- توضیحات
- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
مهمانکشی
(تقدیم به پرندگان مهاجر بیگناهی که در کشورمان اسیر مهمانکشان میشوند)

مسافر ناگزیر پاییز بودم
گریزان از سوز و سرما
وقتی به دیارت رسیدم
بالهایم ناتوان و خسته،
خودم گرسنه و شکسته.
چه میخواستم از دیارت
جز نفسی تازه
و جانی دوباره
و توشهای برای راه ناگزیرم؟
چه میدانستم
رسم شهر تو
مهمانکشی است؟
چه میدانستم
زیر این نیلگون خیالانگیز
که میل فرود را در هر سینهای
شعلهور میکند،
جوانمردی مرده است
و دندان مردمانش
دیری است
که به مزهٔ گوشت مهمانان
خو کرده است؟
آیا درد تک تک یاختههایم را
در این لحظهٔ مهیب واقعیت
در این شومی و نحسی سرنوشت
که مرا به شهر تو آورده است،
در این مقابلهٔ مرگ و زندگی
حس میکنی؟
آیا صدای بالهای خستهام را
که برای فرار از دام تو
آخرین تقلا را میکنند
میشنوی؟
راستی
کی مهمانکشی
رسم شهر تو شد
ای میزبان نامهربان ایرانزمین؟




