- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
خفقان!
صبح یک روز تابستانی در سال ۲۰۱۴ است. در مترو نشستهام و چشمهایم بیاختیار بسته میشوند. پسرم چند روز مریض بوده و به شدت خستهام. در حالی که تلاش میکنم پلکهایم را باز نگه دارم، یادم میآید که میخواستم قرار روز شنبه را کنسل کنم. با چند نفر از فعالان حقوق حیوانات، یک گروه تشکیل دادهایم و ماهی یک بار در مرکز شهر جمع میشویم و برای گیاهخواری تبلیغ میکنیم. تا حالا همیشه و در هر شرایطی رفتهام ولی دیروز تصمیم گرفتم که این بار نروم و بعد از چند هفته آشوب، یک آخر هفتهٔ کمبرنامه و تا حدودی «نرمال» داشته باشم و شاید حتی کمی بخوابم. موبایلم را بیرون میآورم و به گروه ایمیل میزنم. یک دقیقه بعد یکی از بچههای گروه جواب میدهد: «چیزی شده؟ حالت خوبه؟» میخواهم بنویسم «آره خوبم. فقط خستهام» ولی هنوز جملهام را کامل تایپ نکردهام که مترو در ایستگاه اصلی میایستد. ساعت ۱۰ باید در یک جلسه باشم و باید حتماً به قطار بعدی برسم. راهروهای ایستگاه را سریع پشت سر میگذارم و از چند پله برقی به بالا میدوم تا به محوطهٔ باز مخصوص قطارها برسم. فقط مراقبم که کولهپشتی ۸ کیلوییم به کسی اصابت نکند چون خطر قتل غیر عمد وجود دارد!
وقتی به قطار مورد نظرم میرسم همان یک ذره ارادهای هم که امروز برای سر کار رفتن داشتم میگوید «خداحافظ ما که نیستیم!» و میرود پی کارش. با آنکه هنوز سه دقیقه به زمان حرکت قطار مانده، قطار آنقدر پر است که در بیشتر کوپهها حتی برای ایستادن جا نیست. باید بگویم در یکی دو ماه گذشته هیچ وقت خیلی بهتر از این نبوده ولی امروز در حد استثنائی شلوغ است. خیلی وقت است که این مسیر را میروم. بیشتر از یک سال است که پیش این مشتری هستم و سه ماه یک بار هم رنگ دفتر شرکت خودمان را نمیبینم. چند سال پیش هم حدود یک سال و نیم پیش همین مشتری بودم و میشود گفت اینجا همانقدر راحتم که در شرکت خودمان اگر چه مجبورم هر روز لباس رسمی بپوشم و مسیر رفت و آمد هم طولانیتر است. مشتری، یکی از بانکهای بزرگ است و شعبهای که در آن کار میکنم، در یک منطقهٔ تجاری در جنوب یکی از شهرهای کوچک حوالی فرانکفورت قرار دارد. در این منطقه به طور کلی خانهای وجود ندارد. هر چه هست بانک است و مرکز بورس و شرکتهای بزرگ الکترونیکی و ارتباطات. برای همین است که در قطاری که بین فرانکفورت و قسمت جنوبی این شهر در حرکت است هرگز بچه یا خانواده یا فرد مسنی سوار نمیشود. این قطار، قطار کت و کراواتیهاست و معمولاً از روی کت و مخصوصاً کراوات هر کسی میتوان تشخیص داد آیا یک روز معمول کاری پیش رو دارد یا یک جلسهٔ رسمی مهم. مشکلی که این قسمت جنوبی و تجاری شهر دارد آن است که به اندازهٔ کافی پارکینگ ندارد. بعضیها میگویند نساختن پارکینگِ کافی در نزدیکی یا داخل آسمانخراشهای این قسمت شهر از روی عمد و با این هدف بوده است که بیشتر کارکنان با قطار رفت و آمد کنند. راستش کمی بعید میدانم چنین نیّت خیری پشت این قضیه بوده باشد ولی عمدی یا غیر عمدی، نتیجهٔ مثبت آن این است که حتی بسیاری از مدیران ردهبالا هم از روی اجبار با قطار رفت و آمد میکنند. همیشه دو قطار به فاصلهٔ ۲۰ دقیقه از همدیگر در این مسیر حرکت میکنند و صرفنظر از اینکه چه ساعت روز باشد هر دو قطار همیشه شلوغاند و در ایستگاههای ابتدایی و انتهایی حداقل چند صد نفر سوار یا پیاده میشوند. البته این شلوغی، تا دو ماه پیش یعنی قبل از آنکه تصمیم بگیرند ریلهای قسمتی از مسیرهای بین دو ایستگاه را تعمیر کنند در حد قابل تحمل بود ولی بعد از شروع تعمیرات، یکی از قطارها کلاً از مسیر خارج شده و قطار دوم هم فقط از ایستگاه اصلی فرانکفورت حرکت میکند. واقعاً که چه برنامهریزی خردمندانهای! صبحها و مخصوصاً قبل از ساعت ۱۰ این قطار بیشتر به قطارهای «شانگهای» میماند تا قطار یک کشور پیشرفتهٔ اروپایی و امروز با وجود سه مامور مخصوص بستن درها (آن هم با فشار) دیگر واقعاً از قطارهای شانگهای خال نمیزند. در یکی از کوپهها بالا میروم و در حالی که به میلهٔ آخرین صندلی تکیه دادهام کنار در میایستم و کولهپشتیم را روی زمین بین پاهایم قرار میدهم. هنوز افراد زیادی سوار میشوند. در آخرین لحظه دو زن جوان با کفشهای پاشنهبلند نفسزنان وارد کوپه میشوند. با کمی جابجایی و با کمک ماموران قطار (!)، درها و از جمله درِ کوپهٔ خودمان به سختی بسته میشود و قطار حرکت میکند. یکی از دو زن که آخر از همه سوار شدند یک خانم دورگهٔ سرزنده است که مرتب میخندد و با اینکه از نفس نفس زدنش معلوم است که کلی دویده است، اصرار دارد ادامهٔ داستانی را که داشته برای دوستش تعریف میکرده با صدای خیلی بلند تعریف کند. هر بار که هیجانزده میشود، نفسهای گرمش به صورتم میخورد. احساس میکنم حالم زیاد خوب نیست ولی بهتر است به خودم تلقین نکنم. مشکل این قطارها آن است که بر خلاف متروها نمیتوان پنجرههای آنها را باز کرد ولی هوا آنقدر هم گرم نیست. بهتر است به چیز دیگری فکر کنم. سعی میکنم از داخل کیف دستی بزرگی که به شانهام آویزان است موبایلم را پیدا کنم ولی همه آنقدر تنگ هم ایستادهایم که نمیتوانم داخل کیف را ببینم. سعی میکنم با دستم کورمال کورمال موبایل را پیدا کنم. بی نتیجه! کیف من هم مثل بیشتر کیفهای زنانه یک بازار مکارهٔ تمامعیار است. همین که سرم را پایین میاندازم که داخل کیف را ببینم حالت تهوع میگیرم. از خیرش میگذرم. به خودم میگویم «واقعاً اینقدر گرمه یا از خستگیه؟». بهتر است به حالت تهوع فکر نکنم. این همه چیز خوب هست برای فکر کردن. مثلاً چی؟ هیچی به ذهنم نمیرسد و اگر هم چیزی به ذهنم میرسد به فکر حالت تهوع ختم میشود. اصلاً بهتر است روی آدمهای اطرافم تمرکز کنم. هیچ کس دستش را به جایی نگرفته چون جایی برای گرفتن نیست ولی خوبی قضیه این است که خطر افتادن هم وجود ندارد چون یک سانتیمتر مربع از فضای قطار آزاد نیست. اگر کسی بیفتد روی بقیه میافتد. میشود گفت همه برای هم تکیهگاه شدهاند. زن دورگهٔ جوان هنوز بلند بلند حرف میزند و میخندد. فکر میکنم اگر من مجبور میشدم با کفشهای پاشنهبلند ۱۲ سانتیمتری بدوم و بعد در چنین قطار شلوغی اینطوری بایستم به سختی میتوانستم بخندم. ولی نه، اگر من آن کفشها را پوشیده بودم تا حالا ۱۰ بار با مغز زمین خورده بودم و اصلاً کار به اینجاها نمیرسید. اینکه چطور میشود تمام روز را با چنین کفشهایی سر کرد از عجایب زندگی زنانه است که من هنوز درنیافتهام و به نظر هم میرسد این زندگی کوتاهتر از آن باشد که مجال درکش را به من بدهد. کفشهای «مثلاً پاشنهبلند» خودم جایشان امن است، در کولهپشتی ۸ کیلوییام! در حالی که از فکر خودم خندهام گرفته نگاهم با نگاه مردی که روبروی من ایستاده (روبرو که چه عرض کنم. بهتر است بگویم «رو به من») و از کراواتش معلوم است جلسهٔ مهمی دارد تلاقی میکند. با دیدن خندهٔ من بیاختیار لبخندی میزند. پنج دقیقه بعد حتی نمیتوانم فکر خندیدن را بکنم. خانم دورگه هم دیگر نه میخندد و نه صحبت میکند. انگار همه دارند ذوب میشوند، زنی که در سمت چپ من ایستاده، زن دورگه و دوستش، مردی که روبروی من ایستاده و مردی که کنار او ایستاده... حالا دیگر مطمئنم که مشکل فقط خستگی من نیست. هوا در کوپه واقعاً بد است، گرم و کماکسیژن. دیگر برایم مهم نیست که به جلسه برسم. تقریباً مطمئنم که تا مقصد حالم بد میشود. فقط یک چیز میخواهم: هوای تازه! و یک چیز هست که قطعاً نمیخواهم: هیچ بنیبشری در شعاع حداقل دو متری! تصمیم میگیرم در تنها ایستگاه بین راهی که پنج دقیقهٔ دیگر به آن میرسیم پیاده شوم. این فکر کمی آرامم میکند ولی آن هم دوام نمیآورد: دو دقیقه بعد از بلندگوها اعلام میکنند که متاسفانه امروز نمیتوانند در ایستگاه بعدی نگه دارند چون با توجه به ازدحام جمعیت امکان سوار و پیاده شدن وجود ندارد و کسانی که میخواستند در این ایستگاه پیاده شوند باید تا مقصد نهایی بیایند و برگردند. حالم بدتر میشود. تقریباً غیر ممکن است که تا آنجا دوام بیاورم. اگر روی لباسهای همین مرد روبرو که قرار رسمی هم دارد بالا نیاورم معجزه است ولی وقتی چشمم به قیافهٔ عرق کرده و در عین حال رنگپریدهاش و انگشتهایش که با گرهٔ کراواتش بازی میکنند میافتد، یک فکر دیگر هم نگرانم میکند: نمیدانم او زودتر روی لباسهای من بالا میآورد یا من روی لباسهای او؟ اصلاً چرا کراواتش را باز نمیکند نفس بکشد؟ مثل اینکه افکار در هوای کماکسیژن سریعتر منتقل میشوند. کراواتش را باز میکند. آخیش! انگار من هم نفسی میکشم. در همین لحظه، زن جوان خوشخنده هم سکوت را میشکند و با صدای بلند به همه اعلام میکند که حالش بد است! صدای بقیه هم در میآید. چند دقیقهٔ دیگر هم میگذرد. وای... باید فکرم را مشغول یک چیز خوب بکنم. دوباره دستم را به داخل کیفم میبرم و کورمال دنبال موبایلم میگردم و این بار پیدایش میکنم. به علت شلوغی مجبورم آن را بالا نگه دارم تا ببینم. به سختی فیسبوک را باز میکنم. ببینم اول جکهای فرزاد میآیند یا سخنان قصار لیلی ... ولی اولین پستی که میبینم نه جک فرزاد است نه سخن لیلی. پست، مربوط به یکی از سازمانهای حقوق حیوانات است که از هوادارانش خواسته نسبت به تصویب قانون جدید برای مرغداریهای اتریش اعتراض کنند. بر اساس این قانون، در هر متر مربع میتوان به جای ۱۷ مرغ ۲۲ مرغ را پرورش داد! اول فکر میکنم اینها تاثیرات حال بد من است و این هذیان است. ما داریم مبارزه میکنیم که به هر مرغ فضای بیشتری بدهند. ۲۲ مرغ در یک متر مربع؟!!! نمیتواند درست باشد. هر جور حساب میکنم نمیتوانم درست باشد. موبایل را جلوتر میآورم. درست است. اشتباه ندیدهام. چند دقیقه بعد، به مقصد میرسیم. خوشبختانه نه من روی مرد روبرو بالا آوردهام و نه او روی من! این خودش به یک معجزه میماند. همه خوشحالاند که بالاخره میتوانند از قطار خارج شوند. هیچ وقت خوردن هوای آزاد به صورتم اینقدر لذتبخش نبوده است ولی ۲۲ مرغ در یک متر مربع آن هم برای همهٔ عمر! برای یک لحظه میایستم و به جمعیت زیاد اطرافم نگاه میکنم که با شتاب و در حالی که برای هم تعریف میکنند امروز این مسیر چقدر به آنها بد گذشته از ایستگاه دور میشوند. مردی که در قطار رو به من ایستاده بود ایستاده و دارد کراواتش را میبندد. باز هم به ۲۲ مرغ در هر متر مربع فکر میکنم. شاید همین افرادی که امروز فقط ۲۵ دقیقه رنج ایستادن در یک فضای بستهٔ پرازدحام را تجربه کردهاند برای ناهار به کانتین یا رستوران بروند و مرغ بخورند. آیا زمانی به این قضیه هم فکر میکنند که آن مرغ بیچاره تمام زندگیش را در شرایطی بدتر از آن ۲۵ دقیقهای که خودشان امروز تجربه کردهاند گذرانده است؟ فقط ۲۵ دقیقه! اگر من یک مرغ بودم چکار میکردم؟ با اینکه فقط ربع ساعت به ساعت ۱۰ مانده عجلهای ندارم. روی صندلی ایستگاه مینشینم و جواب ایمیلی را که در مترو ناتمام گذاشته بودم باز میکنم. پاکش میکنم و مینویسم: «آره. حالم خوبه. نظرم عوض شد. شنبه من هم هستم».