زندگی شرافتمندانه

rat posoned

«۹۰ درصد آدم‌ها چندان جالب نیستند». این جمله‌ایست که من از ده سال پیش، وقتی به این محلهٔ فرانکفورت نقل مکان کردم، چندین بار از زبان خانم «موریتز» شنیده‌ام. در مورد اینکه خانم موریتز چطور به این آمار رسیده است می‌شود بحث کرد. مطمئن‌ام به عنوان یک وکیل بازنشستهٔ باسابقه می‌تواند از آمارش دفاع کند ولی فکر می‌کنم استفاده از آن اصطلاح «نه‌چندان جالب» به جای واژه‌های دقیق‌تر هم نتیجهٔ ترکیبی ماهرانه از همان تجربهٔ سی چهل سالهٔ او در وکالت و سپس «فراغت» او از دادگاه و بند و تبصره باشد. صرفنظر از اینکه چند در صد مردم جالب یا نه چندان جالب‌اند و این واقعیت که ممکن است تعریف «جالب» برای هر کسی متفاوت باشد، خانم موریتز جزو آدم‌هایی است که از بسیاری جهات برای من «جالب» است. 


او در همان خیابانی زندگی می‌کند که من زندگی می‌کنم و جزو کسانی است که با اینکه سگ ندارد (چند تا گربه دارد)، هر روز دو سه بار به جنگل می‌رود. اولین بار او را در جنگل دیدم در حالی که از روی زمین بلوط جمع می‌کرد. نمی‌دانم چطور سر صحبت را باز کرد ولی برایم توضیح داد که تازه بازنشسته شده است و حالا وقت کافی دارد تا تمام کارهایی را که قبلاً برایشان وقت زیادی نداشت انجام دهد. بلوط‌ها را برای درست کردن تزئینات کریسمس می‌خواست. در تمام این سال‌ها او را بارها در حال جمع‌آوری گل‌های وحشی، کاستانیا، بلوط، میوهٔ کاج، برگ‌های رنگی و غیره دیده‌ام. یکی از سرگرمی‌های او در تابستان و پاییز این است که با مواد طبیعی که در جنگل ریخته‌اند تزئینات کریسمس درست کند و قبل از کریسمس به همسایه‌ها و دوستان و فامیل هدیه کند و باید بگویم در این کار خیلی باسلیقه است. گاهی هم او را در حال جمع‌آوری تمشک وحشی، سیب، آلو، گردو یا قارچ می‌بینم. چند هفته پس از اولین ملاقات با او  یک بار صبح موقعی که پیاده به سمت ایستگاه مترو در سر خیابان می‌رفتم چشمم به حیاط یک خانه افتاد که خانم موریتز در وسط آن ایستاده بود و هیزم می‌شکست (اینجا حیاط‌ها دیوار ندارند و یا کلاً حصار ندارند یا نرده‌های کوتاه دارند). خیلی تعجب کردم. نمی‌دانم تعجبم بیشتر از چه بود؟  از اینکه یک زن در آن سن هیزم می‌شکست یا مهارتش در شکستن هیزم یا از اینکه اصلاً هیزم را برای چه کاری می‌خواست؟ سلام کردم. باز سر صحبت باز شد. برایم توضیح داد که این چوب‌ها از درخت‌های مرده یا شاخه‌های شکسته‌ای هستند که جنگل‌بانی از جنگل جمع می‌کند و انباری کوچک حیاطشان را که تا نصف پر از هیزم بود به من نشان داد. برایم توضیح داد که سال‌هاست خانه  را با چوب‌هایی که جنگل‌بانی از جنگل جمع می‌کند گرم می‌کنند.

فکر کردم شاید وضع مالی‌شان خوب نیست و برای صرفه‌جویی در هزینه‌ها زحمت خرد کردن چوب‌ها را به جان می‌خرد. یعنی هر کسی کارهای او را می‌دید فکر می‌کرد یا وضع مالی‌اش خوب نیست یا خسیس است ولی بعدها وقتی او را بهتر شناختم، فهمیدم «پول» به هیچ وجه نگرانی او نیست. چند هفته بعد دوباره همدیگر را در جنگل دیدیم و موضوع صحبت به مصرف‌گرایی مخرب بشر کشید. برایم توضیح داد که سعی می‌کند همه چیز را محلی بخرد و زیاد نخرد و تا جای ممکن به جای خریدن، از منابع موجود در اطرافش استفاده کند. مثلاً معروف‌ترین غذای فرانکفورت «سس سبز» است که در آن از چندین نوع سبزی معطر مثل جعفری و گشنیز استفاده می‌شود. البته این غذا در مقایسه با غذاهای ایرانی مثل قورمه‌سبزی که در آن یک کیلوگرم سبزی معطر می‌ریزند بیشتر مثل یک جکِ سبز آبکی می‌ماند ولی با توجه به اینکه سبزیجات معطر در آلمان چندان خوب رشد نمی‌کنند و گران‌اند و آلمانی‌ها، سبزیجات معطر را معمولاً فقط برای تزئین غذا استفاده می‌کنند، این غذا به خیال فرانکفورتی‌ها خیلی خاص است و جزو افتخارات شهرشان محسوب می‌شود. خانم موریتز برایم توضیح داد که او دستور خودش را برای درست کردن سس سبز دارد، دستوری که او در آن به جای سبزیجات معطر که از کشورهای دیگر وارد می‌شوند و در بسته‌بندی‌های کوچک پلاستیکی در سوپرمارکت‌ها به فروش می‌رسند، از ترکیب چندین نوع علف هرز خوردنی استفاده کرده است و البته بعد از امتحان فراوان به یک ترکیب خوشمزه رسیده است که همه آن را می‌پسندند. برایم توضیح داد حسن این کار این است که می‌شود غذا را با همان علف‌هایی که به فراوانی در حیاط همهٔ خانه‌های آلمان می‌رویند درست کرد و این به نفع محیط زیست است چون نه برای این غذا، زمین و کود و سم و سوخت اضافه مصرف می‌شود و نه به آن بسته‌بندی پلاستیکی نیاز هست...


بعداً فهمیدم که وضعیت مالی خانم موریتز و همسرش که او نیز وکیل بوده است خیلی هم خوب است. در واقع، آنها چندین خانه در فرانکفورت دارند که سه تا از آنها در همان خیابان خودمان‌اند و اجاره داده‌اند. چند سال بود که مرتب خانم موریتز را می‌دیدم ولی هیچ وقت در بارهٔ فرزند یا نوه‌ای چیزی نگفته بود و این در حالی بود که او رابطهٔ خیلی خوبی با بچه‌ها دارد. یک بار وقتی پسرم چند ماهه بود و او کنار کالسکه ایستاده بود و پسرم را می‌خنداند، از او پرسیدم آیا نوه دارد. گفت نه بچه ندارد، نه برای اینکه از بچه خوشش نمی‌آید یا نمی‌توانسته بچه‌دار شود یا نمی‌خواسته پیشرفت کاری‌اش را قربانی بچه کند بلکه برای اینکه در زمان جوانی به طور تصادفی درگیر یک مسئلهٔ زیست‌محیطی شده و از خودش پرسیده است: گونهٔ من (بشر) دارد با زمین چیکار می‌کند؟ آیا ما اجازه داریم؟ تا کجا می‌خواهیم پیش برویم؟ به چه جمعیتی می‌خواهیم برسیم؟
برایم توضیح داد که آن تجربهٔ تصادفی نگاهش را نسبت به بشر و زندگی برای همیشه تغییر داده است و در ادامه با خنده گفت «علاوه بر این، دیدم بقیه زیادی زاد و ولد می‌کنند. لااقل من جلوی خودمو نگه دارم». 


با دهان باز ایستاده بودم. خانم موریتز خندید و گفت «چیه؟ فکر می‌کنی این پیرزن پاک خله؟» چند ثانیه طول کشید تا توانستم بر حیرتم غلبه کنم و بگویم «نه، این بهت از روی تحسینه»! باز زیر خنده زد و گفت «این اولین باره که من از این حرف‌ها می‌زنم و یه نفر از شدت تحسین بهت‌زده می‌شه ولی صادقانه بگم برای خیلی‌ها هم توضیح نمی‌دم این چیزها را». 


ولی تحسین من واقعی و خلل‌ناپذیر بود. ۵۰ سال پیش، زمانی که مردم به تعداد زیاد فرزندانشان به همان چشم افتخاری نگاه می‌کردند که چنگیزخان به تعداد زیاد فتوحاتش، این زن به زمین فکر کرده است و اینکه ما با زمین چه می‌کنیم، با موجودات دیگر چه می‌کنیم... خانم موریتز خیلی وقت بود که برای من جزو آدم‌های جالب بود ولی آن روز به گروه کوچک «خیلی جالب‌ها» ملحق شد. بدون شک، او همه چیز را درست انجام نمی‌دهد. هیچ کس همه چیز را درست انجام نمی‌دهد ولی او بارها به من ثابت کرده است که سعی می‌کند فکر کند و در تصمیم‌گیری‌هایش، علاوه بر خود و خواسته‌های خود، پارامترهای بسیار دیگری را هم لحاظ کند و اگر لازم باشد در خلاف جهت آب یا منافع شخصی شنا کند.


چند هفته پیش کانال‌های فاضلاب خیابانمان دچار مشکلی شده بودند. چند روز بود آنها را باز کرده بودند و یک سری تعمیرات انجام می‌دادند. من و سگم، بارنی، پیاده از سر کار بر می‌گشتیم. با توجه به اینکه بارنی پیر شده است، پیاده‌روی ما گاهی بیشتر به مراسم «عروس‌کشان» می‌ماند. از دور خانم موریتز را دیدم که با زن همسایه‌اش که مستاجرش هم هست و با او حیاط مشترک دارد در پیاده‌رو ایستاده است و صحبت می‌کند. از همان دور مشخص بود زن همسایه که همسن خود خانم موریتز است تا حدودی عصبی است. کم کم نزدیک‌تر شدم تا جایی که می‌توانستم صدایشان را بشنوم:

خانم موریتز: «آنا» این اولین بار نیست که کانال‌ها را تعمیر می‌کنند و موش‌ها بیرون می‌آن. دو روز دیگه کارشون تموم می‌شه. می‌بندندشون. موش‌ها بر می‌گردند توی کانال. لازم نیست اینقدر مسئله را بزرگ کنیم.
آنا خانم: اگه برنگشتند چی؟
خانم موریتز: ما چند ساله اینجا زندگی می‌کنیم؟ تا حالا چند بار این تعمیرات را کردند موش‌ها هم همیشه برگشتند سر خونه زندگی‌‌شون. موش‌ها حیوانات خیلی باهوشی‌اند. فکر نمی‌کنم از همنشینی با پیرزن‌های خرفی مثل من و تو لذت ببرند! 
یادم رفت بگویم که خانم موریتز در سن هفتاد و چند سالگی جوان‌تر از ۶۰ سال به نظر می‌رسد و در چهره‌اش می‌توان دید که زن باهوشی است. خلاصه «پیرزن خرف» چیزی نیست که کسی بتواند در توصیف او بگوید. با خودم فکر کردم «باز هم یک وکیل بازنشسته!» و خنده‌ام گرفت. در همان لحظه خانم موریتز چشمش به من و بارنی که دیگر تقریباً در دو سه متری آنها بودیم  افتاد و اشاره کرد که چند لحظه صبر کنم. از او خواهش کرده بودم برایم چیزی را سوال کند و حالا می‌خواست نتیجه را به من بگوید. من و بارنی هم ایستادیم.
آنا خانم: حالا گیرم که همین چند روز باشه فقط. چرا ما نباید مثل بقیه کودر بذاریم (منظور از کودر، جعبه‌هایی است که در آنها غذای آغشته به سم می‌گذارند تا موش‌ها بخورند).
خانم موریتز: من توی تمام این سال‌ها چندین بار توضیح دادم چرا حاضرم بمیرم ولی حتی یکی از این جعبه‌های لعنتی توی خونه‌هام و زمین‌هام نباشه.
آنا خانم: خب شاید بهتر باشه تجدید نظر کنی. چرا تو همه چیزت باید یه جور دیگه باشه؟
خانم موریتز: آنا، چند ساله من و تو همدیگه را می‌شناسیم؟ می‌دونی که همیشه سعی کردم «با شرافت» زندگی کنم. روی چه حسابی فکر می‌کنی چون چند تا موش از کانال‌ها بیرون اومدن اجازه می‌دم توی خونهٔ من مادهٔ سمّی بذارین و اون بلا را سر حیوانات و طبیعت بیارین؟
آنا خانم: پس من مجبورم به راه‌های دیگه متوسل بشم.
خانم موریتز با خنده و چشمک: باشه ولی زیاد باهاشون در نیفت. گفتم که موش‌ها خیلی باهوش‌اند. رقابت کردن باهاشون سخته. 


خانم آنا رفت و من برای خانم موریتز تعریف کردم که چند وقت پیش بارنی یک تکه غذای آلوده به مرگ موش خورده بود و به چه روزی افتاده بود و نزدیک بود او را از دست بدهیم. او متاثر شد و در حالی که بارنی را نوازش می‌کرد گفت «بارنی من از طرف آدم‌ها معذرت می‌خوام. من که بهت می‌گم ۹۰ درصد ما آدم‌ها موجودات چندان جالبی نیستیم»...


ولی ذهن من هنوز درگیر آن واژهٔ «زندگی با شرافت» بود... این اصطلاح را تا حالا از آلمانی‌ها نشنیده بودم ولی در ایران به فراوانی آن را شنیده‌ام... در فرهنگ ما وقتی کسی می‌گوید «زندگی شرافتمندانه» داشته است یعنی بزرگوار بوده و از کارهای رذل در برابر مردم دوری کرده است مثلاً مال کسی را نخورده است، به کسی تجاوز نکرده است... ولی مگر کارهای رذل را فقط می‌توان در برابر انسان‌ها انجام داد؟ فکر می‌کنم تعریف خانم موریتز از شرافت، تعریفی دقیق‌تر و جامع‌تر از شرافت است: شرافت، یعنی دوری از کارهای رذل چه نسبت به انسان‌ها، چه نسبت به حیوانات و چه نسبت به طبیعت... و چقدر کم‌اند کسانی که زندگی شرافتمندانه دارند یا به قول خانم موریتز لااقل سعی می‌کنند زندگی شرافتمندانه داشته باشند...