اندر احوالات یک گیاه‌خوار

iranair

صحنۀ اول:

مکان: داخل هواپیمای ایران ایر، مقصد: تهران
زمان: بعد از ظهر یک روز زمستانی سال ۸۶
از اینکه بالاخره در هواپیما نشسته‌ام خوشحال‌ام. بیشتر از یک شبانه‌روز است که نخوابیده‌ام. طبق معمول، روز آخر و دقیقاً وقتی دلم می‌خواست با آرامش چمدان‌هایم را ببندم و به کارهایم برسم، کلی مشکل در پروژه پیش آمد و مجبور شدم تا ساعت دوی صبح کار کنم. بعد هم که طبق معمول جنگ با چمدان‌ها و سوغاتی‌ها و رسیدن به فرودگاه و تحویل بار... هر بار به خودم می‌گویم این دفعۀ آخر است که اینقدر بار می‌برم ولی باز دفعۀ بعد، آش همان آش است و کاسه همان کاسه. از اینکه توانستم با هزار و یک مکافات همۀ سوغاتی‌ها را در چمدان‌ها و بار دستی بچپانم و بچلانم راضی‌ام. فقط به خودم می‌گویم کاش هواپیما مستقیم به اصفهان پرواز می‌کرد و من تا فردا صبح توی راه نبودم یا کاش لااقل الان می‌توانستم بخوابم ولی نمی‌توانم. باید سر خودم را گرم کنم. معده‌ام هم به غرغر کردن افتاده است. یک بچۀ یک سالۀ بانمک مدام چهار دست و پا از این سر راهرو به آن سر راهرو می‌رود و مادرش را دنبال خودش می‌کشاند. خوش به حالش که لااقل می‌تواند حرکت کند، آقایی که کنار من و طرف راهرو نشسته، خوابیده است و فکر نمی‌کنم خیلی خوشحال شود اگر یک بار دیگر از جا بلندش کنم. بهتر است کتاب بخوانم. همین که کتابم را باز می‌کنم یکی از مهماندارها به طرف من خم می‌شود و طوری که آقای پهلویی را از خواب بیدار نکند می‌پرسد. «خانم شما غذای گیاهی سفارش داده بودید. درسته؟» قند توی دلم آب می‌شود. هنوز بله را کامل نگفته‌ام که سینی غذا هم از بالا به طرفم می‌آید. به خودم می‌گویم «نه بابا، کارشان درسته. چرا دفعه‌های پیش این کار را نمی‌کردم؟ چقدر خوب شد که یکی از دوستان بهم گفت که ایران‌ایر هم غذای گیاهی دارد».
زاستش اگر چند سال پیش بود دوباره به آژانس زنگ نمی‌زدم تا برایم «غذای گیاهی» را علامت بزنند ولی چند وقت است استراتژی خودم را تغییر داده‌ام. تا وقتی تقاضا نباشد، عرضه نیست. این، چیزی بود که باعث شد من گیاهخوار بشوم و حالا هم دقیقاً همان چیزی است که باعث شده است من دیگر آن گیاهخوار خجالتی سابق که برای اینکه به کسی زحمت ندهد، همه جا با امکانات موجود می‌ساخت یا غذایش را با خودش می‌برد نباشم. این اواخر آنقدر توی کانتینی که ناهار می‌خورم غر زده‌ام که سرآشپز برای خلاص شدن از غرهایم، سعی می‌کند سوپ را بدون آب گوشت درست کند، هر روز یک فکری هم به حال گیاهخواران خوش‌اشتها می‌کند و قسمت سالادش را هم متنوع‌تر کرده است. در رستوران‌هایی هم که جمعیت ده درصدی گیاه‌خوار و جمعیت سه درصدی وگان دنیا را به طور کلی نادیده گرفته‌اند و در منویشان قسمت «غذاهای گیاهی» ندارند، سعی می‌کنم روی خلاقیت آشپزها و حس «جلب رضایت مشتریان» صاحبان کار ‌کنم. بله، راه درستش همین است. از یک طرف باید گفت چه چیز را نباید عرضه کرد و از طرف دیگر باید گفت چه چیز را باید عرضه کرد. ولی چه کسی فکر می‌کرد ایران‌ایر کارش آنقدر درست باشد که به فکر مسافران گیاه‌خوارش هم باشد؟ مثل اینکه تعداد گیاهخواران ایرانی حتی خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم افزایش پیدا کرده است. غرق در همین فکرها و با رضایت کامل روکش غذا را می‌کَنم. پلو با...؟ ماهی؟؟؟ نگاهی به ظرف کوچک سالاد می‌اندازم. از زیر فویل پلاستیکی می‌توانم تکه‌های سفید کوچکی را که به نظر شبیه گوشت مرغ یا ماهی می‌آیند ببینم. به دور و برم نگاه می‌کنم. آقای مهماندار با یکی از همکاران دیگر غذای بقیۀ مسافران را پخش می‌کند. مسافر بغلی هنوز خر و پف می‌کند. بی سر و صدا دستم را بالا می‌برم. بعد از چند دقیقه و درحالی که دستم تقریباً خشکیده است آقای مهماندار  به طرف من می‌آید.

من پچ‌پچ‌کنان: «ببخشید فکر می‌کنم اشتباه شده، من غذای گیاهی سفارش داده بودم.»

آقای مهماندار با صدای آهسته: «بله، این غذا هم گیاهیه.»

من با صدای آهسته: «ولی به نظر می‌رسه اینها گوشت باشند.»

آقای مهماندار با صدای آهسته: «نه خانم، این ماهیه. سالاد هم با سینۀ مرغه!»

من با صدای معمولی: «خب، پس این غذای گوشتیه.»

آقای مهماندار با صدای معمولی: «نه خانم، غذای گوشتی ما چلو کبابه. این غذای گیاهیمونه.»

من بی‌اختیار با صدای کمی بلندتر: «ولی شما غذای گیاهیتون هم گوشتیه.»

مسافری که کنار من نشسته همانطور که چشم‌هایش را می‌مالد با تعجب به من نگاه می‌کند. مهماندار دوم هم به مهماندار اول ملحق می‌شود.

مهماندار اول: «این خانم می‌فرمایند این غذا گیاهی نیست. این ماهیه. این هم مرغ رژیمی.»

من در حالی که سعی می‌کنم وانمود کنم اصلاً و ابداً عصبانی نیستم: «ولی من رژیم ندارم. من گیاهخوارم یعنی گوشت نمی‌خورم.»

مهماندار دوم پس از ورانداز کردن غذا و من: «خب درست می‌فرمایند ایشان. مرغ و ماهی که سبزیجات نیستند!» خدا پدرش را بیامرزد که در درس علوم دبستان تفاوت بین حیوان و گیاه را یاد گرفته است.

مهماندار دوم: : «ببخشید خانم، ما فکر کردیم منظور شما از غذای گیاهی غذای رژیمیه. ولی اشکالی نداره. ما برای شما یه غذای گیاهی آماده می‌کنیم.»

من در حال پس دادن غذا به مهماندار اول: «اگه همون پلوی خالی را هم بدین ممنون می‌شم.»

مهماندار اول: «نه خانم آماده کردنش خیلی طول نمی‌کشه. پلوی خالی هم نداریم. غذاها از قبل بسته‌بندی شدند.»

من: «پس لطفاً این غذا را بدین به یک نفر دیگه. من بهش دست نزدم.»

مهماندار اول: «این را که دیگه باز کردین، نمی‌شه کاریش کرد.» و رویش را بر می‌گرداند تا برود.

از فکر اینکه غذا دور ریخته شود، عذاب وجدان می‌گیرم. صدایش می‌زنم «می‌شه همان غذا را پس بدین؟» بر می‌گردد و غذا را پس می‌دهد.
ماهی را با برنج‌های اطرافش بر می‌دارم و لای دستمال می‌پیچم. توی کیفم دنبال یک پلاستیک کوچک می‌گردم که ندارم. یک پلاستیک بزرگ را خالی می‌کنم و ماهی دستمال‌پیچی شده را در آن می‌گذارم و باز هم چند دور می‌پیچم. باید دید بیرون فرودگاه قسمت کدام گربۀ بینوا بشود... آقایی که کنارم نشسته است در حالی که چلوکبابش را می‌خورد، هر از چند گاهی نیم‌نگاهی به من می‌اندازد. برای خواندن نگاهش حتی به آن استعداد ذاتی ذهن‌خوانی هم نیازی ندارم. دارد فکر می‌کند «این یا دیوانه است یا..... دیوانه» ولی خیلی ناراحت به نظر نمی‌رسد که کنار یک دیوانه نشسته است. لابد مثل من وقتی فامیل را می‌بیند، چیز زیادی برای تعریف کردن ندارد. اینطوری لااقل شاید یک سوژه جور بشود یا حتی شاید تا همین لحظه جور شده باشد. چند دقیقه بعد سالادش را که در آن سینۀ مرغ رژیمی هم نیست به من تعارف می‌کند و با اصرار می‌گوید «به جان خودم من هیچ وقت سالاد نمی‌خورم». شاید انتظار دارد برایش سوت و کف بزنم! مثل اینکه بدش نمی‌آید با یک دیوانه حرف بزند ولی دیوانه دل و دماغ ندارد. چیزی دارد عذابش می‌دهد. نه، اسید معده نیست. خیلی بدتر از اسید معده است. دارد فکر می‌کند شاید زیادی به آینده امید بسته است...
نیم ساعت بعد تمام مهمان‌ها غذایشان را خورده‌اند. من هم چند قاشق پلویی را که سس و روغن ماهی به آن نمالیده بود و کمی نان و چای خورده‌ام و کاملاً سیر شده‌ام. با این حال، آقای مهمانداری که درس علوم دبستانش را یاد نگرفته بود دوباره با یک بشقاب بزرگ ظاهر می‌شود. تقریباً نیم کیلو هویج و نخودفرنگی برایم پخته‌اند. معلوم است که نمی‌دانند می‌شود به سبزیجات هم ادویه یا نمک زد ولی خب باز هم دستشان درد نکند...

 

صحنۀ دوم:


مکان: باز هم داخل هواپیمای ایران ایر، مقصد: تهران
زمان: بعد از ظهر یک روز زمستانی سال ۸۸

این بار شب چهار ساعت خوابیده‌ام. چه شانسی آورده‌ام. اگر اصلاً نخوابیده بودم و چهار تا بچه همزمان از چهار طرفم ونگ می‌زدند حتماً دیوانه شده بودم. الان یک ساعت است که این چند تا فسقلی نهایت تلاششان را می‌کنند که یک موقع کسی توی هواپیما خوابش نبرد. یک خانم میانسال هم که درست جلوی من نشسته  است و یک خانم جوان که در ردیف خود من نشسته با هم مسابقۀ غیبت کردن گذاشته‌اند و از اول پرواز تا حالا به هیچ بنی‌بشری در این کرۀ خاکی که زمانی با آنها سلامی رد و بدل کرده است رحم نکرده‌اند. صدای ونگ ونگ بچه ها که بالاتر می‌رود، این دو رفیق و رقیب هم با صدای بلندتر غیبت می‌کنند. باز هم سعی می‌کنم بخوابم ولی نمی‌توانم. سعی می‌کنم کتاب بخوانم و به چیزهای خوب فکر کنم. به اینکه فردا صبح سگ‌هایمان از شدت خوشحالی یک ساعت تمام از این سر خانه به آن سر خانه می‌دوند و بالا و پایین می‌پرند...

...صدای مهماندارها را از پشت سر می‌شنوم که با چرخ‌های غذا در راهروها حرکت می‌کنند. طبق معمول اول غذاهای مخصوص را تقسیم می‌کنند. این بار مثل اینکه خیلی‌ها رژیم دارند! با اینکه موقع خرید بلیط، غذای گیاهی را علامت زده‌ام و حتی تعریف غذای گیاهی را هم نوشته‌ام، امید زیادی ندارم و آنقدر نان و گردو و چیزهای دیگر با خودم برداشته‌ام انگار قرار است قحطی بیاید. فقط باید یادم باشد قبل از تحویل گرفتن غذا بپرسم توی غذا چی هست که بیخودی غذا را باز نکنم. بعد از چند دقیقه سرم را به عقب بر می‌گردانم. یکی از مهمانداران با یک سینی به طرف مسافری که سه ردیف عقب‌تر از من نشسته است می‌رود. صدای مسافر را نمی‌شنوم ولی مهماندار می‌خندد و می‌گوید «نه قربان. خوراک قارچه.» مثل اینکه تنها کسی نیستم که نگران محتویات این ظرف‌هاست. شاید آنها هم تعریف غذای گیاهی را در قسمت توضیحات نوشته باشند. مهماندار یک سینی دیگر بر می‌دارد و به طرف من می‌آید. «شما غذای گیاهی سفارش داده بودید؟ نوش جان» سینی را می‌گیرم. او هم با یک سینی دیگر به طرف دختر جوانی که دو ردیف جلوتر از من نشسته است می‌رود... یعنی تمام این‌ها گیاهخوارند یا غذای رژیمی می‌خواستند؟؟؟ شروع به خوردن خوراک قارچ می‌کنم. آشپزی گیاهی خدمه کمی بهتر شده است ولی مشخص است که آشپز از تابوشکنی ترس داشته و مراقب بوده که غذا زیادی خوشمزه نشود. لابه لای فرمایشات خانم جلویی در مورد چلوکباب و خانم هم‌ردیف در مورد ناهید-خانم‌نامی که موهایش را هر هفته یک رنگ دیگر می‌کند و غرهای پراکندۀ چهار تا بچه که البته حالا خیلی خفیف‌تر شده و صدای چنگال‌ها و بشقاب‌ها حرفهای دختر جوان دو ردیف جلوتر هم که غذای گیاهی تحویل گرفته بود بریده بریده به گوشم می‌رسد. «آره... دارم پنیر و ماست... حذف... اولش سخت بود...کم کم.... وگان... ولی می‌تونم...». چشم‌هایم را می‌بندم. خوراک قارچ بی‌ادویه زیر زبانم مزه می‌کند. این شادترین پرواز من با ایران ایر است. به آینده امیدوارم...

-یک گیاه‌خوار، بعد از ظهر یکی از روزهای زمستان ۹۲