اشرف

ashraf14

دارم "اشرف" در دلم سخنی چند از قدیم
که بر زبان نرانده ام از سر بیم
گر سپاری گوش مبارک لحظه ای چند
بگشایم از این دل خاموش عقده ای چند
نامی خود را "اشرف" و مقصود زمین و زمان
دور پیشانی مبارکت گردند هفت آسمان
گویی وجود نازنینم بر سر دنیا تاج است
همه عالم برای یک کرشمه ام باج است
بوسه زنند فرشتگان بر دست و پایم
که همه کائنات بردۀ من و من آقایم
ظهر و شام چینی سفره ها مثال گورستان
هر جنازه کنی رنگ با رُب و زعفران
بس دل و قلوه تو به سیخِ هوس کشیده ای
بس جانهای نازک به حرص و آز دریده ای
چو صبح و شام سخن از مهرِ فرزند رانی
دانی به هر سال چند مادر به عزا نشانی؟
چو کنی امر تا بُرند سر یکی جگر گوشه
داری امید که شود نیکی تو را ره توشه؟
به ظهر آدینه خندان جناغها شکسته ای
حرمت خونها و جانها به آبها شسته ای
نیاری رحم تو بر مسکین بز و گوساله ای
خوری شیر او به حرص،گر چه شصت ساله ی
از پوست کودک و پیر، کیف و کفش سازی
کنی جنازه ها بر تن و به نقشش نازی
هزاران جان به کِبر و جهل تو سوخته اند
تا پیراهن رنگین ابریشمت دوخته اند
پوست از پیکر دردمندی به درد کنده اند
تا کلاه و یقۀ افراشته ات پرداخته اند
نیست کس را از جور و بیدادت امان
نه مرغ و گوسفند و ببر، نه آهوی دوان
نور و آزادی و شادی و جست و خیز
نگذاشتی باقی تو بر هیچ درشت و ریز
بس خانه های آباد تو ویران کرده ای بس
آتش سوزان به هر آشیان کرده ای
چو پرسد کس کاین همه ظلم و بیداد چیست
این همه زشتی و پلشتی میراث کیست،
به بند قبای نازکانه ات بسی بر خورد
که عیب تو نازنین گفتن چه کسی یارد؟
ببافی به هزار رنگ آسمان را به ریسمان
مبادا که شود چو روز، اصلِ رُخَت نمایان
گاه گویی که ضعیف کُشی، آیین دهر است
تا بوده، بوده همین رسمِ دنیا از روز اَلَست
گاه زنی دَم از کودکان مسکین و مردم نژند
که واجبتر باشند از مرغ و ماهی و گوسفند
چو پرسند اما چه تاجی گذاشتی آنها را بر سر
شود عیان که نداری جز خود هوایی در سر
چنین که چشم همه عالم از بیدادت تر است
اشرفی چنین دژم و سیه نامه نوبر است
مادر دهر در کار خود بسی وا مانده است
که چون تو ناخلف فرزندی چون زاده است؟
به روز ناتوانی و درد و عزا چو رنگ بازی
هزاران فریاد و مویه و گریه به فلک اندازی
آیی به سخن که نیازرده ام به عمرم موری
اشرفم شوخ طبعی یا که زبانم لال کوری؟
ندانی که نکویی و مهتری نه به حرف و دین است
نه به سخنوری و عرفان و آیین است؟
نه هوش و نه شعر و نه ساز و عود و سرود
نه نجوای شبانه، نه طاعت و نه سر به سجود
چو نیک نگری، نسازد از تو اشرف و یَلی
گر دگرآزاری و ویرانگر، تو خود انگلی
چو نداری رحم بر ضعیفان، پست باشی
ور خود مقصود و مراد هزار کس باشی
بترس از گردون، چون شعبده بازی کند
که به آه آتشین مظلومان تردستی کند
به داغت نشاند و چو خس به بادت دهد
به خاک گرمت نشاند و محکم یادت دهد
کندت با درد بی درمان و غم هم آغوش
بخندد بر چهره ات "یادم تو را فراموش"