رها

free

روزی رها خواهی بود

تو

و تو

و تو

و تو

و من رها خواهم بود

از زنجیرهای سنگینی

که به پای تو و قلب من است

و رویای زندگی را از تو

و خمیرمایهٔ شادی را

از روح من به یغما برده است...

آخر چگونه می‌توانم

مستانه بخندم

وقتی تو

برده‌ای،

خسته‌ای،

افسرده‌ای،

درمانده‌ای

و در درد مانده‌ای؟

چگونه می‌توانم

از آزادی بسرایم

و چکاوک‌وار در دل بهار

به سوی نیلی‌ها و طلایی‌ها پر بکشم

وقتی تو

در قیراندودترین سیاهی کهکشان،

در ژرف‌ترین سیاه‌چاله‌‌های بردگی

که هم‌‌قبیله‌هایم

برایت خلق کرده‌اند

اسیر مانده‌ای

و هیچ روزنه‌ای

از امید و فردا نمی‌بینی؟

چگونه می‌توانم

چشم بر این زخم کریه زنده

که آزادی و شادی و عدالت را با هم ‌بلعیده

و بوی تعفنش، از فاصلهٔ چند سال نوری از زمین

مشام هر بامرامی را می‌آزارد

ببندم و فریاد بزنم «من خوشبخت‌ام»؟

اما تو روزی رها خواهی بود

تو

و تو

و تو

و تو...

همهٔ شما روزی رها خواهید بود

آن روز

همه چیز همانطور خواهد بود

که قرار بوده باشد

نه سلطه‌ای،

نه سلطه‌گری،

نه غل و زنجیری،

نه برده‌ای،

نه برده‌داری،

نه زندانی،

نه زندانبانی،

نه ویرانگری،

نه اربابی،

نه سوداگری...

روزی رها خواهید بود

و من

رها خواهم بود

حتی اگر تا آن روز

خاکسترم،

همنشین ریشه‌های بوته‌های وحشی شده باشد...

تو رها خواهی بود...