- توضیحات
- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
گوشها
میخواهم از گوشها بنویسم. نه قضیه «خواستن» نیست، «باید» از گوشها بنویسم! ولی نمیدانم از کدام گوشها شروع کنم؟ گوشهای زیبایی که از آنها فقط دو حفرهٔ حلزونی در دو طرف سر صاحبشان به یادگار ماند؟ از نیمچهگوشهایی که مثل قصهٔ صاحبانشان به وسط راه نرسیده تمام میشدند؟ یا از گوشهایی که...
بیست و چند سال پیش بود. برنامهنویس بودم و یکی از وظایفم، پشتیبانی نرمافزارهای مالی شرکت بود که از قضا در میان شرکتها و سازمانهای دولتی، خواهان و طرفدار زیادی داشتند. هر کدام از این نرمافزارها مرا به سویی میبردند و گوشهها و جنبههایی از جامعه را به من میشناساندند که برایم تازگی داشتند مثلاً به واسطهٔ نرمافزارهای حسابداری، از نزدیک با روش کار و روحیهٔ حاکم بر شهرداریها و برخی سازمانهای دولتی دیگر آشنا شدم که برای خودش هم فال بود و هم تماشا... برنامههای فروش هم مرا به هر سویی میبردند، از انواع و اقسام فروشگاههای کوچک سنتی گرفته تا فروشگاههای مدرن و بزرگ اما چالشبرانگیزترین نرمافزار از نظر روابط اجتماعی، نرمافزار «تعاونی» ما بود که مرا هر هفته به شهرستانهای اطراف اصفهان میکشاند، شهرستانهایی که بیشتر از چهل یا شصت یا صد کیلومتر از اصفهان فاصله نداشتند ولی اغلب جوی داشتند که جو مذهبی و بستهٔ آن زمان اصفهان در کنارشان بسیار روشنفکرانه به نظر میرسید.
اغلب وقتی بار اول به یک تعاونی میرفتم، صدای پچ پچ کارکنان را پشت سرم میشنیدم که طوری به هم میگفتند «چرا یه دختر فرستادند؟!!!» انگار شرکت برای رفع مشکلات نرمافزاریشان یک خرگوش فرستاده است! توی صورت بعضیها هم میشد به وضوح خواند «وامصیبتا! یه دختر فرستادند کم بود، چادر هم سرش نیست!»
در چنین جوی، جایی برای نشان دادن کمترین ضعفی وجود نداشت، من مجبور بودم مثل یک ربات خللناپذیر باشم و البته که بودم. اما در یک مورد، اوضاع از حالت عادی خارج شد...
دفعهٔ اول بود که به آن تعاونی میرفتم. در بزرگ حیاط پشتی را باز کردند تا به داخل بروم. مسئول فروش که مردی میانسال بود و قبلاً چند بار توی شرکت سراغم آمده بود، روی پلهها که از وسط حیاط به طبقهٔ بالا میرفتند ظاهر شد و گفت:
«سلام. بفرمایید بالا خانم فلانی. سرورها اینجا هستند».
دو تا کارکن دیگر پایین همان پلهها ایستاده بودند و سیگار میکشیدند. در همین لحظه چشمم به سگی افتاد که بدبختی و غم از سر و رویش میبارید و با یک زنجیر کوتاه کنار دیوار روبروی همان پلهها بسته شده بود. از همان فاصله آنقدر تحت تاثیر زبان غمگین بدنش قرار گرفتم که مسخ و بیاختیار به طرفش رفتم. مسئول فروش با تعجب به طرفم آمد. سگ نه بچهٔ بچه بود نه بالغ بالغ. شاید پنج ماهه ولی با همان سن کم، انگار دنیا را روی شانههای استخوانیش گذاشته بودند. با چشمهای نگرانش مرا دنبال میکرد و نمیدانست چکار کند. در همان حالت نشسته، چنان دمش را لای پاهایش گذاشته بود و میلرزید که دل من هم به لرزه افتاد. اما گوشهایش... اینها عجیبترین گوشهایی بودند که من تا حالا دیده بودم. انگار کسی آنها را جویده بود و نصف هر گوش را خورده بود. دالبر دالبر دالبر... دستم را روی پیشانیش گذاشتم. اول رعشه گرفت ولی کم کم آرام شد و وحشت نگاهش، جای خود را به نوعی تردید و بلاتکلیفی با تهمایهای از امید داد... مسئول فروش گفت:
«خانم فلانی دست نزنید. کثیفه. نمیشورندش».
بعد هم ادامه داد «اینو یعنی نگهبانمون به خیال خودش آورده که شبها نگهبانی بده اما دو ماه پیش پسر نگهبان گوشهاشو با آچار فرانسه بریده، این هم ترسیده، شده همینی که میبینین! فکر نمیکنم دیگه ازش سگ نگهبانی در بیاد».
.
نمیخواستم احساساتی بشوم ولی ترکیب نگاه سگ با این اطلاعات، نفسبر بود، فلج کننده بود، کشنده بود...به سختی نفسم را حبس کرده بودم که صدایی از گلویم بیرون نیاید ولی یکی از دو مردی که پایین پلهها ایستاده بودند، از اینکه یک دختر برای رفع مشکل نرمافزاری تعاونی آمده و تازه سگ نگهبان را ناز میکند، چنان حالی به حالی شده بود که هیچ تلاشی برای پنهان کردن تمایلش برای نشان دادن خودی از خود بیمایهاش نمیکرد و با صدای بلند گفت:
«نه این سگ، سگ نمیشه. باید بندازندش بیرون. تا یه آدم میبینه میرینه...این هم شد سگ نگهبان؟»
میخواستم بگویم «دلم میخواد گوشهای تو یکی را با آچار فرانسه ببرند ببینم چطور ...» ولی از کل جمله فقط همان «دلم...» اول از دهانم بیرون آمد. نه! چیزی که صدایم را خفه کرد نه احترام بود، نه مدارا، نه ترس، نه تسلیم... آنقدر آدمهای حقیر مثل این مردک دیده بودم که میدانستم الان چه جوابم را بدهد و چه خفقان بگیرد، بعداً تلافی شکسته شدن «غرور» و «مردانگی» پوشالیش را سر این موجود مظلوم و بیدفاع در میآورد.
مسئول فروش با نگاه معنادارش به او فهماند که بهتر است ساکت باشد و به بالا رفتیم.
موقع خروج از تعاونی کسی در حیاط نبود. دوباره به طرف سگ رفتم. این بار رعشه نگرفت و دمش را که همچنان از شدت ترس لای پاهایش گذاشته بود آهسته تکان داد. انگار این وضعیت برایش آنقدر ناآشنا بود که تکلیفش با خودش روشن نبود...
از مسئول فروش خواستم که لااقل به وضعیت غذای این بچه برسد. گفت «خود نگهبان میده. ما هم گاهی یه چیزی میآریم به نگهبان میدیم بده بهش. اینطوریها هم نیست. فکرتونو ناراحت نکنید»!
وقتی یک ماه بعد زنگ زد و گفت حسابهایشان درست در نمیآید، انگار توی قرعهکشی برنده شده بودم. با اینکه مطمئن نبودم سگ آنجا باشد، مقداری غذا برایش گرفتم و راه افتادم. آنجا بود، این بار به زنجیر نبود ولی تقریباً همان جای قبلی نشسته بود. تقریباً همانقدر لاغر و استخوانی! در حالی که به او نگاه میکردم به طرفش رفتم. این بار از دیدنم خیلی خوشحال بود ولی هنوز خوشحالیش با تردید توام بود. اطمینان بکند یا نکند؟ به طرفم بیاید یا نیاید؟ مسئول فروش باورش نمیشد که برای سگ غذا بردهام و این حالت، برای او حتی تعریف نشدهتر از خود سگ بود. گفت:
«اگه نگهبان بدونه که کسی غیر از خودش به سگ غذا داده خوشش نمیآد، چون میخواد تربیتش کنه».
گفتم «مشکل خودشه» و پلاستیک را پهن کردم و غذا را رویش ریختم. سگ با تردید شروع به خوردن کرد...
به مسئول فروش گفتم «من فقط برای این سگ اومدم. اگه بهش نرسین و طوریش بشه، دفعهٔ بعد باید سرورها را کول کنین بیارین شرکت. خود دانید»...
خندید و گفت «چرا میرسیم. نمیدونم چشه؟ مرضی چیزی داره که جون نمیگیره. حالا بعد از این بیشتر هم میرسیم»...
بعد از آن، چند بار دیگر به آن تعاونی رفتم و هر بار غذا بردم، حتی نگاه معنادار نگهبان در یکی از این بازدیدها هم کارساز نشد. احتمالاً غر و لوندش نصیب مسئول فروش شد. بار آخر که به آنجا رفتم، دو سه ماه قبل از تغییر شغلم بود.. سگ که حالا یک ساله و نیمه شده بود، طوری به طرفم دوید و برایم بالا پایین پرید که به زحمت میتوانستم جلوی احساساتم را بگیرم... چه رنگی بود؟ سیاه و سفید؟ سیاه و قهوهای؟ یادم نیست ولی حسی که در نگاه اول و آخرش بود، هنوز در خاطرهام آنقدر داغ است انگار همین یک ساعت پیش زیر پوستم شعله کشیده است... و اما او... او با سرنوشت تلخ خودش تنها ماند مانند خیلی خیلیهای دیگر با گوشهای بریده و زخمهای بیدرمان و قلبهای تکه تکه شدهشان...