- توضیحات
- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
دوی آخر
حال عجیبی بود. سرش به شدت تب داشت و بدنش به شدت ضعف ولی همچنان با چشمهای نیمهباز به پشت فنسها چشم دوخته بود. مثل دیروز، مثل پریروز، مثل هفتهٔ پیش و ماه پیش و دو ماه پیش. دو ماه پیش هنوز یک تازهوارد سردرگم و گیج بود و هنوز موقع دعوا بر سر غذا پایش را گاز نگرفته بودند و حتی بعد از گازگرفتگی و تا همین هفتهٔ پیش هنوز رمق خیلی بیشتری داشت. آرزویش این بود که این در باز شود و بتواند یک دل سیر بدود با اینکه بدنش آنقدر بیرمق بود که مطمئن نبود اگر همین الان این در باز میشد آیا میتوانست قدم از قدم بردارد. شاید هم آرزو میکرد یک خانهٔ خوب داشته باشد ولی نه، کدام خانه؟ او اصلاً نمیدانست خانه چیست، امنیت چیست، خواسته بودن چیست، به جایی تعلق داشتن چیست... این چیزها برایش تعریف نشده بودند. از وقتی به دنیا آمده بود فقط درد بود و فرار و گرسنگی و تشنگی و خستگی و دربدری... هر جا میرفت کسی او را نمیخواست مثل تمام سگهای آواره و دربدر دیگر. همه میخواستند او نباشد، دور شود، گم شود اصلاً گم به گور شود تا روزی که به اینجا آورده شد و شد یکی از هزار تا سگ پشت فنسها که همگی به آن سوی فنسها چشم دوخته بودند. جایشان آنقدر تنگ بود که احساس خفگی میکردند و گاهی کوچکترین حرکتی باعث اصطکاک میشد. دو ماه بود که دیگر فرار نمیکرد. پشت این فنسها خشک شده بود. گوشهایش از این همه سر و صدا زنگ میزدند. زندگیاش شده بود خوابیدن و به آن طرف فنسها چشم دوختن... خیلیها مدت خیلی بیشتری آنجا بودند یک سال یا حتی دو سال.... ولی بعضیها هم بعد از او آمده بودند و دوام نیاورده بودند. همین دو هفته پیش وقتی از خواب بیدار شد متوجه شد که بدن دوستش که در کنار او میخوابید، کاملاً سرد شده است. چند ساعت بعد پیکر بیجان او را به آن طرف فنسها بردند. چه لحظهٔ غمانگیزی بود. آیا او دوام میآورد؟ همه چیز داشت جلوی چشمانش تیره و تار میشد. فنسها و زمین و آسمان پشت فنسها، همهٔ آن هزار تا سگ اسیر ناخواسته و دربدر بزرگ و کوچک مثل خودش که چیزی جز درد و تنهایی و غربت و ناخواسته بودن در زندگیشان تجربه نکرده بودند. پلکهایش روی هم افتادند و زیباترین تصویری که در عمرش دیده بود، جلوی چشمانش ظاهر شد. فرشتهای که گاهی به آنجا میآمد و بر سر او و بقیهٔ زندانیان دست نوازش میکشید. بر سر این فرشته، رقابت شدیدی بین همهٔ سگها وجود داشت آخر این تجربهٔ اول همهٔ آنها از محبت یک موجود دوپا بود و مگر این محبت به این مفتیها به دست میآمد که از آن بگذرند؟ آنها بیشتر از هر چیز در این زندگی داغون سگیِ سراسر کمبود، محبت میخواستند و حاضر نبودند به هیچ قیمتی از آن بگذرند ولی امروز و در این لحظهٔ ناب عجیب دیگر رقابتی در کار نبود. برای اولین بار در زندگیاش همه چیز همانطور بود که باید باشد. فرشته هم فقط مال خودش بود. فقط سر او را نوازش میکرد و او دمش را تند و تند برایش تکان میداد. اصلاً انگار هیچ کس دیگر جز او در این زندان نبود. در باز شد و او همراه فرشته به آن طرف فنسها دوید. توی گوشش دیگر هیچ صدایی نبود... آسمان صاف صاف بود، نه سرد و نه گرم. پایش زخمی نبود. نه سرش تب داشت و نه بدنش ضعف.... او داشت میدوید و تمام درها یکی یکی جلویش باز میشدند... این دویدن کجا و آن دویدنهای فرار کجا؟ نه، دیگر فراری در کار نبود. او آزاد بود، آزاد از ترس و درد و گرسنگی و تشنگی و تنهایی و غم و حسرت، آزادِ آزاد ...صبح روز بعد، فرشته به طرف فنسها آمد ولی همانجا میخکوب شد... همه داشتند برایش بالا و پایین میپریدند غیر از یکی از عزیزدردانههایش که بیجان و خشکیده با چشمهای نیمهباز در آنجا افتاده بود. اشکی از چشمانش چکید. او حسرت باز شدن این در و دویدن تا سر مرگ را در چشمان عزیزدردانهاش دیده بود. آیا میتوانست از آن نگاه پشت پلکهای نیمهباز بخواند که دوست مهربانش عصر روز قبل در هذیان مرگ از این در بیرون رفته و یک دل سیر سیر با او دویده بود؟
پاورقی:
دوستان عزیز، در همین لحظه هزاران سگ در پناهگاهها و سولههای کشورمان به فنسها چشم دوختهاند و حسرت لحظهای را می کشند که فرشتهای از راه برسد و آنها را با خودش ببرد. شهرداریها مجوز رهاسازی این فرشتگان را نمیدهند چون مردم بیشتر مناطق، زندگی با فرشتگان را بر نمیتابند! از طرف دیگر، زندگی این حیوانات در جادهها و بیابانها هم به گرسنگی، تشنگی، بیماریها و تصادفات محدود میشود. تنها چیزی که میتواند این مهربانان را از این وضعیت بد و آن وضعیت بدتر نجات دهد، آن است که خانوادههای مهربان پا پیش بگذارند و سرپرستی آنها را قبول کنند.
هر کدام از این موجودات خارقالعاده، قصهٔ بیانتهای عشق و معرفت و وفا هستند که در فصل درد و ناامیدی و حسرت ماندهاند. هر کدام یک دنیای کشف نشدهاند، پر از شوق و شور، پر از حسرت دوست داشتن و دوست داشته شدن. اگر این موجودات سراپا عشق، لایق داشتن یک خانهٔ گرم و قلبی که برایشان بتپد نیستند، چه کسی لایق آن است؟ لطفاً مهرتان را از این فرشتهها دریغ نکنید. اگر باغ یا کارگاه یا حیاط یا خانهٔ مناسبی دارید و میتوانید به یک یا چند تای آنها یک زندگی مناسب همراه با محبت و امنیت بدهید، سرپرستی آنها را قبول کنید و به آنها نشان بدهید زندگی فقط درد و ترس و گرسنگی و دربدری و ناخواسته بودن و چوب و سنگ و تفنگ و سم نیست. مطمئن باشید آنچه میدهید در برابر آنچه دریافت میکنید حتی با «هیچ» برابری نخواهد کرد...نگذارید این داستانهای معرفت و وفا ناخوانده و ناشنیده پشت این فنسهای شلوغ یا در حال فرار و گرسنگی و تشنگی و بیماری و درد در جادهها و بیابانهای بیرحم و عاطفه به پایان برسند...
عکس از پناهگاه پردیس مشهد است که ۱۸۰۰ سگ بینوا در آن بیصبرانه منتظر فرشتهای هستند که بیاید و آنها را به روزهای بهتر ببرد، روزهای خوبی که آنها هرگز ندیدهاند و تعداد زیادی از آنها در حسرت آن، نفس آخر را کشیدهاند. آیا ممکن است شما آن فرشته باشید؟