط 20 اطلاعیه باقی مانده است و دوباره رفت و آمد کم شده است. تصمیم میگیرم چند اطلاعیۀ باقی مانده را در قسمت اعلانات قطار بگذارم و دیگر راه می افتم. باید یک مسیر کوتاه 10 دقیقه ای را با قطار بین شهری بروم و بقیه را با مترو و پیاده تا به خانه برسم. 20 دقیقه بعد قطار می آید، سوار میشوم. چه گرمای دل انگیزی! تصمیم میگیرم چشمهایم را ببندم. به خودم میگویم "فقط دو دقیقه". ولی موقعی بیدار میشوم که قطار به یک شهر کوچک دیگر در نزدیکی فرانکفورت رسیده است. ساعت 5 عصر سرانجام به خانه میرسم. انتظار ندارم خبر خاصی از "چهار پنجه" باشد ولی شاید ایمیلی زده باشند و گفته باشند که آیا تعداد شرکت کنندگان کافی بوده یا نه. آنها ایمیل زده اند! ولی نه برای اینکه بگویند شرکت، گسترده بوده یا نه. ادکا یک ساعت پیش اعلام کرده است که تمام گوشتهای خرگوش را از تمام شعبه ها جمع کرده است و دیگر گوشت خرگوش از پرورشگاههای صنعتی نمیخرد! فکر میکنم دارم خواب میبینم ولی واقعیت دارد. "چهار پنجه" ضمن تشکر از همۀ شرکت کنندگان از آنها خواسته است فردا صبح دوباره به فروشگاهها سر بزنند تا مطمئن شوند که گوشت خرگوشی در یخچالها نیست. هنوز چند سوال مرا آزار میدهند "آیا ادکا همیشه سر قرار خودش باقی خواهد ماند؟ آیا واقعاً ادکا تنها سوپرمارکتی است که گوشت خرگوش پرورشی برای مصرف انسانی میفروشد؟ تکلیف گوشت خرگوشی که از این پرورشگاهها می آید و برای تولید غذای سگ و گربه مصرف میشود چه میشود؟" ولی با این حال، بدون شک این یک پیروزی بزرگ است.
***************************
چند سال از آن روز میگذرد. در این مدت در تظاهراتها و برنامه های خیلی زیادی برای حقوق حیوانات شرکت کرده ام و سالهاست که به طور منظم در سازماندهی برنامه های ترویج گیاهخواری و مبارزه با دامداری صنعتی شرکت دارم ولی روزی که تنها در برابر ادکا ایستادم را فراموش نمیکنم. آنقدر خوش بین نیستم که بگویم آن نتیجۀ مثبت که با چنان سرعتی حاصل شد، زندگی خرگوشها را زیر و رو کرد ولی این حرکت گسترده و نتیجۀ بسیار سریع آن نشان داد که یک روز آگاهی رسانی در سطح گسترده در کل یک کشور تا چه اندازه میتواند موثر باشد. متاسفانه این نوع حرکتها به ندرت به وجود می آیند. چرا؟ فکرش را بکنید اگر فعالان حقوق حیوانات آنقدر زیاد و آنقدر جدی بودند که ماهی یک بار این کار را نه تنها در کنار فروشگاههای ادکا بلکه در کنار تمام سوپرمارکتها و نه فقط در مورد گوشت خرگوش بلکه تمام محصولات حیوانی تکرار میکردند شاید امروز دیگر دامداری صنعتی وجود نداشت.
عکسی که در اینجا میبینید، فروش گستردۀ محصولات وگان در چند سال گذشته در فروشگاههای ادکا را نشان میدهد. در بسیاری از ابرسوپرمارکتهای ادکای امروزی این معمولاً اولین صحنه ایست که هنگام ورود به فروشگاه میبینید: یک غرفۀ کامل از محصولات وگان در قسمت جلوی فروشگاه. فکرش را بکنید اگر همانطور که مصرف و تولید محصولات وگان گسترش پیدا میکند، محصولات خشونت از سوپرمارکتها جمع میشدند چه دنیای زیبایی داشتیم!
در آلمان مَثَلی هست که میگوید "مشتری، پادشاه است" و این یک واقعیت است. فقط مشتریان هستند که مشخص میکنند چه چیزی عرضه شود یا نشود... هیچ تولید کننده ای، هیچ فروشگاهی و هیچ شرکتی نمیخواهد تصویر خود در ذهن مشتریان را خراب کند. اگر میشد مشتریان را آگاه کرد، اگر مشتریان در برابر آگاهی مقاومت نمیکردند، اگر دوستداران و فعالان حقوق حیوانات همه به صورت پی گیر و جدی به دنبال آگاه کردن مشتریان بودند، چه معجزه هایی که رخ نمیداد!