- توضیحات
- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
جنایت
اشک در چشمانت حلقه بسته
بغض در گلویت نشسته
چه سخت است باور کنم
که دلی برایم شکسته!
ایستادهای در یک قدمی مرگم
بر سرم چون ابر گریانی
کجا بودی ای نازنینم
در آن روزهای تلخ حیرانی؟
تا که سُر خوردم
از زهدان مادر
چشم گشودم
در دخمهای بیدر،
نه یک دادگاه،
نه یک وکیل،
نه یک داور.
بر پیشانیام
همچون داغ شر
نوشته بودند حکمم را
«حبس تا دم آخر».
جرمم تولد بود
در دوزخی بیدر و پیکر
که در آن صد افسوس
خداوندگار بود بشر.
نگرفت از من مهربانی
در آن روزهای تباهی خبری
نبود در دل زندانبانی
از محبت و پشیمانی اثری.
نبود کسی را هرگز غمی
از دریا-دریا ماتم و غمم،
هر دست که بر من آمد فرود
درد شد بر آزرده پیکرم.
زندگیام سراسر پر بود
از خالیهای بیانتها
از رویاهای سبز و کبود
از جهان آزاد ناآشنا.
کسی نبرد هرگز راه
به حال دل تنگم،
نشد کسی محرم
در شبهای بدآهنگم.
سر کردهام
هر لحظه،
هر شب
و هر روز را
من در پریشانی.
کجا میبرند مرا نازنینم
آیا تو میدانی؟
مهربانم اگر هست
این دیدار آخر،
اگر افسانه است
محشر و قیامت،
بنویس قصهٔ دردم را
تو به نام عدالت،
بریز در غمنامهام
همه غصه و دردم را
تو به غایت،
بگو به آدمها
که این جنایت است!
جنایت!