خودکشی کبوتر

با قطار از ساحل رودخانهٔ دانوب به وسط شهر وین برمی‌گردیم. قطار پر از شهروندان و توریست‌هایی است که سعی می‌کنند نهایت استفاده را از چند روز تعطیلات تابستانه ببرند. کاش می‌شد آدم قسمتی از وجودش را جا بگذارد و به تعطیلات برود، همان قسمتی که نمی‌گذارد آدم آرام بگیرد یا خوشحال باشد یا فراموش کند، همان قسمتی که نکته‌سنج است و دقیق و نمی‌تواند نبیند، نشنود و از خودش نپرسد چرا؟ همان قسمتی که از سطحی‌بینی و سطحی‌اندیشی بیزار است و حاضر است هزینهٔ هر دیدن و شنیدنی را بپردازد حتی اگر خرجش یک دنیا غم باشد...ولی نه! راستش حتی آنقدرها هم مطمئن نیستم که دلم بخواهد آن قسمت را جا بگذارم، هر چه باشد بدون آن قسمت، دیگر من «من» نیستم و اگر هم لذت خالصی از چنین حضور نصفه و نیمه‌ای از جایی یا تجربه‌ای ببرم، قطعاً لذتی نخواهد بود که در منِ واقعی ثبت شود...

از قطار پیاده می‌شویم و قطار دوباره راه می‌افتد. چشمم به کبوتری می‌افتد که تقریباً در یک متری لبه روی سکو راه می‌رود. چیزی در کبوتر تمام توجه مرا به خود جلب می‌کند. چیزی در من کبوتر را می‌فهمد، واضح و شفاف مثل همین روز روشن تابستان و خوب می‌داند که کبوتر نشانی از این روز روشن در خود ندارد، می‌داند که دارد اتفاق بدی می‌افتد. کبوتر از همه چیز جداست، از اطراف، از آدم‌ها، از کبوترهای دیگر، از این ایستگاه و از این روز گرم تابستانی... از داخل کیفم کیسهٔ کوچک غلات را بیرون می‌آورم و برایش یک مشت غله روی سکو می‌ریزم. او کوچک‌ترین توجهی به غذا نمی‌کند، حتی آن را نمی‌بیند. دقیقاً برعکس، به طرف محل حرکت قطار که دو متر پایین‌تر از سطح سکو است پر می‌کشد و دقیقاً روی یکی از دو ریل موازی که دورتر از سکو است، می‌نشیند! پسر و همسرم به عقب بر می‌گردند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. همسرم نگاه مرا دنبال می‌کند و با دیدن کبوتر روی ریل می‌خواهد پسرم را دور کند ولی پسرم نمی‌خواهد برود و نگران کبوتر شده است. فاصلهٔ بین سکو تا ریل زیاد است و هیچ راهی برای پراندن کبوتر وجود ندارد. صدای قطار که به ایستگاه نزدیک می‌شود، مرتب بلندتر می‌شود و کم‌کم زمین می‌لرزد ولی کبوتر از جایش تکان نمی‌خورد. بپر! خواهش می‌کنم بپر! بپر!...حالا دیگر قطار کاملاً نزدیک شده است. مثل مجسمه به کبوتر خیره شده‌ام و قدرت حرکت ندارم. قدرت حرف زدن هم ندارم.  بپر! خواهش می‌کنم! در لحظه‌ای که قطار به یک متری کبوتر می‌رسد، کبوتر را می‌بینم که بالاخره می‌پرد... نفسم بند آمده است. قطار می‌ایستد تا مسافرها را سوار و پیاده کند. کبوتر در آن طرف قطار است و چیزی دیده نمی‌شود. پسرم در حالی که بغض کرده است، از من می‌پرسد آیا کبوتر پرید؟ می‌گویم بله! قطار دوباره راه می‌افتد... پسرم می‌خواهد مطمئن بشود که کبوتر زنده است. «بله زنده است». می‌خواهد بداند کجاست؟ خوشبختانه فاصلهٔ زیاد میان ریل و سکو و پوشیده بودن محل حرکت قطار با شن و ماسه که دقیقاً هم‌رنگ پرهای کبوترند، تشخیص واقعه را خیلی سخت می‌کند. به سختی می‌گویم «حتماً از آن طرف پریده رفته بالا»... خیالش راحت می شود و با خوشحالی به طرف پدرش می‌دود.

روز بعد به شهر خودمان بر می‌گردیم. در همان ایستگاه منتظر قطاریم. جسد کبوتر را پیدا می‌کنم و بی‌اختیار به بالای سرم نگاه می‌کنم. چند متر بالاتر از همان نقطه‌ای که جسد افتاده است، کبوتری روی کابل نشسته است. احتمالاً جفت کبوتر کشته شده است. یقین دارم که آدم‌ها را نمی‌بیند، کبوترها را نمی‌بیند، قطارها را نمی‌بیند، ایستگاه را نمی‌بیند، این روز گرم تابستان را نمی‌بیند...او هیچ چیز را نمی‌بیند و نمی‌شنود، از همه چیز جداست و تنها...تنهای تنها... قطار ما در جهت مخالف می‌رسد. باید سوار بشوم، قسمتی از من که دست از دیدن، شنیدن، شک کردن، سوال کردن و غمگین شدن بر نمی‌دارد هم سوار می‌شود... حالا هر دو می‌دانیم که کبوترها هم خودکشی می‌کنند...

pigeon2

 

pigeon1

pigeon3