حیوان‌آزار بدشانس!

unlucky

سه‌تایی داریم به طرف سوپرمارکت می‌رویم. رایان، پسرم، دو سه ماهه است و در کالسکه برای خودش دست و پا می‌زند و گاهی نق می‌زند. بارنی، سگم، چند قدم عقب‌تر از ماست و در آسمان هفتم، شاید هم هشتم یا حتی نهم سِیر می‌کند! اینکه باغچه‌ها و بوته‌ها را میلیمتر به میلیمتر و با چنین دقت و شوری  بو می‌کند، جای کوچک‌ترین شکی باقی نمی‌گذارد که «آیون» امروز از اینجا رد شده است و برایش علامت‌های عاشقانه گذاشته است. آیون، عشق اول و آخر بارنی است. دو سال است که بارنی نه یک دل که صد دل عاشق این خانم که جثه‌اش از خودش خیلی بزرگ‌تر است شده است و البته خوشبختانه این عشق، دوطرفه است. اگر چه این رابطه از بعضی جهات تکنیکی کار نمی‌کند، تا همین اواخر دل‌داده و دلبر عشق شادکامی داشتند! تا همین دو سه ماه پیش سرپرست آیون روزی چند بار با دوچرخه به جنگل کنار ما می‌آمد و آیون را برای گردش می‌آورد و عاشق و معشوق حداقل هفته‌ای چند بار همدیگر را زیارت می کردند ولی از آنجا که سرنوشت معمولاً با عشق‌های بزرگ همراهی نمی‌کند، سه ماه پیش سرپرست مهربان آیون بعد از یک عمل جراحی ساده به باکتری‌های مقاوم به آنتی‌بیوتیک بیمارستانی مبتلا شد و درگذشت. همسر و دختر او هم به ندرت با آیون به طرف جنگل می‌آیند و معمولاً مسیرهای کوتاه را در نزدیکی خانهٔ خودشان انتخاب می‌کنند و به این ترتیب، بارنی و آیون به ندرت همدیگر را می‌بینند. برای همین است که بارنی دل‌داده امروز گاه گاهی می‌ایستد و دیگر نمی‌خواهد قدم از قدم بردارد. اگر می‌توانست بوته‌ها و خاک علامت‌گذاری شده را با خودش می‌برد! بارنی و رایان آنقدر مشغولم کرده‌اند که تقریباً یک سوم خیابان طولانیمان را پشت سر گذاشته‌ام بدون اینکه نگاهی به جلو بیندازم ولی وقتی برای اولین بار سرم را بالا می آورم و به جلو نگاه می‌کنم، به چشمانم اطمینان نمی‌کنم. کمی جلوتر از ما، یک پیرزن و پیرمرد  با لباس‌های خیلی عجیب و غریب و چین‌چینی پشمی و کفش‌های گیوه‌مانند قدم می‌زنند. این مثل آن است که وسط یک فیلم ساخت ۲۰۱۰، صحنه‌ای از یک فیلم سیاه و سفید مربوط به دورهٔ قاجار ظاهر شود.  از کجا آمده‌اند؟ آیا گم شده‌اند؟ کمی نزدیک‌تر می‌شویم. از نیم‌رخشان مشخص است که بین ۸۵ تا ۹۰ سال سن دارند و با اینکه هر دو کمی قوز دارند، به نسبت سنشان سالم و سرحال به نظر می‌رسند. می‌خواهم بپرسم آیا به کمک نیاز دارند؟ آیا گم شده‌اند؟ به کجا می‌روند؟ ولی به چه زبانی؟ حدس می‌زنم از یکی از کشورهای جماهیر شوروی سابق آمده باشند. شاید اگر روسی بلد بودم می‌توانستم با آنها صحبت کنم ولی از طرف دیگر، خیلی مطمئن و مصمم قدم بر می‌دارند. مشخص است که می‌دانند به کجا می‌روند. نه، به نظر نمی‌رسد که گم شده باشند. از کنارشان رد می‌شویم و برای اینکه مزاحمشان نشویم کمی از پیاده‌رو به داخل خیابان منحرف می‌شویم و از آنها جلو می‌زنیم. کاملاً ساکت‌اند. کمی جلوتر می‌رویم. بارنی باز به طرف باغچه منحرف شده است و به نظر می‌رسد علامت بعدی معشوقش را پیدا کرده است. دقیقاً در لحظه‌ای  که سرم را به عقب و به طرفش بر می‌گردانم،  یک سنگ کوچک به او می‌خورد. سرم را کاملاً به عقب بر می‌گردانم.  پیرمرد دارد قد راست می‌کند. باورم نمی‌شود یک پیرمرد حداقل ۸۵ ساله روی زمین خم شده باشد تا یک سنگ را بردارد و به یک سگ بزند! بارنی هم کاملاً تعجب کرده است و نمی‌داند چه اتفاقی افتاده است. برای چند لحظه مات و مبهوت به من و اطراف نگاه می‌کند «چی شد؟ کی بود؟ چطور شد؟». من هم کاملاً می‌ایستم و به پیرمرد و پیرزن که پشت سرم هستند نگاه می‌کنم. مانده‌ام چه واکنشی نشان بدهم؟ اصولاً به پیرمردی که به یک سگ سنگ می‌زند چه می‌شود گفت؟ اصلاً شاید زوال عقل دارد، یعنی حتماً زوال عقل دارد. اصلاً حتی اگر بخواهم چیزی بگویم، باید به چه زبانی بگویم؟ آلمانی؟ انگلیسی؟ نه فراموش کن. در همین فکرها هستم که پیرزن سکوت را می‌شکند:«مرد! آخه مگه مخت پاره‌سنگ بر می‌داره؟! خب سگشو زدی عصبانی شده.»پیرمرد در حالی که سعی می‌کند به من نگاه نکند: «عصبانی بشه. هر چی می‌خواد بگه. من که نمی‌فهمم چی می‌گه. بهش نگاه نکن. بهش نگاه نکن. رد شو.» و می‌توانید سه تا حدس بزنید این مکالمهٔ زیبا به چه زبانی صورت می‌گیرد! آلمانی؟ نه! انگلیسی؟ نه! روسی؟ نه! رو به پیرمرد می گویم: «شما خیلی خوب هم متوجه می‌شین من چی می گم»!پیرمرد در حالی که از تعجب چشم‌های چروکیده‌اش از حدقه در می‌آیند و انگار من اصلاً آنجا نیستم رو به پیرزن می‌گوید: «ارمنی حرف می‌زنه؟»پیرزن با تعجب: «آره.»و رو به من: «دختر جون تو ارمنی هستی؟»من: «بله».پیرمرد باز هم من را نادیده می‌گیرد و رو به زنش می‌گوید «ارمنیه؟»پیرزن: «آره. شنیدی که گفت ارمنیه».پیرمرد: «ای تف به این شانس. تف به این شانس. من برم کنار دریا می‌خشکه. چهار دونه ارمنی‌ایم کلاً تو دنیا. بلند شدیم اومدیم این کلهٔ دنیا. هیچ کی زبونمونو نمی فهمه. اون وقت  این باید ارمنی می‌بود؟ ای تف. ای تف. ای بخشکی شانس...»من کم مانده از خنده منفجر بشوم. دلم کمی برای پیرمرد سوخته است.پیرزن می گوید «دختر جون ببخشید. این مرد عقل درست حسابی نداره. جوونیش عقل درست حسابی نداشت حالا که دیگه پیر و خرفت شده خیلی بدتر».بعد می‌خواهد بداند که از کجا آمده‌ام و از کدام «قوم»ام و بچه‌ام پسر است یا دختر و خیلی چیزهای دیگر...و در تمام مدتی که او این صد سوالی را از من می پرسد، پیرمرد زیر لب به زمین و زمان فحش می‌دهد. می‌خواهم به خانه دعوتشان کنم ولی گم نشده‌اند، از یکی از دهات دورافتادهٔ ارمنستان برای تور سه‌ماهه پیش نوه‌شان آمده‌اند و نوه‌شان در خانه منتظرشان است. خداحافظی می‌کنند و راه می‌افتند. بارنی سنگ را کاملاً فراموش کرده است و باز در آسمان نهم است. من هم کنارش می‌ایستم. دیگر اعتماد نمی‌کنم آنها پشت سرمان بیایند. موقع خداحافظی پیرمرد بالاخره به من نیم‌نگاهی می‌کند و می‌گوید: «خدا بچه‌اتو برات نگه داره» ولی به محض اینکه راه می‌افتند به پیرزن می‌گوید: «زن من بهت می‌گم بدشانس‌ترین آدم دنیام، این هم شاهدش. بهت ثابت شد؟».پیرزن می‌گوید: «بدشانس‌ترین آدم دنیا منم که ۷۰ سال آزگاره با تو سر می‌کنم. همه جا هم آبروی آدم را می‌بری. شرم هم نمی‌کنی». من در حالی که نمی توانم جلوی خنده‌ام را بگیرم، چند دقیقه آنجا می‌ایستم و آنها را در حال دور شدن نگاه می‌کنم. در مورد اینکه کدامشان بدشانس‌تر است، نظری ندارم.