- توضیحات
- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
بدرود
دیگر زیر میز نیستی، دیگر سرت روی پاهایم نیست، دستهایت را هم دور چرخهای صندلی قرقرهدار حلقه نکردهای. قاعدتاً حالا دیگر باید بتوانم بدون نگرانی از له شدن دستهایت زیر قرقرهها، روی صندلی صاف و عمود بنشینم ولی نه، من همچنان مورب و با قوس ۳۰ درجهٔ کمر روی صندلی نشستهام. تو حتی ستون فقرات مرا «شرطی» کردهای.
یکی از تختهایت هنوز در اتاق کار است اما تو دیگر در آن هم نیستی و چشمان صاف و زیبایت دیگر هر لحظه دنبالم نمیکنند ولی بیاختیار هر دو سه دقیقه یک بار سرم را به طرف تختت بر میگردانم و میخواهم با تو صحبت کنم. نه تو دیگر اینجا نیستی. چند روز است که مرگ نفسهایت، دردهایت، آرزوهایت و همهٔ خاطراتت را با خود برده است ولی در ذهن من، همچنان و بیوقفه هزاران خاطره از تو زندهتر از هر زمان دیگر میرقصند، مرا از نو میخندانند، از نو میگریانند، حسرت میشوند، دلتنگی میشوند، درد میشوند، میمیرند و از نو جان میگیرند. فرقی نمیکند: به هر چیزی نگاه میکنم، به هر چیزی فکر میکنم، از هر کجا شروع میکنم و به هر چه پناه میبرم به تو ختم میشوم.
دوازده سال پیش همین جا و روی همین صندلی قرقرهدار نشسته بودم: غمگین و کلافه. یک سال و نیم بود که به آلمان آمده بودم و این تنها مدت در بیست سال گذشته بود که از هیچ حیوان زخمی یا یتیمی در خانه نگهداری نکرده بودم. اما حالا همهٔ شرایط جور بود: صاحبخانهای که با داشتن حیوان خانگی مشکلی نداشت، کارفرمای خودم که گفته بود اگر سگ آرام باشد میتوانم او را با خودم به دفتر ببرم و البته کارفرمای بابای آیندهات که گفته بود با حضور یک سگ آرام در شرکت مشکلی ندارد. در زندگی جدیدم در غربت بالاخره این امکان را داشتم که به حیوانی بیخانمان، زندگی و امیدی دوباره بدهم ولی کدام بیخانمان؟ به عنوان کسی که سالها در ایران شاهد بدبختی و مرگ دهشتناک حیوانات بیخانمان بوده و در آلمان هم به صورت داوطلبانه در پناهگاه کار کرده بود و عضو چندین سازمان نجات حیوانات از کشورهای مختلف بود، میدانستم که این سوال، سوال آسانی نخواهد بود ولی تازه وقتی رسماً شروع به جستجو در سایتهای نجات کردم متوجه شدم که این انتخاب، حتی از چیزی که فکر میکردم سختتر است. این همه حیوان آسیب دیده، این همه جسم داغون و دردمند و بیمار، این همه روح زخم دیده و ناامید، این همه ناخواستهٔ گرسنه و بیپناه که در همین کشورهای اروپایی (مخصوصاً اروپای شرقی) از خیابانها جمعآوری میشوند و به پناهگاههای شلوغ با امکانات کم یا سولههای مرگ آورده میشوند و صد افسوس که من فقط به یکی از آنها میتوانستم پناه بدهم. گذشتن از روی هر عکس و داستان و سرگذشت و شرح حال، برایم مثل خیانت به آن فرشته بود و من باید از روی هزاران هزار عکس و داستان میگذشتم. میخواستم به کسی پناه بدهم که شانس دیگری ندارد و آدم دیگری او را نمیخواهد ولی در همین پستهای گروههای نجات اروپا دهها هزار حیوان بودند که شانس زیادی نداشتند و کسی آنها را نمیخواست. به هر تقدیر، وقتی چشمم به عکس تو در آن سایت نجات سگها از سولههای مرگ و خیابانهای مجارستان افتاد، دیگر نتوانستم از رویش بگذرم. البته باید بگویم که همین حس و حال را نسبت به یک سگ دیگر به نام «اورلاندو» هم که در همان پناهگاه مقیم بود داشتم. با همان نگاه اول مطمئن بودم که یکی از شما دو نفر همخانهٔ جدید من است. از روی عکسهای تو و اورلاندو میتوانستم ببینم که شباهتهای زیادی به هم دارید: هر دو غمگین، هر دو ناامید و هر دو پر از شرمِ بودن. انگار هر دو به خاطر به دنیا آمدن و وجود داشتن، به تمام دنیا بدهکار بودید و ترجیح میدادید زیر زمین محو شوید تا به چشم کسی نیایید. کاش لااقل میتوانستم هر دویتان را به سرپرستی بگیرم ولی متاسفانه حتی این هم غیر ممکن بود.
شاید این قسمتِ تو بود که در همان روزهای کشمکش میان تو و اورلاندو در افکارم، عکس تو را به قسمت سگها در شرایط اضطراری اضافه کردند و نوشتند:
«بارنی مدت خیلی زیادی است که اینجاست و به نظر میرسد امید زیادی به زندگی ندارد و دیگر نمیخواهد با هیچ کس کاری داشته باشد، نه با سگها و نه با آدمها».
همان موقع تماس گرفتم. چیز زیادی از تو و شخصیت تو نمیدانستند. اصلاً چطور میشد در آن پناهگاه با چندصد سگ نجات داده شده از سولههای مرگ یا خیابانهای بیرحم از شخصیت صحبت کرد؟ آنها فقط گفتند تا حالا حتی یک نفر هم برای تو تماس نگرفته است. همین جمله کافی بود که تصمیم نهایی را به نفع تو بگیرم ولی هنوز هم بد جوری نگران اورلاندو بودم. یک ماه و نیم طول کشید تا تو بیایی و من بیصبرانه روزها و ساعتها را میشمردم. روش کار این گروه نجات آلمانی اینطور بود که یک بار در ماه، سگهایی را که در آلمان به سرپرستی گرفته شده بودند سوار کامیون میکردند و در آلمان دور میزدند و در هر نقطهای از راه با چند خانواده قرار میگذاشتند و سگها را به آنها تحویل میدادند و به این ترتیب بود که در یک گرگ و میش خنک بهاری، منِ زادهٔ ایران و توی زادهٔ مجارستان در نقطهای از یکی از اتوبانهای آلمان به هم رسیدیم! یکی از افراد تیم امداد که تو را همراه سگهای دیگر به آلمان آورده بود برایم تعریف کرد که روز قبل، مدت زیادی در پناهگاه دنبال تو گشته بود ولی نتوانسته بود تو را پیدا کند. سرانجام عکس تو را به زن مجارستانی که وظیفهٔ نظافت پناهگاه را بر عهده داشت نشان داده بود و مشخص شده بود که تو از چند هفته پیش سوراخی در زمین کندهای و به داخل آن رفتهای تا کسی کاری به کارت نداشته باشد و بیشتر اوقات حتی برای غذا خوردن هم بیرون نمیآیی. او تو را از سوراخ بیرون آورده بود، به چشمان غمگینت نگاه کرده بود و گفته بود:
«بارنی، فقط یه شب دیگه طاقت بیار. بهت قول میدم فردا میری پیش خانوادهٔ جدیدت. فقط یه شب. قول.».
وقتی صبح زود آمده بود تا سگهای مسافر را سوار کند، تو را پشت فنسها دیده بود که با انتظار و هیجان به او نگاه میکنی. حق هم داشتی. قول، قول است و من چقدر خوشبخت بودم که این قول، عملی شد. اشتباه نکرده بودم. فرکانس تو با فرکانس من یکی بود و از همان دقیقهٔ اول تکهٔ جداییناپذیر جان من شدی. انگار هزار سال بود که همدیگر را میشناختیم. با آنکه بسیار ترسو و خجالتی بودی، همین که سوار ماشین شدیم سرت را روی پایم گذاشتی و دو ساعت تمام خوابیدی و وقتی پیاده شدیم و به جنگل رفتیم، هر قدم به پشت سر نگاه میکردی تا مطمئن شوی من هنوز آنجا هستم، کاری که دوازده سال تمام تکرار کردی، این تنها ترسی بود که هیچ وقت از بین نرفت. البته تو آسیب دیدهتر از چیزی بودی که من تصور کرده بودم. زخمها و آثار گازگرفتگی قدیمی و جدید زیر موهایت، خبر از رقابت شدید میان سگهای پناهگاه بر سر غذا و جا و نوازش میدادند. تو کاملاً حق داشتی آن غار تنهایی را زیر زمین حفر کنی و به آن پناه ببری. تا چندین هفته تو هر روز و هر بار بیشتر از ده دقیقه به ظرف پر از غذایت خیره میشدی و نمیدانستی آیا اجازه داری آن را بخوری یا ممکن است کسی به تو حمله کند ولی قضیه به اینجا هم ختم نمیشد: تو فکر میکردی پشت هر در یک هیولا ایستاده است، از پلهها میترسیدی، از پسرهای نوجوان و پیرمردهای عصادار وحشت داشتی و با دیدن هر مردی، پشت پاهای من پنهان میشدی. یک هفته مرخصی گرفته بودم تا سوار شدن در مترو و آسانسور را با تو تمرین کنم ولی پیشبینی نکرده بودم که برای ورود از هر در یا پایین و بالا رفتن از هر پله هم مشکل داشته باشی. از صفر شروع کردیم و تو مثل یک اسفنج خشک همه چیز را جذب میکردی و یاد میگرفتی. کلید این یادگیری سریع این بود که تو میخواستی ما را خوشحال کنی و با دیدن شادی و ذوق ما میل به آموختنت صد چندان میشد. اگر روزهای اول، جلوی هر پلهٔ معمولی میلرزیدی، فقط در عرض چند هفته یاد گرفتی با پای خودت سوار پلهٔ برقی شوی و حتی روی آن راه بروی، کاری که خیلی از سگهای آموزش دیده هم بلد نیستند و خیلی زود توانستی خودت با پای خودت سوار مترو شوی.
دو ماه بود که تو پیش ما بودی ولی من همچنان هر روز به وبسایت گروهی که تو را نجات داده بودند سر میزدم تا ببینم آیا برای اورلاندو هم سرپرست جدیدی پیدا شده است؟ آخرهای ماه دوم بود که خوشحالی من تکمیل شد وقتی اسم اورلاندو را در لیست مسافران آن ماه دیدم ولی این خوشبختی زیاد دوام نیاورد: از بد روزگار و بخت بد اورلاندو، همان ماه، یک بیماری کشندهٔ مسری در پناهگاه منتشر شد و سفر آن ماه لغو شد و اورلاندو پیش از موعد سفر بعدی در تنهایی و غم جان داد بیآنکه فرصتی برای زندگی کردن و عشق ورزیدن پیدا کند و بیآنکه بداند در این دنیای درندشت حداقل دو نفر بودند که هر روز برایش آرزوی خوشبختی میکردند و برای فرصتی که نصیبش نشد اشکها ریختند.
در همان زمان، تو مصمم بودی از همهٔ فرصتها برای جا شدن در زندگی جدیدت استفاده کنی و البته که تمام درهای باز متروها و همهٔ پلههای برقی هم شامل این «فرصتها» میشدند. راستش حسابش از دستم خارج است چند بار از این درِ مترو خارج و دوباره از درِ بعدی سوار شدی یا چند بار در جهت معکوس روی پلههای برقی دویدی. خب، برای تو فرصت، فرصت بود! به این ترتیب، مدتی هم طول کشید تا یاد گرفتی لازم نیست به هر قیمتی ما را بخندانی و خوشحال کنی و همانقدر که همراه ما سوار پلههای برقی یا متروها شوی کفایت میکند. تو کمکم بر بیشتر ترسهایت هم مسلط شدی. بعد از چند ماه حتی یک بار با دیدن پسر نوجوانی که دم درِ ساختمانمان ایستاده بود و به طور اتفاقی موقعی که من از کنارش رد میشدم دستش را برای دوستش بالا برد، دچار سو تفاهم شدی، نهایت شهامتت را جمع کردی و حسابی برایش واق زدی. البته بعد از آن، چند دقیقه دچار شوک و رعشه شدی و فقط کم مانده بود به تو تنفس مصنوعی بدهیم!
زندگی با تو هیچ وقت خسته کننده نمیشد، هر ساعت شبانهروز پر از چیزهای جدید برای کشف و تجربه کردن بود و تو هر روز کمی بیشتر از سایهٔ خودت بیرون میآمدی. هیجان بیدار کردن ما در نصف شب و کشاندن ما تا دم جنگل و دویدن در تاریکی جنگل، یاد گرفتن توپبازی و دویدن با سگهای دیگر در جنگل و پارک و صد البته آب کردن دلهای جدید سگی یا آدمی در این طرف و آن طرف: مترو، آسانسور، پارک، جنگل، خیابان، فروشگاه... و البته «آیون»، سگ مادهای از منطقهٔ خودمان که نه جثهٔ دو سایز بزرگتر او و مشکلات تکنیکی ناشی از آن توانست تو را از عاشق شدن باز دارد و نه جثهٔ دو سایز کوچکتر تو مانع از عاشق شدن او شد.
تو بینهایت محبوب بودی. زندگی با تو خوب تا نکرده بود ولی تو تلخ نشده بودی. در چشمانت بارقهای از امید، زندگی، قدرشناسی و عشق با تهمایهای از اندوه و شرم بود که هیچ کس نمیتوانست در برابر آن مقاومت کند و به این ترتیب بود که تو به یکی از محبوبترین کارمندها در هر دو شرکت، یکی از معروفترین فرشتگان در منطقهٔ ما و مناطق اطراف هر دو شرکت و همچنین، یکی از محبوبترین و شناختهشدهترین چهرهها در فعالیتهای حقوق حیواناتی که من جزئی از آن بودم و در نتیجه تو هم جزئی از آنها شدی، تبدیل شدی.
قشنگتر آنکه تو یاد گرفتی برای وجود داشتن به هیچ کس بدهکار نباشی و حتی برای من گاهی آن روی کلهشقت را رو بکنی و لااقل در زمانهایی که اجبار و عجلهای در کار نبود، خودت تعیین کنی کجا و از کدام طرف برویم، چیزی که یادآوری آن به روحم آرامش میدهد و با خیال راحت میتوانم بگویم اگر گاهی من برای تو تصمیم گرفتهام، خیلی وقتها هم تو حرف آخر را زدهای. البته از حق نگذریم، این «حرف آخر زدنها» با به دنیا آمدن رایان کمی محدود شد. آن هم یک تجربهٔ جدید بود، هم برای تو و هم برای من. نه تو و نه من نمیدانستیم بزرگ کردن آدمیزاد چقدر کار و دردسر دارد. تو از اینکه میدیدی ما یک موجود کوچک ونگونگو را به خانه آوردهایم تعجب کردی و بعد او را به عنوان عضو گله پذیرفتی و دقیقاً همین موقع بود که قسمتهایی از غریزهٔ گلهای نیاکانت به رو آمد، چیزی که من تا آن روز نه دیده و نه شنیده بودم: هر شب وقتی رایان شروع به گریه میکرد، تو هم مثل یک گرگ، همراه او زوزه می کشیدی و اگر کار من در آشپزخانه برای آماده کردن چیزی که رایان نیاز داشت بیشتر از چند ثانیه طول میکشید، سراسیمه به طرف آشپزخانه میدویدی و با چشمان نگرانت میگفتی «کجایی؟ زود باش. زود باش» و دوباره پیش نوزاد میدویدی و زوزه میکشیدی و دوباره پیش من... خلاصه آنکه با اولین ونگ رایان، یکی از ما باید سریع به او میرسید و یکی به تو دلداری میداد که همه چیز تحت کنترل است و هیچ خطری گله را تهدید نمیکند قبل از اینکه همهٔ همسایهها بیدار شوند! وقتی رایان شروع به راه رفتن چهار دست و پا کرد، مشکلات تو هم بیشتر شد. او گاهی در تخت تو می خوابید، سراغ ظرف آب و غذایت میرفت و خیلی کارهای دیگر ولی تو با وجود تمام این چالشها و موقعیتهای تعریف نشده، نسبت به او احساس مسئولیت میکردی. وقتی برای خرید با شما دو تا به فروشگاه میرفتم، چون کالسکهٔ رایان خیلی پهن بود گاهی مجبور میشدم آن را پارک کنم و خودم چند قدم در راهروهای باریک لباسها و غیره جلو بروم تا چیزی را ببینم یا بردارم. در تمام دوازده سال، این تنها مدتی بود که تو سعی نمیکردی در فاصلهٔ یک قدمی من بمانی و حتی اگر صدایت میکردم با نگاهت به من میگفتی:
«چی؟؟؟ بچه را تنها بذارم بیام؟ عمراً!!!».
و با چنان جدیتی کنار کالسکه مینشستی انگار بادیگارد رسمی هستی و وقتی رایان شروع به بالا و پایین رفتن از پلهها کرد، حتی وقتی برای دفعهٔ بیست و یکم از آن سی تا پله بالا میرفت، باز هم دنبالش میرفتی و بر میگشتی اگرچه با نگاهت به من میگفتی:
«یعنی یه موقعی خسته میشه؟! آخه زندگیمون چه کم و کسریای داشت که این وروجکو آوردید؟؟؟»
و کم کم به این نتیجه رسیدی که ترجیح میدهی سر به تن این وروجک نباشد. حق هم داشتی. آخر مگر یک موجود چقدر میتواند نیاز به توجه داشته باشد؟ آن هم ۲۴ ساعت شبانهروز! تو حالا در نقش بچهٔ اول قانع، خجالتی و صبوری بودی که یک خواهر یا برادر پر سر و صدا و بینهایت فعال پیدا کرده بود و انگار اینکه مراقبت کردن از او تمام توجه دنیا را میخواست کم بود، حالا دیگر یاد گرفته بود حسابی شیرینکاری هم بکند و باز توجه بیشتری را جلب کند. البته من خیلی سعی میکردم به تو نشان دهم که این وروجک هرگز نمیتواند چیزی از توجه من به تو کم کند ولی گاهی این تلاشها چندان نتیجهبخش نبودند. با این حال، این بار خود وروجک بود که به تو ثابت کرد تو عضو مهم گلهای. او به یک شریک جرم خوب و کارآمد برای تو تبدیل شد مخصوصاً که دستها و انگشتهایی داشت که میتوانستند قابلیتهای تو را تکمیل کنند و مثلاً در غیاب مامان، روکش تمام آن سی تا تشویقی سگ را برای تو باز کنند و به تو بدهند یا جعبهٔ چوبشور را از کابینت بیرون بیاورند و باز کنند و همه را روی زمین بریزند تا با هم بخورید و کیف کنید. علاوه بر این، تو میدانستی که او با همهٔ اعصابخردکنیهایش عاشقت است و هر چقدر بزرگتر میشود بیشتر عاشقت میشود. خلاصه آنکه بالاخره بعد از همهٔ آن بالا و پایینها متوجه شدی هر کدام از شما جای خودتان را دارید و تو برای مامان جایگزینناپذیری.
همه چیز در مدار خودش قرار گرفته بود ولی در همین زمان بود که بیماری تو خودش را نشان داد، بیماریای که سه سال و نیم طول کشید و تو را گاهی رنجور و ما را گاهی خسته کرد اما بدترین قسمت بیماری تو مانند بیماری همهٔ فرشتگان دیگر این بود که بیصدا، بیکلام، بیشکوه و با صبوری تمام، درد میکشیدی و این ناتوانی از آگاهی از جزئیات آنچه در درونت میگذشت و تغییر آن، بسیار دردناک و کشنده بود ولی حتی این بیماری هم نتوانست رابطه و یگانگی ما را تحت تاثیر قرار دهد؛ در تمام این دوازده سال، تو در هر شرایطی فکر میکردی اگر پیش تو باشم، همه چیز خوب، آرام و زیبا میشود. وقتی یادم میآید حتی تا آخرین روز نمیتوانستی چند دقیقه از من به اندازهٔ یک اتاق دور باشی و به محض آنکه از تیررس نگاهت دور میشدم، با تمام ضعف و دردهایت مرا لنگان لنگان دنبال میکردی یا وقتی یاد اطمینان خاطر نگاه آخرت در دامپزشکی هنگامی که به تو گفتم «بارنی نگران نباش. همه چیز خوب میشود» میافتم که به من میگفت «میدانم که با تو همه چیز دوباره خوب میشود»، در قلبم دردی توصیفناپذیر تیر میکشد و مرا یکپارچه غرق غم میکند. کاش واقعاً میتوانستم تو را در برابر همهٔ دردها و مشکلات محافظت کنم ولی نه، در این سه سال و نیم بسیار پیش آمد که درد و رنج را در عمق چشمان زیبایت دیدم ولی نتوانستم کار زیادی برایت انجام بدهم و با این حال، حتی همین سالها پر از خاطرات و روزهای خوب و قشنگی بودند که در آنها مثل روشنترین ستاره میدرخشیدی و انگار هنوز همهٔ دنیا مال ما بود. آیا همه چیز را درست انجام دادهام؟ احتمالاً نه. همیشه وقتی آدم بعد از ماجرا و با علم به چیزهایی که در زمان خودش نمیتوانست پیشگویی کند به قضایا نگاه میکند، با خودش میگوید شاید بهتر بود اینجا یا آنجا تصمیم دیگری میگرفتم و این خاصیت ترکیب «عشق» و «از دست دادن ابدی» است که آدم همیشه فکر میکند شاید میتوانست کار بیشتری انجام دهد، شاید شاید شاید.
نمیتوانم با افراد زیادی در مورد تو صحبت کنم. میخواهم با دردت تنها باشم. در همان مدتی که بیمار بودی و البته چند روز گذشته، بیش از هر زمان دیگر، این جمله را از اطرافیان شنیدهام:
«دقیقاً به خاطر ترس از همین از دست دادن و غم و خالی بزرگ بعد از آن است که هرگز (یا دیگر هرگز) سرپرستی حیوانی را قبول نمیکنم».
ولی نه، من نمیتوانم با آنها همصدا بشوم؛ سرنوشت تو به کجا ختم میشد اگر دوازده سال پیش به زندگی ما وارد نمیشدی؟ چقدر حیف میشد اگر در خیابانهای سرد و بیرحم مجارستان یا آن سولهٔ لعنتی مرگ یا آن پناهگاه شلوغ با آن همه غم و تنهایی، مثل یک قصهٔ ناخوانده تمام میشدی بدون آنکه حتی یک نفر تو را به راستی شناخته باشد، بدون آنکه کسی تا مرز استخوان عاشقت شده باشد، بدون آنکه کسی زبان چشمانت را با انواع و اقسام بارقههایش فرا گرفته باشد، بدون آنکه این همه قلب را تسخیر کرده باشی، بدون آنکه طعم شادی و زندگی واقعی را چشیده و چشانده باشی و بدون آنکه متوجه شده باشی تو، بارنی، با آن بارقهٔ بیبدیل و همزمان عشق و شور و شعف و غم در چشمانت، لایق زندگی کردن و دوست داشته شدن و بهترینها بودی و در این دنیای درندشت برای ما جایی داشتی و داری که با هیچ چیز و هیچ کس دیگر پر شدنی نیست.
تو دیگر اینجا نیستی، دیگر هیچ اتفاق خوبی در این دنیای بزرگ نمیتواند بارقهٔ شور و شادی را در چشمان مهربانت مضاعف کند، دیگر هیچ کاری نیست که بتوانم برای تو انجام بدهم و دلتنگیم آنقدر بزرگ است که در هیچ واژه و سرودهای جا نمیشود. لحظات زیادی وجود دارند که یکپارچه درد میشوم ولی پشیمان؟ نه حتی به اندازهٔ سر سوزنی پشیمان نیستم. در زندگیم آنقدر از دست دادهام، آنقدر به سوگ نشستهام و آنقدر تمام جادهها و بیراهههای خاکستری دلتنگی ابدی را پیمودهام که میدانم این روزها و شبها هم میگذرند: اندوه، درماندگی، درد، خشم... اینها همه یک روز میروند و فقط عشق باقی میماند و دلتنگیای که هر از چند گاهی ناغافل به سراغ آدم میآید و قلبش را از نو تسخیر میکند و اشکهایی که بیاختیار میآیند، در جا و زمانی که تصورش را هم نمیکند.
من حاضرم با همهٔ خستگیهایم، این راه هزارپیچ را بارها و بارها از نو بپیمایم و اگر امکانش را داشتم با هر فرشتهای که در این لحظه در شرایط دوازده سال پیش تو است. شوربختانه این ممکن نیست اما اگر عمر فرصت بدهد مطمئنام که فرشتگان دیگری وارد زندگیم میشوند و مرزهای قلبم را گسترش میدهند همانطور که تو مرزهای قلب و روح مرا جابجا کردی. ولی هر اتفاقی هم بیفتد، جای تو در قلب من، محفوظ و دست نخورده باقی خواهد ماند. مرگ، خاطرات تو را بلعید. تو قسمتی از قلب و روح مرا با خودت بردی ولی قسمتی از قلب و روح خودت را پیش من جا گذاشتی و این قسمت از وجود تو در من به زندگی خودش ادامه خواهد داد تا زمانی که مرگ، مرا هم با همهٔ خاطراتم ببلعد. سپاس که به زندگی ما وارد شدی. سپاس برای همهٔ لحظات خوبی که برای همهٔ ما آفریدی و برای عشق، وفاداری و ایثار بیهمتا و بیانتهایی که هر روز بیدریغ و بیمنّت نثار ما کردی و برای همهٔ چیزهای خوب و منحصر بفردی که هر روز به ما آموختی. نمیتوانم به «بدرود» بسنده کنم. پس میگویم «بدرود قسمت گم شده و سلامِ دوباره قسمت به یادگار ماندهٔ بارنی».