zendanban 800

 

«زندانبان»

ماهی تو تُنگ بلور

خواب دریا را می‌دید

تا می‌اومد شنا کنه

به دیوارها می‌رسید

 

گله می‌کرد به زندانبان

دل‌آزرده و بی‌تاب

فریادهاش اما همه

حباب می‌شدند رو آب

 

تو یه قفس کوچیک

قناری کز کرده بود

از زندگی بی‌پرواز

اون دیگه دل کنده بود

 

به زندان‌بان زاری می‌کرد

از قفس آزادش کنه

مرد ولی گمان می‌کرد

از سر شادی می‌خونه

 

زندانبان هم عجبا

بد جوری آشفته بود

نفرین می‌کرد دستی را

که آزادیشو گرفته بود

 

اون نمی‌دید که خودش

زنجیره به پای دیگری

که تو قصهٔ اسارت

زندانبانه برای دیگری

 

ماهی اسیر تُنگ یه روز

فریاد آخرو سر داد

مثل یه حباب درشت

رو آب تُنگ ایستاد

 

قناری هم دق کرد

تو کنج همون قفس

حسرت آسمونو

داد به آخرین نفس

 

مرد، هنوز نشسته اما

سخت درمانده و خسته

نفرین می‌کنه دستی را

که بال پروازشو بسته