- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
گربهٔ «بدقیافه» و برنامهٔ «غذا در برابر محبت»
اگر بخواهم به گربههایی که در تمام عمرم به زندگیام وارد شده و بعد از آن محو شدهاند فکر کنم بعید میدانم بتوانم همه را به خوبی به یاد بیاورم ولی بعضیهایشان آنقدر زنده و با همهٔ جزئیات در ذهنم ماندهاند که حتی اگر بخواهم نمیتوانم تصویرشان را از ذهنم پاک کنم. یکی از این گربهها، گربهٔ سیاه «بدقیافه»ای بود که همین یازده دوازده سال پیش به محوطهٔ خانهٔ ما آمد. خانهٔ ما یکی از ۷۲ آپارتمانی بود که در این محوطهٔ بزرگ قرار داشت و در طبقهٔ همکف بود. از سالها پیش گربههای زیادی به محوطهٔ ما میآمدند و میرفتند و هنوز هم چیزی فرق نکرده است، آنها می آمدند و هنوز هم میآیند به امید کمی آرامش، یک نیمهسرپناه و غذا.... ما سالها بود که به صورت روزانه به گربهها غذا میدادیم و آنهایی که بچه و یتیم بودند به صورت اتوماتیک از خانهمان سر در میآوردند، رفت و آمد میکردند و بعضیهایشان هم بیشتر روز را در خانهٔ ما میماندند. بعد که بزرگتر میشدند معمولاً در بالکون خانهمان بچه میگذاشتند و این داستان ادامه پیدا میکرد... ۱۲ سال پیش هم یکی از این بچهگربهها در خانهمان بزرگ شد و مخصوصاً با سگ کوچکترمان، سووک، حسابی اخت شد. هنوز یک ساله نشده بود که در بالکون خانه سه بچه به دنیا آورد، یکی در بدو تولد مرد و دو تا زنده ماندند. در همین زمان بود که سر و کلهٔ گربهٔ سیاه نر و «بدقیافه» در محوطهٔ ما پیدا شد. صورتش نامتقارن بود، فکش کمی کج بود و صدای میو کردنش به همه چیز شباهت داشت غیر از میوی گربه. آن موقع فکر نکردم که شاید در نتیجهٔ کتک یا تصادف به این روز افتاده باشد. فکر کردم مادرزادی همینطوری بوده است.
گربهٔ سیاه هم به گربههایی که ما غذا میدادیم اضافه شد ولی خیلی زود متوجه شدیم مورد پذیرش گربههای دیگر نیست و همه او را از خود میرانند. پس از آن، به او جدا غذا میدادیم ولی او علاقهٔ چندانی به غذا نشان نمیداد. هر بار که بشقاب غذا را جلویش میگذاشتم، او بدون اعتنا به غذا با همان میو میوی عجیب و غریبش دنبالم راه میافتاد. هر چقدر به غذا بیعلاقه بود، در مورد محبت سیریناپذیر بود. حاضر بود هر کاری بکند تا یک آدم بنشیند و حسابی نوازشش بکند و اجازه بدهد او خودش را به پاهایش بمالد. مشکل این قسمت آخر این بود که همیشهٔ خدا آنقدر کثیف بود انگار نصف خاک و خل محله به پشتش چسبیده بود. هر روز بهش غر میزدم که کمی خودش را تمیز کند و می گفتم «گربه به این کثیفی نوبره. آبروی هر چی گربه هست را بردی». گاهی با پنبهٔ خیس تمیزش میکردم ولی دور روز بعد دوباره به کثیفی قبل بود. دو تا مشکل دیگر هم وجود داشت: اول اینکه گربهٔ مادهٔ ما به شدت از او میترسید و هر چه بیشتر به او محبت میکردم بیشتر به کنار بالکون ما میآمد و گربهٔ مادهمان را زهره ترک میکرد. گربهٔ مادهٔ ما آنقدر به او بیاعتماد بود که هر وقت می خواست برای دستشویی کردن چند دقیقه بچههایش را تنها بگذارد، سگمان سووک را به بالکون میکشاند تا در غیاب او از بچههایش مراقبت کند. در غیر این صورت، از ترس گربهٔ سیاه غیر ممکن بود بچههایش را برای یک لحظه تنها بگذارد. البته فقط گربهٔ مادهٔ ما نبود که از او فراری بود. به نظر میرسید هیچ گربهٔ مادهای دوست نداشت در نزدیکی او قرار بگیرد و همه از او دوری میکردند. مشکل دوم این بود که اگر دو دقیقه نازش میکردم دیگر دستبردار نبود و میخواست ساعتها کنارش بنشینم. برای همین هم خیلی وقتها فرصت کافی برای رسیدگی به او نداشتم و غذایش را میگذاشتم و با وجود آنکه همیشه التماس می کرد که کنارش بمانم او را تنها میگذاشتم.
چیزی که برایم عجیب بود که او هیچ علاقهای به غذا نشان نمیداد ولی همیشه بشقابش خیلی زود خالی میشد. مدتی بشقاب را در زاویهای گذاشتم تا بتوانم او را از داخل خانه زیر نظر بگیرم و اینجا بود که داستان جالبتر شد. به محض اینکه من به خانه میآمدم یک گربهٔ مادهٔ زیبا به سراغ او میآمد و تمام غذا را میخورد! آقای «بدقیافه» هم آرام در کنار ظرف دراز میکشید و به «دوستش» در حال خوردن غذا نگاه میکرد. این داستان هر روز تکرار میشد. چند بار دیدم که او به گربههای دیگر اجازهٔ نزدیک شدن به ظرف را نمیداد و از غذا مراقبت میکرد تا «دوست» خودش بیاید. اگر فصل جفتگیری گربهها بود اسم این برنامه را «غذا در برابر سکس» میگذاشتم ولی فصل جفتگیری گربهها نبود. گربهٔ ماده هر بار بعد از خوردن غذا چند دقیقه در کنار گربهٔ سیاه مینشست و گاهی لیسی به صورتش میزد و میرفت....
داستان گربهٔ سیاه داشت جالبتر میشد ولی در همان زمان من ایران را برای زندگی در آلمان ترک کردم. بعد از آن، گاهی سراغش را از مادرم میگرفتم و او همیشه میگفت «همونطوریه. هر روز براش غذا میذارم ولی مثل اینکه زیاد نمیخوره». شاید کس دیگری به او غذا میداد. چند ماه بعد از ترک ایران مادرم گفت که گربهٔ سیاه یک هفته بسیار بیمار به نظر میرسیده است و حالا غیب شده است. مسلماً دیگر هرگز برنگشت. او جایی برای مردن پیدا کرده بود و آخرین نفسش را کشیده بود. تازه بعد از گم شدنش بود که من از خودم پرسیدم شاید همان زمان هم بیمار بود که علاقهٔ زیادی به غذا نداشت؟ شاید در نتیجهٔ تصادف یا ضربه و مشکلات دهان و فک غذا خوردن برایش سخت بود؟ اصلاً میتوانست کاملاً به عقب برگردد تا خودش را تمیز کند؟ کاش همان موقعها او را به دامپزشکی برده بودم...
گربهٔ سیاه «بدقیافه» خیلی بیشتر از خیلی از گربههای دیگر که حتی در تخت من می خوابیدند در ذهنم مانده است و هنوز هم خیلی وقتها به او فکر میکنم، شاید برای اینکه میدانم همهٔ کارهایی را که از دستم بر میآمده برای او نکردهام. شاید اگر همهٔ آن کارها را هم انجام میدادم فرقی به وجود نمیآمد ولی این فقط یک «شاید» است.
گربهٔ سیاه «بدقیافه» خیلی بیشتر از خیلی از گربههای دیگر که حتی در تخت من می خوابیدند در ذهنم مانده است و هنوز هم خیلی وقتها به او فکر میکنم، شاید برای اینکه میدانم همهٔ کارهایی را که از دستم بر میآمده برای او نکردهام. شاید اگر همهٔ آن کارها را هم انجام میدادم فرقی به وجود نمیآمد ولی این فقط یک «شاید» است. گربهٔ سیاه «بدقیافه» خیلی بیشتر از خیلی از گربههای دیگر که حتی در تخت من می خوابیدند در ذهنم مانده است و هنوز هم خیلی وقتها به او فکر میکنم، شاید برای اینکه میدانم همهٔ کارهایی را که از دستم بر میآمده برای او نکردهام. شاید اگر همهٔ آن کارها را هم انجام میدادم فرقی به وجود نمیآمد ولی این فقط یک «شاید» است.
یک ماه پیش وقتی در ایران پیش مادرم بودم، جند بار گربهٔ سیاهی را که عکسش را در اینجا گذاشتهام در محوطهمان دیدم. مادرم میگفت که فقط گاهی میآید. خیلی آرام بود و قانع. میتوانم بگویم نسخهٔ سالم، متقارن، تمیز و خوشصدای همان گربهٔ سیاه «بدقیافه»ای بود که من همهٔ آنچه که از دستم بر میآمد برایش نکرده بودم، همان چشمها، همان نگاه، همان صورت. ۱۲ سال از آن زمان میگذرد. آیا ممکن است ۱۲ سال پیش بالاخره یک گربهٔ ماده به گربهٔ سیاه «بدقیافه»ٔ ما شانسی داده باشد و این گربه از نوادگانش باشد؟ نمیدانم. امیدوارم. فقط این را میدانم که:
- دنیای حیوانات بسیار پیچیدهتر از چیزی است که ما تصور میکنیم. آنها داستانهایی دارند که ما فکر میکنیم فقط مخصوص آدمهاست.
- داستان هر حیوانی باید گفته شود مخصوصاً اگر آن حیوان، یک گربهٔ سیاه «بدقیافه» و خاک گرفته با صورت نامتقارن، فک کج و صدایی باشد که به همه چیز شبیه باشد غیر از میو میوی گربه.
- نوشتن این داستان را به گربهٔ سیاه «بدقیافه» مدیونم. چند تا گربهٔ «بدقیافه»، آسیب دیده و با داستانهای عجیب و شخصیتهای پیچیده هر روز از کنار ما میگذرند و ما نسبت به آنها بیتفاوتیم؟
- چقدر خوب است که آدم هر کاری را که برای یک حیوان یا انسان نیازمند از دستش بر میآید انجام بدهد، اگر چه این همیشه هم ممکن نیست ولی ارزش آن را دارد که انسان نهایت تلاشش را بکند. این به زندگی آن حیوان یا انسان و صد البته زندگی خودمان معنا و ژرفایی میدهد که با کمتر چیز دیگری قابل مقایسه است...