ارثیه

barney in metro


در فرانکفورت...در مترو نشسته‌ام. سگم «بارنی» هم زیر صندلی است و فقط دماغش بیرون است. چند ایستگاه بعد یک خانم محجب با دخترش وارد مترو می‌شود. دخترک شش هفت ساله است، بی‌دندان، فوق‌العاده ناز و دوست داشتنی. کنار من یک جای خالی هست و روی صندلی پشت سر من هم یک جای خالی. اول مادر می‌خواهد کنار من بنشیند ولی چشمش به بارنی می‌افتد، تغییر عقیده می‌دهد و روی صندلی پشت من می‌نشیند ولی به دخترش می‌گوید که روی صندلی کنار من بنشیند. حالا مادر و دختر پشت به هم نشسته‌اند. مادر به فارسی افغانی به دختر هشدار می‌دهد که زیر صندلی یک سگ هست و نترسد. دختر پاهایش را بالا می‌کشد. من به فارسی می‌گویم «نترس، کاری نداره. خیلی آرومه». مادر با تعجب به پشت سر نگاه می‌کند.
دخترک می‌پرسد: «سگ شماست؟»
من: «بله»
دخترک: «سگ شما تَتِرَ؟»
من که نمی‌دانم منظورش از تَتر چیست، می‌پرسم «جانم؟ سگ من چیه؟»
دخترک تکرار می‌کند «سگ شما تتره؟»
باز هم متوجه نمی‌شوم چه می‌گوید (هنوز هم نمی‌دانم این چه کلمه‌ایست. شاید می‌خواهد بگوید «طاهره» یا «تر و تمیزه» و اشتباه تلفظ می‌کند). مادرش به عقب بر می‌گردد و می‌گوید :«منظورش اینه که کثیف نیست؟».
من: «نه عزیزم، تمیزه. نگران نباش.»
دخترک: «ولی سگ که نمی‌تونه تتر باشه. بابام بهم گفته. یه بار یه سگ توی خیابون دیدیم بابام گفت سگ‌ها نمیتونن تتر باشند» و کلی حرف می‌زند.
مادرش به من می‌گوید: «یه مدت بهانه می‌گرفت سگ می‌خواست. ما بهش گفتیم سگها کثیفند».
من: (حالا چی بگم که نه به بابا توهین کرده باشم نه یک شانس برای تغییر این ذهنیت در دخترک را از دست بدهم؟) «خب ببین عزیزم اگه خود ما هم توی خیابون زندگی کنیم و مجبور باشیم جای کثیف بخوابیم، کثیف می‌شیم. سگ‌ها هم همینطورند. اونها هم مثل ما اگه خانه داشته باشند و کسی تمیزشون کنه تمیزند».
دخترک به مادر: «مامان، پس این سگ تتره؟»
مادر که خیلی هم خوش‌اخلاق است و نمی‌خواهد به من بی‌احترامی کرده باشد: «آره عزیزم. این تمیزه».
دخترک رو به مادر با التماس و حسرت: «حالا که تتره، می‌شه آنفاسنش کنم (به آلمانی یعنی بهش دست بزنم)؟» 
حدس می‌زنم مادر بهانه‌ای بیاورد ولی انگار از طرفی در رودروایسی گیر کرده است و از طرف دیگر نمی‌خواهد دل دخترش را بشکند: «باشه ولی اول اجازه بگیر».
دخترک شروع به ناز کردن بارنی می‌کند. بارنی که اصولاً حوصلۀ بچه‌ها را ندارد، انگار زود متوجه می‌شود که قضیه «فرهنگ‌سازی» است و با چند نگاه مظلوم و چند بوس کوچک روی دست‌های دخترک سنگ تمام می‌گذارد... دخترک حدود پانزده دقیقه با من حرف می‌زند. از جوجه‌اش می‌گوید که زیر پای یک نفر له شده و حالا زیر خاک است و او دلش برایش تنگ شده و از گربۀ یکی از دوستان که «چنگوک» می‌زند ولی با این حال او خیلی دوستش دارد و و...و در همان حال هم مرتب بارنی را ناز می‌کند. آخر رو به مادرش می‌گوید: «مامان تو هم بیا، آنفاسنش بکن. کوشل وایشه (به آلمانی یعنی خیلی نرم) و گرم هم هست، خیلی خوبه.»
مادرش میگوید: «نه عزیزم الان باید پیاده بشیم» و با خوشرویی از من تشکر و خداحافظی می‌کند و به جلوی در می‌رود. دخترک که نمی‌تواند از بارنی دل بکند، در لحظۀ آخر محکم بغلش می‌کند. چهار بار از من خداحافظی می‌کند و در ایستگاه با مادرش پیاده می‌شود...
واقعاً به مقصد رسیده بودند؟ نمی‌دانم ولی چقدر خوب است که پیش‌داوری‌ها، ترس‌ها، تعصبات، عادت‌ها و سنّت‌های کورکورانه‌ای را که والدین یا نسل‌های قبل ما برایمان به جا گذاشته‌اند، به فرزندانمان منتقل نکنیم. بعضی از ارثیه‌ها تنها به درد دور ریختن می‌خورند...