۴۵ دقیقه در کفش بیخانمان‌ها!

 

45 minutes
دو سال پیش تقریباً همین موقع‌ها بود، چند روز مانده به کریسمس. یکی از دوستان تماس گرفت و پیشنهاد کرد که به یک بازار خیابانی که برای کریسمس برپا می‌شود برویم. همسر و پسرم رفتند و من که حسابی سرما خورده بودم و کمی هم تب داشتم با سگمان، بارنی، در خانه ماندم. 
نیم ساعت بعد، بارنی باید بیرون می‌رفت. چون هوا خیلی سرد بود، فکر کردم فقط برای چند دقیقه بیرون می‌رویم. یک کفش نه‌چندان گرم که پوشیدنش خیلی سریع و راحت بود به پا کردم، پالتو، شال و کلاهم را پوشیدم، فلادهٔ بارنی، چند تا دستمال کاغذی و کلید را برداشتم و بیرون رفتیم. بعد از آنکه درِ بیرون ساختمان را بستم، وقتی دست‌هایم را توی جیب پالتو گذاشتم و دستم به کلید داخل جیبم خورد خشکم زد. در آن حال مریضی و گیجی، به جای آنکه کلید خانه را با خودم بردارم، کلید یدکی ماشین را برداشته بودم! با خودم نه کیف داشتم، نه پول، نه موبایل و نه هیچ چیز دیگر و بیرون خانه مانده بودم. می‌توانستم زنگ همسایه‌ها را بزنم و از موبایل آنها به همسرم زنگ بزنم ولی حساب کردم همسر و پسرم باید تازه به محل بازار و جشن رسیده باشند و اگر همین الان زنگ بزنم هنوز نرسیده باید دوباره سوار ماشین بشوند و به خانه برگردند. نمی‌خواستم هم مزاحم همسایه‌ها بشوم یا دم کریسمس برایشان ویروس کادو ببرم و درضمن در آن حالت مریضی، حوصلهٔ حرف زدن با کسی را هم نداشتم. فکر کردم «یکی دو ساعت توی سوز و سرما بودن کسی را نمی‌کشد حتی اگر سرما خورده باشد. مگر این همه بیخانمان همین حالا چکار می‌کنند؟ اگر راه برویم کم‌تر سردمان می‌شود» شاید هم این یک قلقلک بود برای اینکه حال بیخانمان‌ها را بهتر حس کنم ولی مثل خیلی وقت‌ها داشتن یک ایده، یک چیز است و عمل کردن به آن، یک چیز دیگر. با آن کفش‌های نه چندان گرم و آن حال تب‌دار و آن سرمای منفیِ چند درجه هر دقیقه برایم مثل یک ساعت‌ می‌گذشت. کم‌کم احساس می‌کردم سوز هوا برایم شلاق می‌شود. اگر چند یورو پول داشتم می‌توانستم به رستوران سر خیابان بروم و لااقل جای گرم بنشینم ولی نداشتم. می‌توانستم زنگ همسایه‌ها را بزنم و چند یورو قرض کنم ولی احتمالاً اگر این کار را می‌کردم متوجه می‌شدند که بدون کلید بیرون مانده‌ام و پیشنهاد می‌کردند که در منزلشان بمانم. «یکی دو ساعت» را به یک ساعت تقلیل دادم و به خودم گفتم «فقط یک ساعت بیرون می‌مانم و بعد به همسرم زنگ می‌زنم، یک ساعت که چیزی نیست» ولی بعد از نیم ساعت چنان حالی داشتم که حس می‌کردم اگر کمی دیگر بیرون بمانم، احتمال دارد بمیرم. بارنی هم وضع چندان خوبی نداشت. پاهایش می‌لرزیدند و دو تا علامت سوال بزرگ توی چشم‌هایش که پر از اشک شده بودند نقش بسته بود که «چرا به خانه بر نمی‌گردیم؟ مجبوریم این کارو بکنیم؟». از پسری که برای گرداندن سگش آمده بود ساعت را پرسیدم. دقیقاً ۴۵ دقیقه بود که بیرون بودیم. خواهش کردم از موبایلش استفاده کنم و به همسرم زنگ زدم و بعد کنار در ساختمان ایستادم تا یکی از همسایه‌ها که بیرون می‌رفت در را باز کرد و بدون اینکه متوجه بشود بیرون مانده‌ام به داخل ساختمان رفتم.
مخصوصاً در سرما هیچ وقت نسبت به افراد و حیوانات بیخانمان بی‌توجه نبوده‌ام و همیشه سعی کردم لااقل برایشان یک کار جزئی انجام بدهم: خریدن یک قهوه یا سوپ یا بردن پتو و غیره... در واقع، همیشه زمستان‌ها موقع خواب وقتی درجه حرارت شوفاژ اتاق را زیاد می‌کنم و زیر لحاف می‌روم، بی‌اختیار به تمام حیوانات یخ‌زده‌ای که در عمرم دیده‌ام فکر می‌کنم و به افراد بیخانمانی که در طول روز دیده‌ام ولی گاهی یک تجربهٔ خیلی ساده لازم است تا آدم به درجه‌ای بالاتر از درک و آگاهی عملی برسد. شاید حکمت برداشتن کلید اشتباه در آن عصر همین بود که درکم از بیخانمان بودن به اندازهٔ یک درجه بالاتر برود اگر چه ۴۵ دقیقه در سرما بیرون ماندن در حالی که آدم می‌تواند به آن پایان بدهد کجا و بیرون ماندن دائمی در سرما از سر ناچاری و بدون داشتن هیچ اختیاری برای پایان دادن به آن کجا؟! 
در این هوای سرد، هوای بیخانمان‌ها را داشته باشیم، انسان و حیوان فرقی نمی‌کند.