- توضیحات
- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
ساعت صفر
ساعت صفر است
و تو آنجا ایستادهای
با مژههای خیس ابریشمی
زیبا و پر از شور بودن
پلکهایت پر از میل گشودن ...
هنوز نمیدانی اما طفلکم
که در جهنم ایستادهای
که هر درِ خروجی این سیاهچالهٔ اهریمنی
در ورودی است برای جهنم دیگری...
تو آنجا ایستادهای
سرشار از هوش و بودن
پر از میل شکفتن
نمیدانی اما طفلکم
اینجا تو یک زبالهای،
یک شمارهای،
یک بینام،
یک هیچ
که ندارد نشانهای...
نگاه مهربان مادرت
سنگینی غم دارد
خوب میداند
که میبرند تو را به اشارهای...
نخواهی دید طفلکم
نه آفتابی
نه آسمانی
نه بازیِ ابری
نه بادی، نه بارانی
نه ماهی، نه ستارهای...
محکومی تو
به تنهایی
به دیوارهای بتونی
و میلههای آهنی
شب و روز
شب و روز
شب و روز
تا بگیرند جانت را
نداری تو چارهای...
میبلعند این دیوارها
ضجههایت را
ساکت خواهد بود
پیکر تکه شدهات طفلکم
در یخچال
بر سر سیخ
بر سفرهٔ هر خانهای...
قصهٔ هزار درد دارد
هر گوشهٔ این ناکجا
بیرون اما طفلکم
گوشها همه کر
چشمها همه کور
بر این درد و رنج،
حتی بر استعارهای...
نخواهد گریست کسی طفلکم
بر زندگیِ تباه شدهات
نمیآید داستان دردت
در هیچ غمنامهای...
برای گردنت چاقو تیز کردهاند جلادان
گم خواهند شد
چشمهای زیبایت طفلکم
در سطل زباله
مثل تفالهای...
ساعت صفر است
و تو آنجا ایستادهای
زیبا و پر از شور بودن
هنوز نمیدانی طفلکم
که نیست زندگی برای همه موهبتی
نفرین بر تولد
کاش میشد بازگشت
به ساعت قبل از صفر
و چشم نگشود در چنین دردخانهای...