- توضیحات
- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
تجربهٔ من از کار داوطلبانه در یک پناهگاه در آلمان
از زمان بچگی همیشه وقتی حیوان بیمار یا یتیمی به تورمان میخورد و امکانش وجود نداشت که او را به خانه ببریم یا برای همیشه از او نگهداری کنیم، آرزو میکردم یک خانهٔ حیوانات در شهرمان بود که میتوانستیم حیوانات یتیم یا بیمار را با خیال راحت به آنجا بسپاریم و مطمئن باشیم که از آنها به خوبی نگهداری میشود ولی چون در تمام آن سالها کسی در شهر ما پناهگاهی دایر نکرد، کمکم دایر کردن یک پناهگاه تبدیل به آرزوی من شد که البته عملی نشد. وقتی در ۳۰ سالگی ایران را برای زندگی در آلمان ترک کردم، وفا، اولین پناهگاه ایران دایر شده بود و من از این بابت واقعاً خوشحال و هیجانزده بودم ولی آنجا را از نزدیک ندیده بودم. دو هفته بعد از آمدنم به آلمان بود که به طور تصادفی از کنار یک محوطهٔ خیلی بزرگ رد شدم که چند نفر با سگ از درِ آن بیرون میآمدند و یک تابلوی بزرگ بالای آن بود که رویش نوشته شده بود Tierheim. میدانستم که Tier یعنی حیوان و Heim هم یعنی خانه. پس اینجا باید پناهگاه حیوانات باشد. فکر کردم چقدر خوب میشد اگر میتوانستم زمان آزادم را به آنجا بروم و به آنها کمک کنم ولی میدانستم که پناهگاههای آلمان دولتیاند. حتماً برایشان خیلی عجیب و غریب خواهد بود اگر یک نفر بیاید و بگوید میخواهد مجانی برایشان کار کند. دودل بودم. اول از خیرش گذشتم و از آنجا رد شدم ولی نیم ساعت بعد دوباره برگشتم. دل را به دریا زدم. چه اتفاق بدی میتوانست بیفتد اگر میپرسیدم؟ به داخل رفتم. دفترشان کنار در ورودی بود و یک زن جوان در کنار پنجاه شصت تا قلادهٔ سگ، بزرگ و کوچک ایستاده بود و انگار قلادهٔ خاصی را جستجو میکرد. با آلمانی دست و پا شکسته از او پرسیدم: «می خواستم بپرسم آیا پناهگاه به کمک نیاز دارد؟ من میتونم براشون کار کنم.... البته بدون حقوق»... گفت: «منظورتون Ehrenamtlich ه؟ پناهگاه همیشه به کمک نیاز داره. میتونین فردا صبح ساعت هفت و نیم اینجا باشد؟»
اولین کاری که بعد از بیرون آمدن از پناهگاه کردم جستجوی آن کلمه در دیکشنری بود: «داوطلبانه». و به همین سادگی کار داوطلبانهٔ من در پناهگاه شروع شد که تجربهٔ فوقالعاده باارزشی بود. پناهگاه از سه قسمت اصلی تشکیل میشد: قسمت گربهها، قسمت سگها و قسمت حیوانات کوچک که شامل جوندگان، ماهیها و پرندگان میشدند. میخواستم با سگها شروع کنم ولی همان خانم جوان که روز اول دیده بودم و از قضا مدیر پناهگاه بود خودش مسئول سگها بود و اجازه نمیداد یک فرد آموزش ندیده با سگها کار کند چون بعضی از سگها در نتیجهٔ تجربههای بد گذشته با آدمها مشکلات روحی داشتند و غیر قابل پیشبینی بودند. اولش کمی ناراحت شدم ولی با دیدن علاقهٔ بینهایت زیاد سگها به این خانم متوجه شدم که زن قابل احترامی است و البته خیلی زود متوجه شدم چرا کمی عصبی است. مدیریت یک پناهگاه، کار فوقالعاده سختی است و به همان نسبت که پناهگاههای اینجا امکانات بیشتری دارند انتظارات هم بالاتر است. کارم را از قسمت گربهها شروع کردم که همگی در یک ساختمان بودند. خانمی که مسئول قسمت گربهها بود، ۵۵ گربهٔ آنجا را تکتک به من معرفی کرد و برایم توضیح داد هر کدام چه روحیهای دارند و حتی کدام یک از گربهها افسردگی دارند یا خجالتیاند و باید هر روز علاوه بر تمیزکاری و غذا دادن و غیره آنها را ناز و نوازش کرد. و البته وقتی از تمیزکاری صحبت میکرد فکر نمیکردم قضیه اینقدر جدی باشد. این ساختمان از چند اتاق تشکیل میشد که هر گربهای در آن لانهٔ گرم و نرم خودش را داشت. این خانم اتاقها را چنان تمیز کرد انگار قرار است بعد از آن در آنها عمل جراحی شود. از تمیزکاری کف اتاقها گرفته تا لانهها تا تمام ملحفهها و زیراندازها. پناهگاه یک انبار پر از پتو و ملحفه داشت که شسته و خشک و تا و انبار میشدند. وقتی قسمت گربهها تمیز میشد حتی یک تکه پارچهٔ کثیف در آن باقی نمیماند. روز اول فکر کردم او وسواس دارد ولی بعداً وقتی دیدم تمام لانههای سگها هم روزی یک بار با همان وسواس تمیز میشوند متوجه شدم که این استاندارد پناهگاه است. لانههای سگها در محوطهٔ باز بود ولی هر سگ محوطهٔ فنسکشی شده و لانهٔ گرم و نرم خودش را داشت. سگهایی که با هم دوست بودند محوطهٔ فنسکشی شدهٔ مشترک داشتند ولی در هر محوطه بیشتر از سه یا چهار سگ وجود نداشت. اینجا بیشتر از ۱۰۰ تا سگ وجود داشتند، از هر نژاد و اندازهای. مدتی در قسمت گربهها کار کردم تا اینکه یک روز صبح خانمی که مسئول قسمت حیوانات کوچک بود گفت نیروی داوطلبی که به او کمک میکرده دیگر نمیآید و او بیشتر از قسمت گربهها به کمک نیاز دارد و اینطور شد که من از قسمت حیوانات کوچک سر در آوردم و واقعاً حق با او بود. باورم نمیشد. تعداد جوندگان واقعاً زیاد بود. قفس روی قفس، چند صد تا موش و خرگوش و همستر و خوک هندی... کار من به ماهیها و خزندگان نکشید. فقط تمیز کردن قفسها و عوض کردن پوشالها یک کار تماموقت دو نفره بود و ما ساعتها باید از نردبان بالا و پایین میرفتیم. یک روز از مسئول قسمت حیوانات کوچک پرسیدم اگر نیروی داوطلب نیاید چطور به همهٔ کارها میرسد؟
در جواب گفت: «نمیرسم. اگه نیروی داوطلب نباشه پوشالها به جای هر روز، دو یا سه روز یک بار عوض میشه. معلومه که من تنهایی نمیرسم هر روز پوشال این همه قفس را عوض کنم ولی حیواناتمون تا حالا شانس داشتند. خیلی وقتها یه نیروی داوطلب هست».
او برایم توضیح داد که نصف کار پناهگاه توسط افراد داوطلب میگردد و فقط این نبود: نصف بودجهٔ پناهگاه هم از کمکهای مردمی تامین میشد. باور کردنش سخت بود. فکر میکردم همه چیز را دولت میدهد. او برایم توضیح داد که بودجهای که دولت مخصوصاً دولت آنگلا مرکل به پناهگاهها اختصاص میدهد به هیچ وجه برای گرداندن پناهگاهها کافی نیست و اگر کمکهای مردم نباشد پناهگاهها از هم میپاشند.
واقعاً نصف کار پناهگاه از کار داوطلبان میگردد؟ برایم عجیب بود. این پناهگاه ۶ تا نیروی رسمی آموزش دیده داشت که سه سال برای کار در پناهگاه درس خوانده بودند بعلاوهٔ یک دامپزشک و کمکدامپزشک تمام وقت رسمی...
ولی وقتی دقیقتر به قسمتهایی که توسط افراد داوطلب انجام میشد نگاه کردم دیدم حق با اوست. در ساعات مختلف هفته نیروهای داوطلب زیادی برای کمک میآمدند: تمیزکاری، غذا دادن...ولی این فقط یک قسمت قضیه بود.
برای نمونه، برای آنکه سگها لااقل کمی تحرک داشته باشند و کمتر دچار افسردگی شوند، پناهگاه برنامهای داشت: دو روز در هفته افراد داوطلب میتوانستند بین ساعت ۱ تا ۴ بعد از ظهر بیایند و سگها را برای گرداندن بیرون ببرند. آن ۵۰ تا ۶۰ قلادهٔ آویزان به دفتر پناهگاه برای همین کار بود. آنجا سگ را به قلاده میبستند، ساعت خروج را در دفتر مخصوص ثبت میکردند، شخصی که قرار بود سگ را تحویل بگیرد آن را امضا میکرد و سگ را با خود میبرد. بعد از برگشتن، تحویل سگ دوباره در دفتر ثبت میشد و سگ به لانهٔ خودش برگردانده میشد. بعضی از افراد، سگ مورد علاقهٔ خودشان را داشتند و همیشه همان سگ را میبردند. برای بعضیها فرقی نمیکرد و هر سگی را که مدت طولانیتری بود بیرون نرفته بود میبردند. با این کار، پناهگاه سعی میکرد هر سگ لااقل هفتهای یک بار برای پیادهروی برود ولی این همیشه هم عملی نبود. سگها به دو گروه تقسیم میشدند: سگهای معمولی و سگهای مشکلدار مثلاً سگهایی که نسبت به چیزهای خاص مثل دوچرخه یا ماشین یا عصا حساسیت داشتند و به آنها حمله میکردند. هر داوطلب باید برای بیرون بردن سگ آموزش میدید. برای بیرون بردن سگهای بدون مشکل، سه جلسه و برای بیرون بردن سگها با مشکلات خاص ده جلسه آموزش ابتدایی لازم بود. به همین دلیل، روزهای شنبه یک مربی سگ برای آموزش افراد داوطلب به پناهگاه میآمد. یک ساعت آموزشی برای سگهای معمولی و یک ساعت آموزشی برای کسانی که میخواستند سگها با مشکلات خاص را بیرون ببرند. مربی، خودش یک فرد داوطلب بود و سالها بود که این کار را میکرد. علاوه بر این، او در طول هفته چند بار به پناهگاه میآمد و به صورت داوطلبانه با سگهایی که مشکلات خاص داشتند کار میکرد تا شانسشان برای پیدا کردن یک خانهٔ دائمی بیشتر شود.
پناهگاه کوچک نبود ولی با این حال، تعداد حیوانات آنقدر زیاد بود که فضای پناهگاه جوابگو نبود. تعداد سگها داشت بیشتر میشد ولی بدتر از همه وضعیت جوندگان بود. اگر یک نفر برای اداپت کردن یک خرگوش میآمد دو نفر برای تحویل دادن خرگوش یا همستر خانگیشان میآمدند. چقدر اسفبار! هر بار از دیدن صحنهٔ تحویل یک حیوان به پناهگاه ناراحت میشدم. آیا مردم میدانند با حیواناتشان چه میکنند؟ آیا میدانند که خرگوششان باید چند ماه یا حتی چند سال در یک قفس کوچک سر کند و تمام روز صدای واق زدن سگها را هم بشنود؟ آیا کسی او را اداپت خواهد کرد یا این ابدی است؟ با وجود آنکه پناهگاه همه چیز را خوب برنامهریزی میکرد و در زمینهٔ واگذاری هم واقعاً خوب و حرفهای عمل میکرد، بیشتر حیوانات پناهگاه از سگها گرفته تا پرندگان و جوندگان افسردگی داشتند و لازم نبود کسی روانشناس حیوانات باشد تا این را تشخیص دهد. به هر تقدیر، پناهگاه چارهای جز قبول حیوانات بیخانمان و گسترش فضا نداشت. زمانی که من آنجا بودم، آنها زمین پشت پناهگاه را هم خریداری کرده بودند و آن پشت داشت لانههای بیشتری برای سگها و یک قسمت مجزای دیگر برای جوندگان میساختند و اگر بگویم کارگران فقط روزهای شنبه (آخر هفته) کار میکردند، شاید بتوانید حدس بزنید چرا؟ بله، کارگران هم نیروی داوطلب بودند و فقط آخرهفتهها یعنی زمان فراغت از کار اصلی خودشان میتوانستند آنجا کار کنند.
البته کار داوطلبانه برای حیوانات فقط به کار در خود پناهگاه ختم نمیشد. تعدادی از افراد بودند که حیواناتی را که نیاز به مراقبتهای خاص داشتند (مثل بچههای بیمادر، حیوانات خیلی پیر یا حیوانات بیمار) به منزل میبردند و از آنها به صورت انفرادی و تماموقت مراقبت میکردند. تامین هزینهٔ غذا، درمان و داروی این حیوانات بر عهدهٔ پناهگاه بود و افراد داوطلب فقط وظیفهٔ نگهداری موقت از آنها را بر عهده داشتند. این افراد، بار سنگینی را از روی دوش پناهگاه بر میداشتند. علاوه بر حیوانات بیمار و پیر و بچه گاهی حیواناتی به پناهگاه آورده میشدند که نگهداری از آنها نیاز به تخصص خاصی داشت که لزوماً در حوزهٔ تجارب تیم رسمی پناهگاه نبود. در چنین زمانهایی، افرادی که در نگهداری از آن گونه تجربه و تخصص داشتند پا پیش میگذاشتند و سرپرستی موقت حیوان را بر عهده میگرفتند.
کار داوطلبانه در پناهگاه برای من تجربهٔ باارزشی بود. اول اینکه با نحوهٔ کار یک پناهگاه اصولی و استاندارد با دیسیپلین، آن هم از نوع آلمانیاش آشنا شدم. دوم آنکه فهمیدم ادارهٔ اصولی یک پناهگاه کار واقعاً سختی است و هزار نکتهٔ باریکتر از مو اینجاست. سوم اینکه متوجه شدم حتی یک پناهگاه اصولی هم نمیتواند و نباید به یک خانهٔ دائمی برای حیوانات تبدیل شود چون حیوانات به آزادی، تحرک، فضا و عشقی نیاز دارند که یک پناهگاه با تیم چند نفرهٔ کارکشته از دادن همزمان آن به چند صد تا حیوان ناتوان است. چهارم، این اولین تجربهٔ من از کار داوطلبانه در آلمان بود و چیزهای زیادی از منتالیتی آلمانیها در زمینهٔ کار داوطلبانه به من آموخت که در یک پست دیگر به آن میپردازم و پنجم و مهمتر از همه، در مدت کار در پناهگاه، به اهمیت عقیمسازی از یک سو و اداپت کردن از سوی دیگر، بیشتر پی بردم.
لازم به گفتن نیست که بعد از این همه سال این پناهگاه با تمام حیواناتش هنوز در فکر و قلب من جای خاصی دارد و با اینکه ده سال است دیگر در آن شهر کوچک زندگی نمیکنم هر وقت کسی میخواهد سرپرستی حیوانی را بر عهده بگیرد سعی میکنم او را متقاعد کنم سری هم به آن پناهگاه بزند، به امید اینکه شاید خرگوشی، موشی، گربهای یا سگی یک خانهٔ دائمی پیدا کند.