- توضیحات
- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
آقا و خانم خینخین
گاهی کسانی وارد زندگیمان میشوند و به پایههای ثابت آن تبدیل میشوند طوری که باورمان نمیشود روزی دیگر در زندگیمان نباشند. اینها حتماً نباید آدم باشند، ممکن است کمی با ما متفاوت باشند ولی مگر اهمیتی دارد؟
آقا و خانم «خینخین» هم چندین سال جز ثابتی از زندگی من بودند و یادشان جزئی فراموش نشدنی از خاطرات من در همهٔ زندگی باقی خواهد ماند. یک تصادف بود که باعث شد آقا و خانم خینخین را برای اولین بار ببینم. چند روز از اسبابکشی به این منطقه گذشته بود که برای گشت و گذار به جنگل رفتم و مسیری کمی عجیب را برای گردش انتخاب کردم و به فاصلهٔ فقط بیست دقیقه به برکهای بسیار زیبا رسیدم که وسط آن یک جزیره بود و دو قوی سفید زیبا و صدها اردک و غاز در کنار هم شنا میکردند. با آقای «خینخین» خیلی زود دوست داشتم اگر چه کمی طول کشید تا این اسم را برایش انتخاب کردم. از آن روز این برکه به محبوبترین نقطهٔ جنگل و مقصد یا لااقل مقصد میانی همهٔ گردشهای روزانهٔ من تبدیل شد. از زوج میانسالی که چندین سال بود این زوج قو را زیر نظر داشتند شنیدم که خانم و آقای قو از دو سال پیش در این برکه زندگی میکردند و شگفتانگیز آنکه حتی در زمستان هم به جایی کوچ نمیکردند.
آقای قو «لوطی» محله بود و میخواست همه به قدر و مقامش ارج بگذارند، اردکها و غازها، آدمها و مخصوصاً سگهای آدمها... با سگها میانهٔ خوبی نداشت و همیشه از آنها نسق میگرفت مخصوصاً اگر در فصل گرما سگی وارد آب میشد به او نشان میداد که اعصاب ندارد و هر چیزی دیده از چشم خودش دیده است. نسق گرفتنش هم اینطور بود که به کسی که روی اعصابش رفته بود نزدیک میشد و دهانش را باز میکرد و با تمام نیرو میگفت: «خخخخخخخخخخخخین». به این ترتیب بود که سزاوار اسم «خینخین» شد ولی آقای خینخین لوطی خوبی بود. از صدقهٔ سر او نوچگان (اردکها، غازها، مرغابیها و پرندگان آبی دیگر) زندگی نسبتاً آرامی در برکه داشتند و به لطف محبوبیت او در میان آدمها همیشه در وفور نعمت زندگی میکردند. آنها همیشه اطراف یا دنبال آقای خینخین و خانمش شنا میکردند اگرچه آقای خینخین گاهی بداخلاقی میکرد و به آنها نشان میداد دیگر حوصلهاش از دستشان سر رفته است. البته آقای خینخین نسبت به خانمها بسیار موقر بود مخصوصاً بانو «خینخین» که بر خلاف همسر لات و لوطیاش بانویی بس فرهیخته، متین و نجیب بود و با همه با چنان احترامی رفتار میکرد گویی «اودت» چوکوفسکی در داستان دریاچهٔ قو بود. جنتلمن بودن آقای خینخین نسبت به بانوان باعث شد که در تمام آن سالها حتی یک «خین» نصیب من نشود ولی سگمان، بارنی، و همسرم آنقدر خوششانس نبودند. هر وقت سهتایی به کنار برکه میرفتیم، آقای خینخین هر کجا بود به محض دیدنمان خودش را به ما میرساند که البته نشانهٔ دوستیاش بود ولی خب اگر قرار باشد یک لوطی محله با همه علناً دل بدهد و دل بستاند دیگر کسی از او حساب نمیبرد! بنابراین اول یک خین بلند بر سر بارنی میکرد که به او نشان دهد اینجا همچنان چه کسی رئیس است و بعد بندهای کفشهای همسرم را باز میکرد و همسرم هم در مقابل سرش را ناز میکرد که باعث میشد یک خین جانانهٔ «دیگه از این شوخیها نداریمها» تحویل همسرم بدهد.
اما در اوایل بهار این «خین»های آقای خینخین تبدیل به تهدیدهای جدی میشدند. هر سال اوایل بهار خانم و آقای خینخین به وسط جزیرهٔ دنج خودشان میرفتند و چند هفته بعد با پنج شش تا جوجهقوی نقلی سوار بر پشت خانم خینخین پیدایشان میشد که البته فقط دو یا سه تا از آنها به بلوغ میرسیدند. وقتی پای محافظت از بچهها به میان میآمد آقای خینخین شوخی سرش نمیشد. در مدتی که جوجهها کوچک و ضعیف بودند هیچ سگی اجازه نداشت از ده متری جوجهها بگذرد. او در این مدت حتی غذا نمیخورد و ششدانگ حواسش به زن و بچههایش بود. او به همان نسبت که پدر دلسوز و فداکاری بود به محض رسیدن فرزندان به بلوغ بسیار سختگیر میشد و آنها را مجبور میکرد از برکه بروند و برای خودشان قلمرو دیگری پیدا کنند. اگر فرزندی سرپیچی میکرد و حاضر نمیشد برود جنگ رستم و سهرابواری میان پدر و پسر در میگرفت که البته همیشه به کوتاه آمدن پسر و ترک برکه توسط او منجر میشد و در اواسط پاییز آقا و خانم خینخین دوباره در برکه تنها شنا می کردند. آنها واقعاً کوچ نمیکردند، هیچ وقت دلیلش را متوجه نشدم. اگر بهار و زمستان برای دل خودمان مرتب به برکه میرفتیم، در پاییز و زمستان این را بیشتر به حکم وظیفه انجام میدادیم چون زوج خوشبخت در فصل سرما علف وغذایی نداشتند. اوایل گاهی نان میبردیم که بعداً متوجه شدیم غذای مناسبی برای پرندگان نیست. بعدها همیشه برای همهٔ پرندگان کوچ نکرده غله و غذای مرغ میبردیم. دو سال پیاپی هوا چنان سرد شد که دریاچه کاملاً یخ زد و به محل سورتمهسواری و اسکی روی یخ تبدیل شد. زندگی خانم و آقای خینخین دیگر در چنین شرایطی ممکن نبود ولی خوشبختانه در فرانکفورت، نقاهتگاه بسیار بزرگی برای حیوانات وحشی هست که در هر زمان از سال از چندصد تا چند هزار حیوان وحشی نیازمند، آسیب دیده یا یتیم نگهداری میکند و بیست سال است توسط زنی اداره میشود که به گفتهٔ به حق بسیاری که در تمام این سالها کارش را دنبال کردهاند لایق نام «فرشته» است. این نقاهتگاه آنقدر معروف و بزرگ است که حتی حیوانات وحشی آسیب دیده از استانهای مجاور را به آنجا میآورند.
وجود این نقاهتگاه باعث شد که آقا و خانم خینخین در زمستانهای طاقتفرسا جایی مناسب برای زندگی داشته باشند. آنها هر بار اوایل بهار دوباره به برکه باز می گشتند ولی وقتی خانم خینخین بیمار شد، حتی این نقاهتگاه هم نتوانست او را نجات دهد. شایعاتی مبنی بر آلوده شدن آب برکه وجود داشتند که بسیاری آن را علت مرگ بیشتر جوجهها میدانستند و معتقد بودند همین آلودگی باعث مرگ خانم قو شده است. عدهای هم بر این باور بودند که ماهیهای بسیار بزرگی که انجمن ماهیگیری به این برکه ریخته بود جوجهها را خفه می کنند. به هر تقدیر، آقای خینخین بیوه شده حالا دیگر تنها و غمگین در برکه شنا میکرد. او دل و دماغ نداشت. این را شاید کسانی که او را نمیشناختند تشخیص نمیدادند ولی ما غم و بیحوصلگی او را آشکارا میدیدیم. پس از مدتی به نظر میرسید که او هم مریض شده است. بنابراین نقاهتگاه دوباره پا درمیانی کرد و او را زیر بال خود گرفت و اقامت این بار در نقاهتگاه داستان دیگری آفرید: در مدت زمانی که آقای خینخین در نقاهتگاه بستری بود، یک قوی جوان مادهٔ آسیب دیده هم دورهٔ درمانش را در آنجا میگذراند و مدیر نقاهتگاه که تشخیص داده بود «اسیر عشق شدن چارهٔ خلاص مرد بیوهٔ سوگوار است»، ترتیبی داد که هر دو بعد از درمان همزمان با هم در برکه آزاد شوند. بهار بود و وقتی زن جوان ناپدید میشد، ما فکر می کردیم به زودی با جوجهها ظاهر میشود ولی مشخص شد که زن جوان برای تخمگذاری به جزیره نمیرفت بلکه قهر میکرد و از سر دلتنگی به نقاهتگاه باز می گشت و شکایتها به ناجیاش میبرد. کسی چه میداند شاید دلش می گرفت که آقای خینخین هنوز دلش پیش همسر اولش بود و فرشتهٔ نجات در گوشش می خواند «برگرد. جای تو در اینجا نیست» و او بر میگشت ولی بعد از مدتی دوباره فیلش هوای هندوستان میکرد و می گذاشت و میرفت و خینخین بیوه شده تک و تنها و افسرده در برکه شنا میکرد. آن سال خبری از جوجه نشد ولی سال بعد آنها با افتخار جوجههای سوار بر پشتشان را به ما نشان دادند. متاسفانه در همان روزهای اول چهار جوجه از شش جوجه مردند که بسیار غمانگیز بود ولی اتفاق غمانگیزتر چند هفته بعد افتاد. به دلایل نامعلومی خینخین و همسر جدیدش تصمیم گرفتند دو جوجهٔ باقی مانده را روی پشتشان بگذارند و پیاده از وسط اتوبان بگذرند و به آن سوی جنگل بروند وهمگی قربانی یک تصادف شوم رانندگی شدند.
آقای خینخین و خانوادهاش تبدیل به خاطره شدند، خاطرهای از میان هزاران هزار خاطره که یادآوریشان به من خاطرنشان میکنند که هر حیوانی یک موجودیت منحصر بفرد است، یک هویت تک و تکرار نشدنی. ما آدمها فکر میکنیم این منحصر به فرد بودن مختص گونهٔ بشر است و بس. وقتی یک غاز را میبینیم برایمان فقط یک غاز است مانند هزاران غاز دیگر که چشمش دنبال علف بعدی است. آیا هیچ وقت فکر میکنیم این غاز ممکن است در سوگ همسر یا فرزندش باشد؟ وقتی یک قو را میبینیم، برای ما چیزی جز «یک» قو نیست. قویی که غذایی دارد، همسری دارد و در زمستان کوچ میکند. آیا هیچ وقت به خودمان اجازه میدهیم فکر کنیم ممکن است این یک قوی بیوه باشد که همسر دومش برای بار چندم با او قهر کرده و رفته است؟ وقتی یک اردک را میبینیم، به چشم ما او فقط «یک» اردک است که در همین لحظه دارد غذا میخورد یا به بچهاش غذا میخوراند، نه بیشتر و نه کمتر! ما فقط برای خودمان «گذشته» و «آینده»، قهر و آشتی، عشق و نفرت، خاطره و حافظه و سوگواری متصوریم و این بسیار دردناک است چون این موجودات همه هویتی دارند، داستانی دارند، گذشته و آیندهای دارند، رویا و کابوسی دارند... اگر به این مسئلهٔ ساده پی ببریم شاید کمتر دچار خودبزرگبینی شویم و بیشتر به حقوق موجودات دیگر و هویتشان احترام بگذاریم....