- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
رها
روزی رها خواهی بود
تو
و تو
و تو
و تو
و من رها خواهم بود
از زنجیرهای سنگینی
که به پای تو و قلب من است
و رویای زندگی را از تو
و خمیرمایهٔ شادی را
از روح من به یغما برده است...
آخر چگونه میتوانم
مستانه بخندم
وقتی تو
بردهای،
خستهای،
افسردهای،
درماندهای
و در درد ماندهای؟
چگونه میتوانم
از آزادی بسرایم
و چکاوکوار در دل بهار
به سوی نیلیها و طلاییها پر بکشم
وقتی تو
در قیراندودترین سیاهی کهکشان،
در ژرفترین سیاهچالههای بردگی
که همقبیلههایم
برایت خلق کردهاند
اسیر ماندهای
و هیچ روزنهای
از امید و فردا نمیبینی؟
چگونه میتوانم
چشم بر این زخم کریه زنده
که آزادی و شادی و عدالت را با هم بلعیده
و بوی تعفنش، از فاصلهٔ چند سال نوری از زمین
مشام هر بامرامی را میآزارد
ببندم و فریاد بزنم «من خوشبختام»؟
اما تو روزی رها خواهی بود
تو
و تو
و تو
و تو...
همهٔ شما روزی رها خواهید بود
آن روز
همه چیز همانطور خواهد بود
که قرار بوده باشد
نه سلطهای،
نه سلطهگری،
نه غل و زنجیری،
نه بردهای،
نه بردهداری،
نه زندانی،
نه زندانبانی،
نه ویرانگری،
نه اربابی،
نه سوداگری...
روزی رها خواهید بود
و من
رها خواهم بود
حتی اگر تا آن روز
خاکسترم،
همنشین ریشههای بوتههای وحشی شده باشد...
تو رها خواهی بود...