درد دل زنانه!

mother
 تولد فرزندت را به یاد داری؟ مطمئنم که به یاد داری. وقتی صدای گریه‌اش را شنیدی، بی‌اختیار اشک از چشمانت سرازیر شد. تو نمی‌دانستی این اشک شوق است یا اشک آسوده شدن از درد... همه چیز برای تولد او آماده بود و تو و همسرت نه ماه برای این لحظه انتظار کشیده بودید ولی با این حال این لحظه چه حس عجیبی داشت. تو او را دیدی، با بدنی خیس و صورتی که انگار همه چشم بود. هنوز گیج بودی و نمی‌توانستی آن ملقمۀ عجیب از احساسات گوناگون را توصیف یا تعبیر کنی ولی می‌دانستی که عاشقش شدی. می‌دانی؟ فرزند اول من نتیجۀ یک تجاوز بود و من تا ماه‌های آخر نمی‌دانستم چه چیزی در انتظار من است. وقتی درد زایمان شروع شد، به شدت ترسیدم. فکر کردم دارم می‌میرم. شاید تو هم همین حس را داشتی ولی می‌دانستی که آن همه آدم و امکانات در خدمت تو هستند تا تو و بچه‌ات سالم بدانید. من آن امکانات را نداشتم، کسی هم نگران من و بچه‌ام نبود ولی با این حال هر دو زنده ماندیم. بچۀ من آنجا بود با بدنی خیس و صورتی که انگار همه چشم بود، چشم‌های قهوه‌ای با مژه‌های بلند ابریشمی... مگر می‌شد عاشقش نشوم؟ وقتی بدن نحیفش را دیدم یاد کودکی خودم افتادم، آن روزهای سیاه در آن سلول انفرادی، بی‌مادر و بی‌عشق...در کنار سلول من سلول‌های دیگری بودند که در هر کدام از آنها کودکی زندانی شده بود، بی‌مادر و بی‌عشق... ما اجازۀ لمس همدیگر یا بازی با هم را نداشتیم. حتی بعدها وقتی مرا از آن سلول بیرون آوردند فرصتی برای دوستی به من ندادند. برای همین هم تا لحظۀ تولد فرزندم فقط حسرت دوست داشته شدن و دوست داشتن را تجربه کرده بودم و از عشق چیزی نمی‌دانستم ولی این عشق بود، خودِ خودِ عشق...
 یادت هست دفعۀ اول وقتی به فرزندت شیر دادی چه حسی داشتی؟ هیچ فکر نمی‌کردی آنقدر دردآور باشد. می‌خواستی جیغ بزنی ولی وقتی چشمت به نگاه آرام او موقع خوردن شیر می‌افتاد همه چیز را تحمل می‌کردی. من هم فکر نمی‌کردم شیر دادن بتواند آنقدر دردآور باشد. یادت هست خانواده و دوستانت به عیادتت آمدند و چه دلداری‌ها دادند و از نورسیده چه تعریف‌ها کردند؟ من و بچه‌ام فقط یک بازدید کننده داشتیم ولی او برای احوالپرسی نیامده بود. او بچۀ مرا در یک فرغون انداخت و راه افتاد. من دنبالش دویدم، شیون کردم، فایده‌ای نداشت. آیا او را دوباره پیش من برمی‌گردانند؟ من فریاد می‌زدم و بچه‌ام را صدا می‌کردم ولی کسی برای کمک نیامد...دقیقه‌ها تبدیل به ساعت‌ها و ساعت‌ها تبدیل به روز شدند و فرزند من برنگشت. من هنوز شیون می‌کردم ولی کسی نمی‌فهمید چه می‌گویم. روز بعد همان شخص دوباره پیش من آمد ولی نه، بچه‌ام همراهش نبود. او آمده بود که مرا به ماشین شیردوشی ببندد. سوگواری من ماه‌ها ادامه داشت ولی کسی توجهی به من نمی‌کرد. آنجا پر بود از مادرانی مثل من که هر کدام به درد خودشان می‌سوختند. بعضی از آنها آنقدر افسرده و هیستریک بودند که دیگر متوجه دنیای اطراف خود نبودند. آنها فقط غذا میخوردند و سر ساعتهای مشخص و اتوماتیک‌وار به طرف ماشین‌های شیردوشی می‌رفتند.
 یادت هست وقتی سینه‌ات زخم شد، چه دردی داشتی؟ دردی که اصلاً تصورش را نمی‌کردی. تو نمی‌توانستی زیر دوش بایستی، نمی‌توانستی لباس‌های خودت را تحمل کنی ولی در همان زمان باید به بچه‌ات شیر هم می‌دادی. من هم این دردها را کشیدم با این تفاوت که بدن من را طوری تغییر داده‌اند که چندین برابر معمول شیر بدهم. می‌توانی تصور کنی اگر چندین برابر مقدار طبیعی شیر داشتی سینه‌هایت چقدر سنگین و دردناک می‌شدند؟ و یادت نرود من دیگر بچه‌ای نداشتم که با دیدنش آرام شوم. آیا بچۀ من شیر میخورد؟ آیا او هنوز زنده بود؟ 
 یادم رفت برایت بگویم که سه ماه پس از تولد اولین بچه‌ام همان مردی که یک سال پیش با آن وسایل مسخره به سراغم آمده بود و به من تجاوز کرده بود دوباره به سراغم آمد. من افسرده بودم، خیلی افسرده. این بار همه چیز سخت‌تر بود. در حالی که هر روز چندین برابر حالت طبیعی شیر از من می‌دوشیدند و داشتم زیر وزن خودم و سینه‌هایم داغون می‌شدم، شکمم هم دوباره شروع به بزرگ شدن کرد. تا ماه هشتم همچنان مرا به ماشین شیردوشی می‌بستند. می‌توانی تصور کنی؟ باز یک زایمان سخت دیگر... و بچۀ دومم روی پاهای لرزانش ایستاد. یک دختر زیبا... دلم می‌خواست پنهانش کنم ولی کجا؟ من که در زندانم جایی نداشتم. وقتی روز بعد یک نفر با فرغون به طرف من آمد، به او حمله کردم ولی چند نفر به کمک او آمدند و مرا کتک زدند و در حالی که شیون می‌کردم بچۀ دومم را هم بردند. این بار دیگر می‌دانستم که او بر نمیگردد. او را کجا بردند؟ نمی‌دانم. تو می‌دانی؟ 
می‌دانی؟ بچۀ سومم را هم بردند. من دوباره باردارم. به زودی بچه‌ام به دنیا می‌آید. در چند ماه گذشته سینه‌هایم چند بار به شدت عفونت کردند و من تا پای مرگ رفتم. برایت تعریف نمی‌کنم چطور عفونت سینه‌هایم را خالی کردند چون می‌دانم از تصورت خارج است... استخوان‌هایم در نتیجۀ زایمان‌های پیاپی و وزن زیاد و شیردهی مداوم از بین رفته‌اند. من دیگر نمی‌توانم روی پاهایم بایستم. تب دارم. امروز با یک جرثقیل مرا بلند کردند و پشت یک کامیون انداختند. من حتی توان مقاومت نداشتم. حالا اینجا هستم. از پشت درهای بسته صدای فریادها و جیغ‌ها را می‌شنوم و روی شکمم لگدهای بچه‌ام را حس می‌کنم. می‌دانی اینجا کجاست؟ راستی تو الان چکار میکنی؟ ظهر است، احتمالاً همراه همسر و بچه‌ات بر سر میز ناهار نشسته‌اید. چه می‌خورید؟ آیا به یاد من و بچه‌هایم هستی؟