- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
چرخهٔ جفا
ساختهای تو بر زمین
سیاهچالههای اهریمنی
انداختهای تو آتش
در هر جان و خرمنی.
نگاه مات بردگان
تصویر دلمردگی
در قاب بتون و آهن
دور از عشق و زندگی.
چو پرسد از تو کسی
کاین چه پلیدی است
این جنون و خونریزی
میراث ننگ کیست،
میرانی تو مشنگ
از چرخهٔ طبیعت سخن
کاین بوده آیین وحش
از روزگاران کهن.
نه! ندارد دوزخ تو
نشانی از طبیعت
بر ظلم بنا شده
دیوارهای این صنعت.
کجا کند درندهای
شکارش را زندانی؟
هر لحظه از عمرش را
پر کند با پریشانی؟
کی کند طبیعت
مادری را اسیر
تا بسازد از او
دستگاه تخم و شیر؟
کجا تو دیدی دشت را
بتونساز یا آهنی؟
جانم زدهای خود را
به کوری و کودنی!
نه گیاهی روید اینجا،
نه درختی، نه گلی،
نه ترنمی آید به گوش
نه چَهچَه بلبلی.
نیست اینجا خبری
از نسیم یا آفتاب
ندیدهاند بردگان
هنوز رنگ مهتاب.
هر چه هست اینجا
رنگ مدفوع است و ادرار
ساختهای تو جفاپیشه
صد نوع آلت آزار.
کی کند طبیعت
فرزند را از مادر جدا؟
دسته دسته نوزاد را
بسپارد به تیغ بلا؟
رسم طبیعت
بردهداری نیست
در مرام طبیعت
زیادهخواهی نیست.
بهرهکشی نیست
در طبیعت، رسمِ کس
این تحفهٔ جگرسوز
هنر بشر است و بس.
«چرخهٔ بقا» نیست
راه و اندیشهٔ تو
«چرخهٔ جفا»ست
رسم و پیشهٔ تو.