- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
«دو بچه»
کنار یه درخت
ایستادند دو تا بچه
یکی حبهٔ قند به دست
یکی با پای بسته
یکی دوپاست و عزیز
یکی بیقدر و بیزبان
یکی به فکر بازی
یکی ترسیده تا پای جان
یکی فکر میکنه
پیدا کرده دوستی ناب
اون یکی میدونه اما
مرگه تعبیر این خواب
داستان کارد و گلو را
نمیدونند هیچ کدوم
افسوس این دَمِ غنیمت
نمیآره زیاد دووم
خون یکی قراره بشه
نذری یا شکرانه
یا چشم بد را دور کنه
از دورِ مال و خانه
شاید هم باشه خونش
تقاص گناه کسی
میخواد پرهیزکار بشه
با کشتنش صاحبخانه
تن درد کشیدهاش میشه
چند تا ناهار و شام و کباب
سر و استخونهاش اما
میشن قسمت صبحانه
تو این دنیای وانفسا
میبینیم آیا ما روزی
که کشتن و خونریزی
نمیآره جز سیهروزی؟
که نمیشه هیچ کس
با ریختن خون، باتقوا
که کشتن رسم بندگی نیست
محبته راه بهروزی؟
میرسه آیا روزی
که کنار این درخت
بازی کنند دو بچه
دور از آه و خون و وحشت؟
که قصهٔ کارد و گلو
بشه کهن و افسانه
داستان مهربانی
بشه همه جا روانه