سگی بر گور، سگی در گور

sevook1

سال‌ها از آن روز می‌گذرد. از روزی که تنها چند روز از بدترین روز زندگی من می‌گذشت. مراسم هفتم هم تمام شد. تمام کسانی که همین هفتۀ پیش اسمشان را در لیست مهمانی عروسی نوشته بودیم تا برایشان کارت دعوت بفرستیم برای بار چندم تسلیت گفتند و رفتند. از خانوادۀ خودم و نامزدم هم خواهش کردم که مرا تنها بگذارند. آنها هم که دیگر چیزی برای گفتن نداشتند رفتند. من ماندم و یک گورستان با سنگ‌هایی به سنگینی دلم. گورستان ارامنه در پای کوه صفۀ اصفهان حال و هوای خاصی دارد. انگار زمان در بعضی از قسمت‌های آن از حرکت ایستاده و اصالت مرگ در آن جاودانه شده است. بر خلاف بسیاری از آرامگاه‌های امروزی اینجا از نظم مصنوعی خبر زیادی نیست. در کندن قبرها ردیف‌بندی چندان جدی گرفته نشده است. اندازۀ سنگ‌ها هم استاندارد نیست. هر سنگ اندازه و شکل خودش را دارد و به راحتی می‌توان قبر نوزادان و کودکان را از قبر بزرگسالان تشخیص داد. در گوشه کنار قبرستان سنگ‌هایی از یک قرن پیش یا بیشتر به چشم می‌خورند که زمان و آفتاب و باد آنها را بی‌نام و نشان کرده‌اند. بعضی از سنگ‌ها هم کاملاً متلاشی یا بر اثر فرسایش زمین جابه جا شده‌اند. حتی ردّ بیماری‌های فراگیر چندصد سال گذشته و جنگ‌های جهانی را هم می‌توان در گورهای دسته‌جمعی این گورستان یافت. همه جا پر از درخت‌های کاج پیری است که صلابتشان ناخودآگاه آدم را به یاد صلابت و ناگزیر بودن مرگ می‌اندازد. اینجا می‌توان ساعت‌ها و روزها گشت و به معنای زندگی و مرگ فکر کرد بی‌هیچ نتیجه‌ای و دقیقاً چون هیچ وقت نتیجه‌ای در کار نیست می‌توان این کار را بارها و بارها تکرار کرد و امیدوار بود که بالاخره زمانی پاسخی در کار خواهد بود. حالا که فکرش را می‌کنم اصلاً نمی‌دانم دنبال چه پاسخی بودم. شاید فقط می‌خواستم زمان را بکشم یا خودم را آنقدر خسته کنم تا نایی برای عصبانی بودن از دست خدا یا روزگار یا طبیعت یا سرنوشت یا هر چیز دیگری که نمی‌دانستم و هنوز هم نمی‌دانم چیست نداشته باشم. به هر تقدیر این آرامگاه جایی بود که قرار بود تا چند سال آینده بیشتر از هر جای دیگر به آن سر بزنم. آن روز بعد از مراسم هفتم مدتی این طرف و آن طرف رفتم و بی‌هدف سنگ نوشته‌های قبرها را خواندم. همه چیز مثل یک کابوس به نظر می‌رسید و من هنوز امیدوار بودم که از خواب بیدار شوم و از این که این تنها یک کابوس مثل تمام کابوس‌های چند ماه گذشته بوده است خوشحال شوم. نمی دانم در چه فکری بودم که صدایی مثل صدای گریۀ تولۀ یک حیوان را شنیدم. اول فکر کردم خیالاتی شده‌ام ولی وقتی کمی به طرف جایی که فکر می‌کردم صدا را از آنجا شنیده‌ام پیش رفتم صدا بلند و بلندتر شد. هر چه به محل صدا نزدیک‌تر می‌شدم انگار صدا التماس‌آمیزتر می‌شد گویی که صاحب صدا با همۀ وجود مرا به طرف خود می‌خواند. بالاخره منبع صدا را پیدا کردم. یک صندوق میوۀ چوبی که وارونه در فضای بین دو سنگ قبر گذاشته شده بود و رویش هم یک سنگ بزرگ گذاشته بودند. کافی بود سرم را کمی پایین ببرم تا آن جفت چشم سیاه شفاف و کنجکاو را ببینم که از لای درز بین دو تختۀ صندوق با دقت و هیجان مرا نگاه می‌کرد انگار که ناجی‌اش از راه رسیده باشد. خیلی زود چشم‌ها جای خود را به یک دماغ خیس کوچولو و بعد یک زبان دادند که از لای درز صندوق بیرون آمده بود تا مراسم آشنایی را به جا آورد. در آن لحظه باید به حرف مادرم فکر می‌کردم. از زمان کودکی هر وقت یک حیوان زخمی یا گرسنه را با خود به خانه می‌بردم مادرم اول کار عصبانی می‌شد و می‌گفت «این همه آدم توی این شهر هست. نمی‌فهمم چرا هر چی حیوان مریض و زخمیه دنبال تو راه می‌افته؟ » البته این بیشتر یک اعتراض بود تا یک سوال چون ما هر دو خوب می‌دانستیم که آدم تنها زمانی چیزی را می‌بیند یا می‌شنود که بخواهد ببیند یا بشنود و این مشکل من نبود که بیشتر مردم بیشتر چیزها را عمداً نمی‌بینند یا نمی‌شنوند. به هر حال در آن لحظه من این را به پای سرنوشت نوشتم که من در روز مراسم هفتم عزیزترینم و در چنین حالی به این موجود کوچک در یک صندوق میوۀ وارونه در یک نقطۀ دورافتاده از یک قبرستان رسیده بودم. وقتی سنگ روی صندوق و خود صندوق را برداشتم جلویم یک توله سگ کاملاً سیاه چهل روزه یا کمتر ظاهر شد که از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و دمش را آنچنان تکان می‌داد که نمی‌توانست تعادلش را حفظ کند. زیر صندوق چند تکه نان خشک هم ریخته بودند. او را برداشتم و به طرف در ورودی قبرستان رفتم و ازمدیر امور قبرستان که یک مرد ارمنی بود در مورد او پرسیدم. مشخص شد که یکی از کارگران افغانی که در گورستان کار می‌کرد، توله سگ را به آنجا آورده است تا بعدها نقش نگهبان را بازی کند و چون بچۀ بیچاره در دوری از مادر گریه می‌کرده است، او را به محلی دورتر برده است تا صدایش کسی را اذیت نکند! بعد از کمی صحبت راضی شدند که سگ را نزدیک در ورودی پیش خودشان نگه دارند. آن روز وقتی از آرامگاه خارج می شدم، انگار دو چیز را آنجا جا گذاشته بودم...
روز بعد او را در همانجا دوباره زیر صندوق پیدا کردم و دوباره به سراغ کارگران افغانی رفتم ولی هنوز یک کلمه نگفته بودم که یکی از کارگران افغانی قول داد که او را دیگر زیر صندوق نگذارند. احتمالاً هر آدم دیگری هم که یک جو مغز در سر داشت با دیدن قیافۀ من همین کار را می‌کرد. آن روزها چون فاصلۀ محل کارم تا آرامگاه زیاد نبود و پنج روز هفته یعنی غیر از دو روزی که کلاس داشتم از فاصلۀ یک ساعتی ناهار استفاده می‌کردم تا به آرامگاه بروم و همیشه کمی هم غذا برای دوست جدیدم می‌بردم. اسمش را سِووک گذاشتم که در ارمنی به معنی «سیاه کوچولو» است. سیاه کوچولویی که در سیاه‌ترین روزهای زندگی من می‌توانست با بامزگی‌ها و شیطنت‌هایش مرا بخنداند. آرامگاه نامزدم در یکی از قسمت‌های انتهایی گورستان بود که به یک بیشه منتهی می‌شد. از همان روزهای اول مدیر گورستان سعی کرد مرا متقاعد کند که تنهایی به آنجا نروم چون گاهی افراد معتاد برای مصرف مواد به این بیشه می‌آمدند و به گفتۀ او اگر اتفاقی می‌افتاد کسی صدای مرا نمی‌شنید ولی وقتی دید که صحبت کردن با من فایده‌ای ندارد، به خانواده‌ام متوسل شد و با آنها اتمام حجت کرد که اگر اتفاقی بیفتد او هیچ مسئولیتی را به گردن نخواهد گرفت ولی خیلی زود فهمید که این کار هم فایده‌ای ندارد و من کار خودم را می‌کنم. البته چند ماه بعد خیالش راحت‌تر شد وقتی دید یک سگ سیاه قوی و بزرگ هر روز با من بر سر مزار می‌نشیند و مثل یک فرشتۀ نگهبان از من مراقبت می‌کند. البته رشد سریع سووک فقط مربوط به جثۀ او نمی‌شد. مثل بچه‌هایی که از بد روزگار فرصتی برای بچگی کردن ندارند، سووک هم خیلی زود بزرگ شد و آن نگاه کودکانۀ بازیگوش خیلی زود تبدیل به نگاهی عمیق و رنج آشنا شد. انگار که پشت آن چشم‌ها انسانی با بصیرت و اندوه صد ساله نشسته بود. همیشه در کنار مزار نامزدم سرش را لای دست‌هایش روی زمین می‌گذاشت و مرا نگاه می‌کرد و هر از چند گاهی با دیدن اندوه من سرش را بالا می آورد و طوری نگاهم می کرد انگار می‌خواست بگوید «ناراحت نباش. یه روز خوب می‌شه» و این اتفاق هر روز تکرار می‌شد. بیش از یک سال به همین منوال گذشت. زندگی و مرگ به موازات هم در گورستان جریان داشتند. باید بگویم هیچ وقت در زندگی‌ام تا این حد به مرگ نزدیک نبوده‌ام. دیدن کارگران هنگام کندن قبرهای جدید، سنگ‌های جدید و سنگتراشانی که با هنرتمام سنگ‌نوشته‌های جدید را می‌تراشیدند و آن به اصطلاح «مرده‌شورخانه» که من بعد از مدتی «کشف کردم» می‌توان از یخچال آن برای نگهداری غذای سگ هم استفاده کرد تبدیل به روزمرگی‌های زندگی من شدند. در تابستان حتی چندین بار با کمک مدیر امور گورستان و برادرم سووک را شستم که البته چندان به مذاقش خوش نمی‌آمد ولی همیشه بعد از آن خیلی سرحال بود چون از شر مگس‌ها راحت می‌شد. بعد از یک سال، بازدیدهای روزانۀ من تبدیل به بازدیدهای هفتگی شد و سووک هم که تمام گوشه کنار گورستان را می‌شناخت دیگر مثل سابق جلوی در ورودی نمی‌ماند و من نمی‌توانستم هر بار او را ببینم ولی گاهی وقتی در کنار مزار می‌نشستم سر و کله‌اش از جای نامعلومی پیدا می‌شد انگار که مویش را آتش زده باشند. یک بار از همین دفعات بود وقتی که سرم را بالا آوردم و از لابه‌لای درخت‌ها و بوته‌ها او را دیدم که به طرف من می‌آید ولی این بار او تنها نبود. یک سایۀ سفید بزرگ هم در کنار او حرکت می‌کرد. وقتی نزدیکتر شدند یکی از زیباترین سگ‌هایی که در تمام عمرم دیده‌ام را روبروی خود دیدم که با چشمانی کنجکاو و معصوم مرا نگاه می‌کرد. اگر اسم آن یکی را سیاه گذاشتیم، اسم این یکی را باید حتماً سفیدبرفی می‌گذاشتیم چون سرتاپا مثل برف سفید بود. سووک نه یک دل که صد دل عاشق شده بود و این را می‌شد در تمام حرکاتش دید. او حتی سعی می‌کرد خوشحالی‌اش را به من هم منتقل کند. چقدر در آن لحظه برایش خوشحال بودم ولی این خوشحالی دوام زیادی نیاورد. یک ماه بعد جسد سووک و عشقش را در حالی که مشخص بود سم‌خوار شده‌اند در قسمت دیگری از گورستان پیدا کردند و همانجا به خاک سپردند. مشخص نشد آیا شهرداری غذای مسموم پخش کرده است تا به قول خودشان از شرّ سگ‌های «ولگرد» راحت شوند یا بیمارستانی که کنار گورستان بود. نمی‌خواستم باور کنم که این دو موجود شگفت‌انگیز و سراپا عشق به چنین مرگ وحشتناکی جان باخته‌اند. سووک اولین سگی نبود که من از نزدیک می‌شناختم و به این سرنوشت شوم دچار شد. متاسفانه آخرین هم نبود ولی هر بار که دلم از نادانی و نامردی و نامردمی مردم می‌گیرد، نگاه عمیق سووک را روبروی خود می‌بینم که سعی می‌کند به من بگوید «یه روز خوب می‌شه». افسوس که باور کردنش خیلی سخت است.

 

پاورقی: متاسفانه در سال‌های اخیر سگ‌کشی در تمام شهرهای ایران وسیع‌تر و برنامه‌ریزی شده‌تر از هر زمان دیگر در جریان است. حرص و آز بعضی از پیمانکاران برای بستن قرارداد با شهرداری‌ها برای نابودی این حیوانات بیپناه هم وضعیت را بدتر کرده است. دوست عزیزی که این مطلب را می‌خوانید و تا حالا دوستی یک سگ را تجربه نکرده‌اید، از شرافت سگ‌ها می‌توان مثنوی هفت هزار من کاغذ نوشت. لطفاً هر وقت یکی از این فرشتگان در مسیر زندگیتان قرار گرفت، هر آنچه در توان دارید برای کمک به او بکنید. لطفاً با آگاهی‌رسانی به دیگران کمک کنید فرهنگ خشونت و ضعیف‌کشی را در کشورمان ریشه‌کن کنیم.

 

متاسفانه از سووک عکسی ندارم. این شبیه‌ترین عکسی است که از اینترنت پیدا کردم.