- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
بختک
من در دل مادرم بودم
و مادرم، در دل کابوس و غم.
من دست و پا زنان
در زهدان گرم و نرم او،
او اما دست و پا میزد
در وحشت و ماتم.
امید من به فردایی بود
آزاد و نورانی،
امید او بیداری بود
از آن کابوس طولانی.
تو اما نمیدادی
به او امانی،
تو اما نمیدادی
به او امانی.
تو بختکش بودی
سنگین و ظلمانی!
چشم گشودم سرانجام
من به دنیای موعود فانی
دریغ و صد دریغ اما
که آن جهان سبز رویا
نبود جز دخمه و زندانی.
آنجا دست و پا زدم من
در نهایت بهت و حیرانی
به امید فرار و بیداری
از کابوس ویرانی
تو اما نمیدادی
به من امانی،
تو اما نمیدادی
به من امانی.
تو بختکم بودی،
سنگین و ظلمانی.
در آن کابوس هولناک
گشتم من دم به دم،
در آن خفقان پرتعفن
سر کردم من
هر دم و هر بازدم.
در آن داغ و وحشت،
دیوار و حسرت،
سر کردم روز و شب،
شب و روزم را،
ورای حد شکیبایی
با اندوه و پریشانی.
هنوز دست و پا میزدم
به امید رهایی
از آن کابوس ویرانی.
اما نمیدادی به من
تو امانی،
نمیدادی به من
تو امانی.
تو بختکم بودی
سنگین و ظلمانی!
اکنون اینجا ایستادهام
در لحظهٔ بهت و هراس پایان،
گلویم در هوای تیغ بُّران،
پاهایم در لختههای خون یاران،
در دست سهمگین جلادان،
منم من، تجسم عجز و ناتوانی.
چشمانم از تصویر اندامهای پاره تَر،
گوشهایم از این همه ضجه و نعره کَر،
من هنوز دست و پا میزنم
در حسرت بیداری
از این کابوس ظلمانی
نمیدهی اما به من
تو امانی،
نه، نمیدهی به من
تو امانی.
تو بختکم هستی
تو بختکم هستی
تو بختکم هستی
بس سنگین و شیطانی!