- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
من تو را میبینم
من تو را میبینم...
من حسرت تو را میبینم
در تبلیغهای دروغین پنیر در تلویزیون...
من ترس تو را میبینم
در سوسیسها و کالباسهای صف کشیده در سوپرمارکت
در بستهبندیهای رنگارنگ شیرها و خامهها و بستنیها...
من تنهایی تو را میبینم
در دلتنگی فرزندم برای مادر، در دلتنگی خودم برای فرزندم...
من مرگ تو را میبینم
در بشقاب همکاران
در کباب دور همی اهل فامیل...
من پریشانی تو را میبینم
در کامیونهای پوشیده با برزنت در اتوبان
که به سمت کشتارگاه در حرکتاند...
من خفقان تو را میبینم
در روزهای زیبای بهاری...
من ناامیدی تو را میبینم
در بیمیلی دوستان برای آگاه شدن
در بهانههای بیوقفۀ اهل شکم...
و اما من تو را میبینم
در رویاهایم...
میدانی؟
آنجا مدینۀ فاضله نیست
آنجا تضمینی برای زندگی طولانی و سیری و شادی نیست
ولی در آنجا تو محصول طبیعت هستی
آنجا تو زیر وزن خودت درد نمیکشی
و سینههایت تمام سال در حال انفجار نیستند...
آنجا تو آزادی
زیر آفتاب قدم میزنی
و وزش باد را روی صورتت حس میکنی
و خودت تصمیم میگیری
امروز از کدام طرف بروی
آنجا شیر مادرت را خودت مینوشی
و شیر پستان تو سهم فرزند خودت است...
آنجا همه چیز طبیعی است
نور مهتاب، خیسی علفها، بوی گلهای وحشی...
آنجا همه چیز همانطور است که قرار بوده باشد
هیچ تضمینی برای زندگی طولانی و شاد وجود ندارد
ولی تو برای رنج و کشته شدن هم به دنیا نیامدهای...
آنجا تو برای خودت وجود داری
آنجا تو برده نیستی...
من تو را میبینم در رویاهایم...
دنیای رویای من مدینۀ فاضله نیست، دنیای واقعی است
فقط کمی قدیمیتر است
آیا ممکن است دنیای رویای من دنیای آینده هم باشد؟
نمیدانم ولی به انسانیت قسم
که تا آخرین لحظۀ عمرم
برای درست کردن این دنیا برای تو تلاش کنم...
چون من تو را میبینم
من تو را میبینم...