نامش آدمیزاد است

 

نامش آدمیزاد است...

موجودی غریب

به ظاهر ساده ولی

پیچیده و عجیب...

 

نامش آدمیزاد است

خودش نه شاخ دارد و نه دم

خواسته‌هایش اما به غایت

شاخدار و سردرگم...

 

نامش آدمیزاد است

نیست اما با پوست خودش راضی

بر تن دارد پوست گرگ و روباه

که می‌کردند در وحشْ بازی...

 

یک روز می‌نازد به کیف از پوست شتر و گاو

فردایش بسته کمربند نقش‌دار از سوسمار،

روز دگر دوزد چکمه از پوست یک مار

که بد تا کرد با او دست روزگار...

 

آدمیزاد است

دارد هزار جور غذا از زمین

همه خوش‌آب و رنگ و دل‌انگیز

همه خوش‌طعم و جان‌آفرین...

 

نیست اما او قانع

به غذای سالم و مهربان

می‌کِشَد تن نحیف کودکان

به سیخ و منقل و دندان.

 

یک روز می‌کند دلش

هوس کباب جوجه و مرغ

فردا، جگرِ خونِ یک مادر

که شده خوبْ در روغنْ سرخ.

 

مهمانیش سر نمی‌شود

بی‌ماهی و گوشت و ماهیچه

جمعه اما روز چشم است و کله

بناگوش و سیرابی و پاچه...

 

نه به هیبت گاو است

و نه نوزاد گرسنهٔ گریان

می‌خورد اما تا لب گور

از گاو مادر بینوا، پستان...

 

آدمیزاد است

طمعکار و سیری‌ناپذیر

می‌کند هزار جور و ظلم

بی‌هیچ اندیشه و تدبیر.

 

گمان کرده این همه آزار

می‌ماند بی‌کیفر و بی‌‌جواب

نمی‌داند کار مادر طبیعت

هست روی حساب و کتاب.

 

زندگیش شده کلافِ سر در گم

هر لحظه گرفتار است و درگیر

دریغ اما جزای روزگار را

می‌نویسد به حساب جبر و تقدیر.

 

دست و پا می‌زند بی‌هدف

در دام زیاده‌‌خواهیش

نمی‌داند که این همه درد

بازتابی است از خودخواهیش...