- توضیحات
- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
داستان لایکا
چند تا حیوان تا حالا وارد زندگیام شدهاند یا شاهد عینی یا دور قسمتی از داستان زندگی آنها بودهام؟ نمیدانم. حسابش از دستم خارج است. چرا فراموششان کردهام؟ چرا نمیتوانم همهٔ آنها را با همهٔ جزئیاتشان به یاد بیاورم؟ چون خیلی زیاد بودهاند؟ چون گاهی چند تا چند تا وارد زندگیام شدهاند و فرصت کافی برای تامل روی داستان هر کدام نداشتهام؟ چون از زمان رویارویی با بعضی از آنها مدت خیلی زیادی گذشته است؟ چون داستان بعضی از آنها آنقدر تلخ بوده که سیستم دفاعی مغزم آنها را به لایههای پایینتر منتقل کرده است تا کم کم به فراموشی سپرده شوند؟ چون با توجه به اطلاعات و تجربههای امروزم بهتر میدانم چه کاری برای آنها درست بوده و از آنجا که آن کار درست را انجام ندادهام، عذاب وجدان دارم؟ نمیدانم ولی چقدر افسوس که داستان همهٔ آنها را همان موقع که همهٔ جزئیات جلوی چشمانم بود و برایشان ذوقی داشتم یا در غمشان اشک میریختم ننوشتهام چون به این باور رسیدهام که هر زندگی در این هستی پیامی دارد و داستان و پیام هیچ موجودی نباید ناشنیده و ناخوانده بماند مخصوصاً آنهایی که منزلتی نداشتند و ندارند تا وجودشان به خودی خود دیده یا شنیده یا ارج نهاده شود. شاید اگر داستان همهٔ آنها را نوشته بودم پاسخ خیلی از سوالاتم را پیدا کرده بودم یا دیگران پاسخ برخی از سوالاتشان را در آنها مییافتند.
به هر تقدیر من داستان بسیاری از آنها را ننوشتهام و بسیاری از جزئیات و حتی کلیات از ذهنم فرار کردهاند ولی چرا حالا شروع نکنم؟ چرا از آخرینها شروع نکنم؟ چرا از شادترینها شروع نکنم؟ چرا از «لایکا» شروع نکنم؟ شاید کم کم شهامت آن را پیدا کنم که به خیلی دورها برگردم و داستان همه را، چه شیرین و چه تلخ، با همهٔ جزئیات بنویسم. بله، بهتر است از لایکا شروع کنم اگرچه در مورد لایکا بیشتر یک شاهد دور بودهام تا یک عضو فعال.
آنجا کنار جاده افتاده بود مثل هزاران سگی که هر روز و هر شب در جادهها زیرگرفته میشوند و به حال خود رها میشوند تا بمیرند و بعد هزاران نفر از کنارشان رد میشوند بیآنکه نگاهی به آنها بیاندازند و هزاران نفر دیگری هم که نگاهی به آنها میاندازند با خودشان میگویند «کارش تمام است»، اگر اصلاً به خودشان چیزی بگویند. آخر زندگی یک سگ چه اهمیتی دارد که آدم در مورد آن فکر کند و حتی به خودش چیزی بگوید؟ هر روز خروار خروار از آنها از گرسنگی میمیرند، زیر کتک له میشوند، با تزریق یا خوراندن سم کشته میشوند، زیر ماشین میافتند، بچههایشان زنده به گور میشوند... چه اهمیتی دارد؟ در این سرزمین وامانده که مردم دلشان از دیدن کودکان گرسنه و کتک خورده هم به درد نمیآید چه کسی به درد و رنج یک سگ میاندیشد؟ لابد حق با همان هزاران نفر است که فکر میکنند کار این موجود مفلوک ساخته است. هر چه باشد آنها خودشان را بهتر میشناسند و میدانند که کاری برایش انجام نمیدهند تا کارش «ساخته» نباشد.
مدت زیادی بود که آنجا افتاده بود. هر دو پایش شکسته بود و امکان کوچکترین حرکتی را نداشت. فقط سه ماه سن داشت ولی کودک و نحیف بودنش هم دل کسی را به رحم نیاورده بود. سرنوشت داشت کار خودش را میکرد همانطور که برای خواهران و برادرانش، برای پدر و مادرش، برای همهٔ همنوعانش کار کرده بود و میکند ولی آیا واقعاً این «سرنوشت» بود که داشت کار خودش را میکرد؟ میشود اسم این همه بیتفاوتی نسبت به درد و رنج دیگری از طرف این همه آدم را «سرنوشت» گذاشت یا آیا این سرنوشت شوم این سگ و همنوعانش است که در کنار مردمی با «فرهنگ بیتفاوتی» به دنیا آمده و زندگی میکنند؟ سرنوشت، فرهنگ، تقدیر... هر چه باشد قرار بود این آخرین صحنهٔ زندگی تلخ او باشد ولی چیزی در این صحنه تغییر کرد. یک نفر به او نزدیک شد و او را برداشت. چقدر ترسیده بود. درد پاهایش آنقدر غیر قابل تحمل بود که از شدت درد شروع به جیغ زدن کرد. شاید هم ترجیح میداد همانجا بمیرد و کسی به او دست نزند ولی دو دقیقه بعد او داخل ماشین برادرم بود که به سرعت به طرف اصفهان باز میگشت تا او را به دامپزشکی برساند. هنوز یک ساعت نبود که از اصفهان به مقصد تهران راه افتاده بود، آنجا ایستاده بود تا به سگها غذارسانی کند و چشمش به این کوچولو افتاده بود که تکان نمیخورد. البته در کشور ما آنقدر حیوان زخمی و بیمار وجود دارد که لازم نیست کسی غذارسانی کند تا این حیوانات به تورش بخورند ولی مسلماً وقتی کسی ۱۲ ماه سال در شهر و جاده غذارسانی میکند، تعداد حیوانات بیمار یا تصادفی یا زخمی که میبیند به طور چشمگیری افزایش پیدا میکند. این قضیه در مورد برادرم هم صادق است. گاهی به موقع میرسد و میتواند حیوانی را نجات دهد، گاهی دیر است و گاهی هم حیوانی در چند قدمی دامپزشکی آخرین نفسش را میکشد.
سگ کوچک از درد ناله میکرد و خیلی ضعیف بود ولی به نظر میرسید غیر از پاهایش آسیب جدی دیگری ندیده است. اولین کلینیک دامپزشکی سگ را قبول نکرد. گفتند کار آنها نیست و دامپزشک دیگری را معرفی کردند. بالاخره بعد از چند ساعت لایکا را عمل کردند و در هر دو پایش که از چند جا شکسته بودند پین گذاشتند. درد آنقدر شدید بود که قرار شد برادرم هر چند ساعت یک بار به او مسّکن تزریق کند. این درد لعنتی بیشتر از یک ماه آرامش را از سگ کوچک که حالا اسماش را «لایکا» گذاشته بودند و البته خواب را از چشمان خانوادهٔ من ربود. مسّکن بعد از مسّکن... او حتی نمیتوانست موقع ادرار کردن روی پاهایش بایستد و اگر پد زیرش خیلی زود عوض نمیشد پوستش شروع به سوزش میکرد. آنقدر درد میکشید که حاضر نبود او را از کارتونش بیرون بیاورند.
در کارتون احساس آرامش بیشتری میکرد و در عکسهایی که خانوادهام هر روز برایم از طریق تلگرام و اسکایپ میفرستادند میتوانستم ببینم که دیوارهای کارتوناش هر روز کوتاهتر میشوند. مشخص بود که لایکا خانم علاقهٔ خیلی شدیدی به جویدن داشت.
چقدر دلم برایش ضعف میرفت. من عاشق حیواناتم. زیبا و زشت، بزرگ و کوچک، پیر و جوان ولی «لایکا» خانم از فاصلهٔ ۵۰۰۰ کیلومتری جور دیگری من را دلبستهٔ خودش کرده بود، انگار سالها بود میشناختمش. اگر شرایط زندگیام اجازه میداد که سگ دوم را هم به خانهام بیاورم حتماً سرپرستی دائمی او را قبول میکردم ولی هر طوری حساب میکردم این امکان وجود نداشت. بعد از ۴۰ روز پینها را از پاهای لاغر و کشیدهاش که در این ۴۰ روز کمی هم بلندتر شده بودند درآوردند و برادرم او را به منزل خودش در تهران منتقل کرد. باید سعی میکرد راه برود ولی از راه رفتن وحشت داشت و حاضر بود بمیرد ولی قدم از قدم برندارد. چند روز طول کشید تا اولین قدم را برداشت و تعداد قدمها هر روز بیشتر میشد ولی یکی از پاها حرکتی نداشت و او آن را میکشید. امیدوار بودیم به مرور زمان درست شود ولی خیلی بهتر نشد. به هر حال به نظر نمیرسید این موضوع اذیتش کند. حالا دیگر میتوانست بدود و با چهار گربهٔ برادرم بازی کند.
لایکا، محبت خالص بود و با همه فوقالعاده مهربان بود، آدمها، گربهها، همه... گاهی هم آنقدر در محبت کردن زیادهروی میکرد که مثل کنه به همه میچسبید و داد همه را در میآورد. از طرف دیگر، آنقدر هم مظلوم بود که اجازه میداد حتی گربهها به او زور بگویند. ولی یک مشکل بزرگ وجود داشت: نگه داشتن سگ در این ساختمان ممنوع بود، مثل تمام ساختمانهای دیگر در ایران! برای پیدا کردن یک سرپرست مناسب در ایران چندین بار در شبکههای اجتماعی آگهی زدیم ولی فایدهای نداشت. بالاخره مجبور شدیم او را به یکی از پناهگاههای خوب بسپاریم ولی روزهای اول اصلاً غذا نمیخورد، ضعیف بود و فصل زمستان. بعد از دو هفته از پناهگاه تماس گرفتند که بیشتر تولهها بیمار شدهاند و حال لایکا اصلاً خوب نیست و بهتر است تولهها تا آخر زمستان در جای دیگری نگهداری شوند. تقصیر پناهگاه نبود. چطور میتوان از پناهگاهی که حتی ۱۰ درصد امکانات یک پناهگاه استاندارد در یک کشور پیشرفته را هم ندارد انتظار داشت همان سرویسی را ارائه بدهد که یک پناهگاه استاندارد با بودجه و امکانات کافی؟ لایکا پیش برادرم بازگشت. ریههایش به شدت عفونت کرده بودند و تب داشت. او را بعد از دامپزشکی لای پتو پیچیدند و به داخل آپارتمان برندند تا همسایهها نبینند. دورهٔ درمان چند هفته طول کشید ولی از این ترس داشتیم که او دوباره در سرمای پناهگاه مریض بشود. از اینکه نمیتوانستم در کنار او و خانوادهام باشم ناراحت بودم. بر خلاف ماه اول که لایکا مرتب از درد جیغ میکشید او سگی بود که به ندرت سر و صدا میکرد ولی فقط یک بار واق زدن کافی بود تا همسایهها متوجه شوند در این خانه سگ هست و اوضاع حسابی به هم بریزد. ولی چطور میشود یک سگ را در آپارتمان نگه داشت، بیرون نبرد و مراقب بود که حتی یک بار واق نکند؟ علاوه بر این، لایکا یک عادت پرهزینه داشت: به محض آنکه تنها یا دچار استرس میشد شروع به جویدن کفشها و دمپاییها میکرد و به زودی لیست خرابکاریهایش حسابی بلند شد: چندین جفت دمپایی و کفش، عینک، پایههای مبل، کوسنها، مقدار متنابهی لباس و ... به عبارت دیگر، تنها گذاشتن او در خانه هم تبدیل به مصیبتی شد هم از ترس اینکه یک بار واق بزند و همسایهها متوجه شوند و هم از ترس خرابکاریهای خودش. از طرف دیگر، دلمان برایش خیلی میسوخت از اینکه تمام روز در آپارتمان حبس بود. نمیدانم چند بار از برادرم شنیدم که میگفت «دیگه نمیتونم. دیگه بریدم». این حس را خیلی خوب میشناسم. آن وقتها هر بار که خودم باید با عالم و آدم میجنگیدم تا از یک حیوان زخمی یا یتیم یا بیمار در آپارتمان طبقهٔ چهارممان نگهداری کنم این جمله را از زبان خودم و مادرم زیاد شنیدهام ولی در همان لحظه آدم خوب میداند که این «دیگر نمیتوانم» با «دیگر نمیتوانم» های دیگر خیلی فرق دارد. آخر اینکه آماده شدن برای مسابقهٔ رقص یا یاد گرفتن یک زبان یا گیتار نیست که آدم بگوید دیگر نمیتوانم و آن را کنار بگذارد. اینجا پای جان یک حیوان بیپناه در میان است. در همان لحظه که آدم میگوید «دیگر نمیتوانم» خوب میداند که نمیتواند رها کند. نمیتواند تسلیم شود. نمیتواند بیتفاوت باشد. نمیتواند بگوید به من چه و یک حیوان نگونبخت را به سرنوشت تلخش واگذارد.
دوباره چند جا برایش آگهی گذاشتیم و این بار دو نفر، دوستی مهربان از آلمان و یک نفر دیگر از آمریکا برای قبول سرپرستی او اعلام آمادگی کردند. قرار شد کارهای لایکا را انجام بدهیم و من او را به آلمان بیاورم و به دوستم در شهری دیگر تحویل بدهم. مراحل ورود حیوان به آلمان بسیار زیاد و طولانی است. یکی از شرایط این است که خون حیوان باید گرفته شود و به یکی از آزمایشگاههای مورد تایید سازمان دامپزشکی آلمان در دنیا برسد (در ایران آزمایشگاه مورد تاییدی وجود ندارد) و اگر آزمایشگاه تایید کند که حیوان واکسن هاری خورده و هیچ مشکلی ندارد سه ماه بعد از پاسخ آزمایش میتوان حیوان را به آلمان منتقل کرد. آزمایش را انجام دادیم. برای اینکه همسایهها متوجه حضور لایکا نشوند دامپزشک پیش لایکا آمد و خون را گرفت. فکر میکردیم سه ماه دیگر لایکا به آلمان میآید. من هم در این بین قرار بود به ایران سفر کنم و از اینکه بعد از ۸ ماه دیدار با اسکایپ و گرفتن گزارش روزانه از شیرینکاریهای خانم لایکا بالاخره میتوانستم او را از نزدیک ببینم دل توی دلم نبود ولی چند روز قبل از سفر من، اوضاع دوباره به هم ریخت. یک روز پای آسیب دیدهٔ لایکا به قالی گیر کرد و از شدت درد شروع به زوزه کشیدن کرد. همسایهها متوجه حضور او شدند و اگر چه بیشتر همسایهها آدمهای خیلی خوبی هستند ولی دو تا از آنها به صاحبخانهٔ برادرم شکایت کردند که ما گربهها را قبول کردیم ولی حضور سگ در ساختمان غیر قابل قبول است. برادرم هم به صاحبخانهاش قول داد که هفتهٔ دیگر خواهرم میآید و سگ را با خودش میبرد! عجب. ما زودتر از دو ماه و نیم دیگر نمیتوانستیم لایکا را به آلمان بیاوریم. تا آن زمان لایکا را باید کجا میبردیم؟
من به ایران رفتم و لایکا خانم در همان لحظهٔ اول دیدار به من چسبید و با گازگازیهایی که در تمام مدت یک هفتهای که در تهران بودم ادامه داشت ثابت کرد که «دل به دل راه داره».
در همین زمان سرنوشت هم یک بازی خوب کرد و ثابت کرد اگر تلاش کنیم ما را تنها نمیگذارد: یک نفر که در منتقل کردن سگهای بیخانمان به کانادا فعال است به ما خبر داد که یک خانم و آقای کانادایی عکس لایکا را که در یکی از گروههای تلگرام گذاشته بودیم دیدهاند و اگر سگ هنوز واگذار نشده دوست دارند سرپرستی او را قبول کنند. خبر خوب اینکه انتقال سگ به کانادا خیلی سریعتر و آسانتر از آلمان است و نیازی به صبر کردن نیست. دوست مهربانی که در آلمان مقیم بود و قرار بود سرپرستی لایکا را قبول کند، گفت اگر این صلاح لایکا است بگذارید همانطور پیش برود. ما مدتی با زوج بازنشستهٔ کانادایی در تماس بودیم و مطمئن شدیم آدمهای بسیار خوب و مهربانی هستند. آنها یک سگ دیگر و دو گربه هم داشتند. همهٔ کارها سریع انجام شد و لایکا یک روز پس از برگشت من به آلمان همراه یک مسافر ایرانی مهربان به ونکوور خوشآب و هوا و زیبا و خانهٔ جدیدش سفر کرد.
اگر چه از زمان تحویل او به بار تا وقتی اولین عکس او از فرودگاه ونکوور به دستمان رسید ۲۰ ساعت نفسگیر و پردلهره طول کشید، خوشی بعد از آن، ارزش تحمل سختی آن از طرف لایکا را داشت.
لایکا که ۸ ماه را در یک آپارتمان و به دور از طبیعت و آفتاب گذرانده بود و اجازه نداشت سر و صدا کند، حالا در یک خانهٔ حیاطدار بزرگ در تپههای ونکوور و همراه با دو سرپرست بسیار مهربان و یک دوست یکدل و یکرنگ، سگی مسن به اسم «تیتان» و دو گربهٔ نازنین زندگی میکند. تیتان از همان لحظهٔ اول لایکا را پذیرفت (مگر کسی میتواند در برابر این موجود پرعاطفه و بازیگوش و کنه مقاومت کند؟) و راه و چاه را به لایکا نشان داد. لایکا چیزهای زیادی از او یاد می گیرد. وقتی عکس او را که در حیاط حمام آفتاب گرفته بود دیدم اولین جملهای که به ذهنم آمد این بود: «من و این همه خوشبختی محاله!» و این خوشبختی، فقط شامل حال لایکا نمیشود. همهٔ ما تا مغز استخوان از خوشبختی لایکا خوشبختایم!
۸ ماه پیش لایکا در جاده افتاده بود، با دو پای شکسته و در حال مرگ مثل هزاران حیوانی که در همین لحظه در گوشهای افتادهاند و هزاران نفر با دیدن آنها به خودشان میگویند «کارش ساخته است»... ولی مجموعهای از انسانها زنجیری را تشکیل دادند که گذشتهٔ تلخ او را به آیندهٔ روشنش متصل کرد. این زنجیره در مورد هر حیوان نجات یافتهای وجود دارد:
- کسی که حیوان را نجات میدهد و به کلینیک میبرد.
- دامپزشکی که با اقدام مناسب و سریع جان حیوان را نجات میدهد.
- کسانی که از حیوان تا بهبودی کامل نگهداری میکنند.
- کسانی که برای پیدا کردن خانهٔ دائمی برای حیوانات بیسرپرست تلاش میکنند.
- کسی که سرپرستی دائمی حیوان را قبول میکند.
- کسی که حیوان را به خانهٔ دائمیاش منتقل میکند.
- کسانی که در برآورده کردن هزینههای درمان یا نگهداری یا سفر کمک میکنند.
- ...
این لیست می تواند خیلی طولانی باشد. برای نجات یک حیوان و تضمین یک آیندهٔ خوب تمام این حلقهها لازماند. چه خوب میشود اگر هر کدام ما چند یا یک حلقهٔ این زنجیر یا حتی قسمت کوچکی از یکی از این حلقهها باشیم. تمام حیوانات شایستهٔ یک زندگی مناسب و امناند. خود ما شایستهٔ جامعهای هستیم که هر کسی، انسان و حیوان، در آن احساس آرامش و امنیت کند. خوشبختی و آرامش آنها، خوشبختی و آرامش ماست. امتحان کنید! جان و زندگی هر انسان و حیوانی ارزش تلاش و مبارزه را دارد حتی اگر به نظر برسد که کارش «ساخته» است...