- توضیحات
- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
میازار موری که دانهکش است
میازار موری که دانهکش است
منزل آقای جلالی خیلی شلوغ بود. دخترها و پسرها، عروسها و دامادها و نوهها بعلاوهٔ همهٔ برادران و زنبرادران و دو خواهر آقای جلالی همراه همسران و فرزندانشان و حتی تعدادی از دوستان آقای جلالی و والدین دو عروس خانواده همه جمع بودند و با اینکه خانه بسیار بزرگ بود به نظر میرسید که جای سوزن انداختن نیست. هشت نوهٔ بزرگتر قیههکشان از این سمت خانه به حیاط و از حیاط به داخل اتاق میدویدند اما صدای ونگونگ نوهٔ نهم که مناسبت اصلی این دورهمی بزرگ بود از همه بلندتر بود.
آقای جلالی مثل امپراطوری که به تازگی کشورگشایی کرده است و حالا فتوحات جدیدش را جشن میگیرد، در حالی که ریش خودش را نوازش میکرد، به این طرف و آن طرف میرفت و گاهی دستورهایی میداد. این برود اینجا. آن برود آنجا. همه در جنب و جوش بودند به جز یک نفر: گوسفند نگونبختی که در گوشهٔ انتهایی حیاط بسته شده بود و از شدت ترس تکان نمیخورد و البته حتی اگر میتواست تکانی بخورد اجازه و امکانش را نداشت. این اولین گوسفند نگونبختی نبود که در این گوشهٔ حیاط بسته شده بود و آقای جلالی امیدوار بود که آخری هم نباشد! پس از تولد هر نوه، آقای جلالی جشنی میگرفت و با افتخار گوسفندی قربانی میکرد. این بار این قرعهٔ شوم به نام این گوسفند نگونبخت درآمده بود که داشت از غصه، آشوب و درماندگی دق میکرد ولی حواس هیچ کس به او نبود. بچهها قبلاً بازیهایشان را با او کرده بودند. امید، نوهٔ دختری آقای جلالی، حتی سعی کرده بود از او سواری بگیرد و او را زهر ترک کرده بود که آقای جلالی سر رسیده بود و جلویش را گرفته بود و به او قول داده بود که به جای آن، زمانی او را به اسبسواری ببرد. حالا بچهها سرگرمی جالبتری پیدا کرده بودند و فعلاً گوسفند را فراموش کرده بودند.
خانم جلالی هم همراه تعدادی از خانمهای فامیل در حال چیدن سفرهٔ بزرگی از این سر تا آن سر حال و پر کردن آن با غذاهای رنگارنگ بود. دیگر صدای ونگ ونگ نوهٔ کوچک نمیآمد. مرضیه، عروس بزرگ آقای جلالی که به تازگی قلمرو ژنتیکی خاندان جلالی و البته خاندان خودش را گسترش داده بود و نقش قهرمان اول را در این نمایش بازی میکرد، به سعید، همسرش گفت:
«بدو! تا آرین آرومه ازش با گوسفندش عکس بگیریم».
و آن کلمهٔ «گوسفندش» را طوری ادا کرد انگار داشت از دفتر مشق آرین صحبت میکرد. هنوز مراسم عکاسی و سلفی با ژستهای مختلف در کنار گوسفند بینوا و تلاش برای اینکه هم آرین و هم «گوسفند آرین» خوب و واضح در عکس بیفتند، به پایان نرسیده بود که خانم جلالی از داخل اتاق داد زد «همه تشریف بیارین. ناهار آماده است». آخرین عکسها گرفته شدند و بچهها که نمیدانستند قرار است چه بلایی بر سر «اسباببازی» زندهٔ جدیدشان بیاید به او بایبای کردند و به داخل اتاق رفتند.
همهٔ حاضران سر سفره از دستپخت خانم جلالی و فسنجان و قیمه و خوراک مرغش تعریف میکردند ولی چند دقیقه بعد وقتی شکمهایشان کمی پر شد، همزمان با خوردن، مشغول گپهای خودمانی در گروههای کوچکتر شدند. عاطفه، عروس کوچک داشت پاهایش را که از پوشیدن کفش پاشنهبلند تاول زده بود به خانمها نشان میداد. مرضیه داشت از بیخوابیهایش ناله میکرد. خانم جلالی داشت تعریف میکرد که این اواخر قیمه را با گوشت مرغ میپزد چون او و آقای جلالی، هر دو، چربی خون بالا دارند و دکتر توصیه کرده است که رعایت کنند و چون هیچ کدام از حاضران در صحنه، از میزان چربیهای اشباع شده در گوشت مرغ خبر نداشتتند همگی این تصمیم او را مبنی بر مصرف گوشت مرغ به جای گوشت قرمز صد در صد تایید کردند. آقایان هم مشغول موضوعات خودشان بودند. زنگ خانه به صدا درآمد. اوستا عباس قصاب و شاگردش بودند. آمده بودند کارشان را انجام بدهند و بروند. امیر، پسر کوچک آقای جلالی و رضا، پسر وسطی به حیاط رفتند که همه چیز را مدیریت کنند و ترتیب تقسیم گوشت نذری میان همسایگان را بدهند. خانم جلالی از اینکه پسرانش باید وسط ناهار از سر سفره بلند میشدند ناراحت به نظر میرسید. حالا دیگر بیشتر مهمانان سیر شده بودند و با قاشق و چنگال و بشقابهایشان بازی میکردند و در همان حال مراقب بودند که بچهها سر سفره بمانند و به حیاط سرک نکشند. خواهر کوچک آقای جلالی آخرین تعریف را از دستپخت خانم جلالی به جا آورد و ادعا کرد که او بهترین خوراک مرغ دنیا را میپزد. قند در دل خانم جلالی آب شد ولی این قند نسبت به شیره و شهد و شکری که آقای سعیدی، شوهرخواهر آقای جلالی، با تعریف از شباهت عجیب آرین به آقای جلالی در دلش ریخته بود پشمک هم نبود. خب یک نفر پز خانهاش را میدهد، یک نفر پز فرشش را، یک نفر پز منصب و مقامش را و یک نفر پز دستپختش را. آقای جلالی بیشتر از همه پز بچهها و نوههایش را میداد و اگرچه تلاش میکرد این پز دادن را آنقدر شیک و مجلسی انجام دهد که مشخص نباشد پز میدهد، ولی تغییر حجم و نحوهٔ گردش مردمکهایش موقع تعریف از فرزندان و نوههایش و ساختار جملاتش و لحن ادای برخی کلمات در بارهٔ خاطرات و تجارب خودش به عنوان پدر و بزرگ خاندان جلالی و نتیجهٔ زندگیاش که به گمان او همان فتوحات ژنتیکیاش بودند که حالا دور سفره نشسته بودند، این سوال را در ذهن بر میانگیخت که آیا او میداند تکثیر شدن کاری است که حتی یک تکسلولی هم بلد است و نبوغ و استعداد و توانایی خاصی نمیخواهد؟ او طوری از فرزندان و نوههایش صحبت میکرد گویی هر سلولشان را با دست خودش تراشیده و در کنار هم چیده است و برای ترکیب کروموزومها و ژنهایشان خود شخصاً وارد عمل شده است. چقدر در آن لحظه میخواست بیشتر از اینها از افتخار جدیدش، نوهٔ نهم، تعریف کند ولی در همان لحظه آقا آرین شروع به ونگ زدن کرد و بوی پوشکش مشام همهٔ سفرهنشینان را جلا داد. خب به نظر میرسید این مایهٔ افتخار جدید فعلاً هنری جز ونگ زدن و خراب کردن پوشک نداشت و آقای جلالی مجبور بود فعلاً به شباهت «عجیب» او به خودش بسنده کند و به همان هنرهای فتوحات قدیمی متوسل شود. در همان لحظه چشمش به آریا، برادر نه سالهٔ آرین افتاد که از بابت داشتن یک برادر جدید اصلاً خوشحال نبود چون از حوزهٔ توجه کامل خارج شده بود. آقای جلالی با یک تیر دو نشان زد و رو به همگی گفت: «نمیدونین این آقا آریا چقدر بااستعداده. بیا بابا جون. بیا یکی از شعرهای قشنگی را که حفظی برای همه بخون»...
آریا حوصلهٔ شعر خواندن نداشت ولی میدانست که اگر نه بگوید این افتخار نصیب علی، پسر عمو، میشود و فعلاً رقابت شدیدی بین این دو در جریان بود که فرصتی برای ناز کردن باقی نمیگذاشت. او شروع کرد:
« یکی سیرت نیکمردان شنو ...»
آقای جلالی گفت: «بابا جون پا شو بایست و بخون که همه چیزش درست باشه».
آریا ایستاد و این بار بلندتر و با حرکت دست ولی همچنان با دور سریع گفت:
«یکی سیرت نیکمردان شنو اگر نیکبختی و مردانه رو
....»
همه با اشارهٔ سر بَهبَه و چَهچَه کردند.
تا وقتی که آریا به «میازار موری که دانهکش است که جان دارد و جان خوش شیرین است» رسید.
آقای سعیدی این بار با صدای بلند گفت: «به به احسن. چه شعری. چه شاعری. چه اجرایی».
آریا ادامه داد تا بالاخره «تواناتر از تو هم آخر کسی است» را هم بریده-بریده ادا کرد و توانست نفسش را که در سینه حبس کرده بود آزاد کند. بخت با او یار بود. کسی چه میداند. شاید اگر شعر دو بیت بیشتر داشت، او به اولین شهید راه شعرخوانی تبدیل میشد. همه برایش کف زدند. آقای جلالی که از چند دقیقه پیش سعی میکرد با زبانش یک ریش از گوشت مرغ را که زیر دندانش مانده بود درآورد، بادی به غبغب انداخت و گفت:
«بله آقا ما چنین انسانهای وارستهای داشتیم...»
در همان لحظه صدای گوسفند در حیاط به آسمان رفت. آقای جلالی مکثی کرد و سکوت همه جا را گرفت. بچهها میخواستند به حیاط بدوند و ببینند چرا گوسفند صدا میکند ولی بزرگترها اجازه ندادند و همه دوباره سر سفره نشستند.
آقای جلالی که ید طولایی در سنّت حَسَنهٔ تسخیر ژنهای خوب ملی-میهنی به نفع خود با شعار بسیار محبوب «من همانم که فلانی مرد بزرگی بود» داشت، به مصادرهٔ سعدی و فردوسی به نفع خودش ادامه داد:
«بله ما چنین انسانهای وارستهای داشتیم. کجا یک شاعر در مورد آزار نرسوندن، حتتتتی حتتتتی به یک مورچه، چنین زیبا سروده؟ قول میدم تمام دنیا را بگردید نظیرشو پیدا نکنید.»
او این مصادره را با چنان افتخاری انجام داد گویی فردوسی و سعدی هم جزو فتوحات ژنتیکی او بودند یا در مکتب او چنین نکتهدان و بزرگ شده بودند یا حداقل خودش عمری افتخار شاگردی آنها را داشته است. شاید هم فکر میکرد او الگوی زندهٔ همان گندمفروشی است که سعدی در وصف او سروده است، همان گندمفروشی که شب متوجه شد مورچهای را سهواً به همراه بار گندم جابجا و بیخانمان کرده است و از دیدن سردرگمی مورچه چنان ناراحت و بیخواب شد که نتوانست تا صبح صبر کند و شبهنگام مورچه را به خانهاش باز گرداند.
به هر تقدیر، چند ساعت بعد و پس از صرف چند چای و شیرینی بیشتر مهمانان آهنگ رفتن کردند. در حیاط از گوسفند اثری نبود. بچهها از او سراغی نگرفتند. آنها را قبلاً توجیه کرده بودند. فقط موقع بردن کاسهٔ خون، پای شاگرد قصاب به یک اسباببازی که در وسط حیاط رها شده بود خورده بود و مقداری از خون ریخته بود و از آنجا که شاگرد قصاب علاقهٔ چندانی به شستن و تمیزکاری، آن هم از نوع درست و دقیقش، نداشت، یک رگهٔ باریک خون در وسط حیاط باقی مانده بود که عاطفه خانم را در یک قدمی «آغشته شدن به خون» غافلگیر کرد و مجبور کرد با آن پاهای زخمی و تاول زده قدمی بلندتر از معمول بردارد تا پاشنهٔ بلند کفشش به خون آلوده نشود. آقای جلالی با دیدن این صحنه و رد خون بر کف زمین داد زد: «اوست عباس اینجا را درست تمیز نکرده. بیارین یه آب دیگه به حیاط بگیرین».
سه نفر همزمان گفتند «چشم».
پاورقی:
«من که آزارم به یه مورچه هم نرسیده!»، «برادرم اونقدر پاکه که آزارش به مورچه هم نرسیده»، «من که توی عمرم یه مورچه را هم لگد نکرده بودم، چرا باید این بلا سرم میاومد؟»... تا حالا چند بار این جملهها را شنیدهایم و چند بار خودمان آنها را با لحنی حق به جانب ادا کردهایم؟ این جمله یکی از محبوبترین دروغهای رایج در میان ما ایرانیان است. اما چرا نقش مورچه تا این اندازه در وصف بیگناهی و پاکی ما ایرانیان بزرگ است؟ خب، این رابطهٔ بین مورچه و بیگناهی اشاره به اشعار فردوسی و سعدی دارند ولی شاید آنها به خواب هم نمیدیدند که گفتههایشان چنین بیشرمانه به یغما برود. فردوسی پاکزاد گمان کرده بود که با سرودن شعری در باب آزار نرساندن و احترام به جان همهٔ موجودات، حتی اگر جان یک مورچه باشد، حجت را تمام کرده است و سعدی در تایید و تکمیل فردوسی حتی پا را فراتر گذاشته بود و از گندمفروشی سروده بود که هنگام جابجا کردن بار گندم سهواً مورچهای را از خانهاش دور و دربدر کرده و چنان نگران مورچه است که از ناراحتی خوابش نمیبرد و شبهنگام او را به خانهاش باز میگرداند. صد البته که آنها سنگ تمام گذاشتهاند و حجت را تمام کردهاند ولی آنها در تخمین استعداد فوقالعاده و شگفتانگیز بشر در کجفهمی چیزهایی که فهمیدنشان به نفعش نیست خطای محاسباتی داشتند. اگر آنها میدانستند که مردم همزبانشان که از هر فرصتی برای مصادرهٔ نام و مرام آنها برای بالا بردن نام خودشان استفاده میکنند نسل در نسل هزاران جور و جفا بر تمام آفریدگان گیتی روا میدارند ولی خودشان را بیگناهترین و پاکترین آفریدهٔ خلقت میدانند چون مورچهها را زیر پاهایشان لگد نکردهاند، چه میکردند؟ برای هر کدام از زیستاران زمین، از مگس گرفته تا سوسک تا موش تا مورچهخوار آفریقایی، اشعار جداگانه میسرودند؟ و اگر این کار را انجام داده بودند، آن مرغی که یک ریش از گوشتش هنوز زیر دندان آقای جلالی مانده است، دو روز پیش چنان وحشیانه کشته میشد یا آیا امروز در حیاط سیمین خانم خونریزی میشد یا آیا آقای بهمنی امروز لنگهٔ دمپاییاش را برای آن گربهٔ بینوا در حیاط پرتاب میکرد یا خانم رضایی همسرش را مجبور می کرد بچه گربههای تازه متولد شده را در غیاب مادرشان داخل یک کارتون بریزد و چهار خیابان پایینتر به حال خود رها کند؟ ولی نه! حتی در آن صورت، باز هم تمام این افراد امروز برای کارهایشان بهانهای داشتند و میدانستند چگونه در همان حال که بزرگی این بزرگان را به افتخارات نسل و نسبش اضافه میکنند خودشان را به کوچهٔ علیچپ بزنند که خدا انسان را آفرید و انسان بهانه را.