زندانی

woman in cage

سکوت دلپذیری خانه را فرا گرفته است. زن بی حرکت است و چشمهایش نیمه باز. باز در آن کرخیِ مطبوع که چیزی بین خواب و بیداری است فرو رفته است. از لای چشمهای نیمه باز خود اشیا رنگ پریدۀ خانۀ پیرمرد را میبیند ولی انگار از پشت یک پرده به آنها نگاه میکند. انگار همه چیز در حال محو شدن است حتی میله های زندانی که او را محاصره کرده است. در این لحظه او حسرت و رویایی هم ندارد. هر چه هست کرخی و بیحسی است. کاش میشد خودش را آنقدر در این کرخی غرق کند تا بمیرد ولی در همین حالت نیمه اغوا هم خوب میداند که پس از چند دقیقه آن هوشیاری لعنتی باز خواهد گشت و آن شوق حرکت و آزادی که خیلی زود جای خود را به حسرت و دلتنگی میدهد. هر چه باشد این حالِ هر روز او در این ساعت روز است. چند بار این حس را تجربه کرده است؟ چند بار آفتاب از این زاویه بر زندان تنهایی او تابیده و سپس آهسته آهسته محو شده است؟ چند وقت است در این زندان است؟ کسی چه میداند؟ شاید پیرمرد بداند ولی او خودش چیزی نمیداند. او در تمام زندگی خود چیزی غیر از این تکرار ملالت آور تجربه نکرده است. از همان لحظۀ اول هنگامی که در آن اسارتگاه شلوغ کثیف چشم به جهان گشود، هرگز طعم آزادی و شور زندگی را نچشیده است. در همان زندان اول بود که او مرگ را برای اولین بار با چشم خود دید. جسد یک مرد زندانی دو روز کامل در زندان ماند تا آن را خارج کنند. او به چشم خود دید که چگونه بدنی که تا همین دیروز حرکت و زندگی داشت میپوسد ولی افسوس که این تمام داستان نبود: خیلی طول نکشید تا متوجه شود فقط مردگان نیستند که می پوسند، میشود زنده بود و پوسید در زندانی ملال آور، در تنهایی، در سکونی اجباری که تمام دمها و بازدمها را اسیر خود میکند و هر شوقی را در دم میکشد...حالا که فکرش را میکند بسیاری از خاطرات زندان اول در لابه لای یک نوع بی خیالی کودکانه محو شده اند ولی زندان دوم چیز دیگری بود پر از صدای جیغ و اضطراب، احاطه شده در هیاهوی بچه هایی که تمام روز قیهه کشان به این سو و آن سو میدویدند و گاه گاهی بر میله های زندان او میکوبیدند. چقدر دلش میخواست در همان اسارت لااقل یک حریم خصوصی داشت، جایی که اگر نمیتوانست از درد اسارت به آن فرار کند، لااقل میتوانست از نگاههای کنجکاو و صداهای اضطراب آور به آن پناه برد، جایی که در آن کسی نمیتوانست او را ببیند. او در زندان دوم زیاد تنها نماند. پس از مدتی یک مرد زندانی را هم به این زندان آوردند ولی دریغا که این دو ره به دل هم نبردند و درد تحمل یک غریبۀ ناسازگار هم به تمام دردهای دیگر اضافه شد. خیلی طول نکشید تا او بیمار شد و به ناگاه سر از خانۀ پیرمرد در آورد. نمیتواند انکار کند که پیرمرد، بهترین زندانبانی است که او تا به حال داشته است. اینجا از جیغ و داد و فریاد و اضطراب خبری نیست. پیرمرد، بسیار آرام است با حرکات آهسته ای که خبر از کند شدن و به پایان رسیدن میدهند. او تلاش میکند زندانی خود را شاد کند با انواع و اقسام خوراکیهایی که دوست دارد و صد البته، اجازۀ حمام کردن. آه، حمام کردن، آن چند دقیقه آب تنی تنها لحظاتی هستند که زن دردهایش را فراموش میکند و با شور و شادی پر میشود ولی افسوس که این لحظات هم کوتاه هستند و او باید به زندان و دردهای خود باز گردد... اینجا از گوشه ای از پنجره میتواند قسمتی از یک درخت چنار را که در کوچه قرار دارد ببیند. این درخت چنار میعادگاه عاشقان است، عاشقان آزاد، عاشقان سبکبال، عاشقانی که شاید همسن او باشند ولی نه او را می شناسند، نه او را میبینند و نه میدانند درد اسارت چیست... آیا کسی اهمیت میدهد که او اینجاست؟ آیا کسی در این دنیا هست که دلش برای تنهایی او بسوزد؟ برای زندگیی که زندگی نشده و هرگز هم زندگی نخواهد شد؟ گاهی سر به جنون میگذارد و با تمام قوا فریادزنان آواز میخواند، چیزی که پیرمرد را به تعجب وا میدارد. آخر پیرمرد در میان هم تباران این زن مرد خواننده زیاد دیده ولی زن خواننده؟ این زندانی داستان دیگری است. به نظر نمیرسد پیرمرد بداند بر او چه میگذرد. کاش لااقل میتوانست با پیرمرد حرف بزند شاید دلش به رحم آید و بگذارد او برای یک روز هم که شده واقعاً زندگی کند ولی آنها به دو زبان متفاوت صحبت میکنند و حرفهای همدیگر را نمی فهمند... زن گاهی آرزوی مرگ میکند ولی در همان حال از فراموش شدن چنان میترسد که گاهی خواب میبیند پیرمرد رفته و او را فراموش کرده است. او در آن کابوس، بدن خود را میبیند که در میان میله های قفس میپوسد و تجزیه میشود و هر بار سراسیمه از خواب میپرد. امروز هم همین اتفاق می افتد ولی وقتی چشمش را باز میکند، پیرمرد را میبیند که برای او سیب آورده است... لازم نیست زبان پیرمرد را بفهمد تا بداند او امروز خوشحال است. او مرتب میرود و می آید. مشخص است که برای پذیرایی از یک مهمان عزیز آماده میشود. کاش لااقل یکی از این مهمانها زبان او را میفهمید ولی چه امید بیهوده ای... چیزی که زن نمیداند این است که اگر چه خیلی چیزها خیلی وقتها به روال عادت شده پیش میروند ولی گاهی هم چرخ گردون بازی متفاوتی در چنته دارد. چیزی که او در این لحظه نمیتواند حدس بزند این است که مهمان امروز از جنس دیگری است، از دنیای دیگری. وقتی زن، مرد جوانی را که از پشت میله ها به او چشم دوخته است میبیند، نفسش برای یک لحظه در سینه حبس میشود. در نگاه روشن این مرد که چهره اش نسخۀ بسیار جوان شدۀ چهرۀ پیرمرد است چیزی است که زن تا این لحظه در نگاه هیچ آدمی ندیده است، نوعی بصیرت همراه با همدردی که انگار میتواند دردها را بدون گفتن بخواند.... مرد جوان چند دقیقه ای به او نگاه میکند و سپس به سراغ پیرمرد میرود. مشخص نیست چه میگوید ولی مشخص است که پیرمرد آشفته شده است. روز بعد، این آشفتگی جای خود را به حس دیگری میدهد. این بار زن است که اندوه را از چشمان پیرمرد میخواند. چند روزی میگذرد. پیرمرد هر روز با غم و تردید و حسرت به زن چشم میدوزد تا اینکه یک روز با نگاهی مصمم از جا بر میخیزد. برای چند دقیقه همه چیز تکان میخورد. برای چند لحظه گوشه هایی از پله ها از جلوی چشمان زن عبور میکنند. وقتی نسیم دلچسب بهاری به صورت زن میخورد، او دیگر واقعاً نمیداند کجاست و چه اتفاقی قرار است بیفتد. بالاخره همه چیز دوباره ساکن میشود ولی اینجا کجاست؟ زن ریزتر از آن است که بداند دیوار قهوه ای نامرتبی که جلوی روی خود میبیند دیوار یک زندان دیگر نیست بلکه تنۀ همان درخت چناری است که میعادگاه عاشقان است. درِ زندان باز میشود مثل زمانهایی که او قرار است برای حمام کردن از زندان خارج شود. او بی حرکت ایستاده است. پیرمرد زمزمه کنان چیزی میگوید. چه میخواهد؟ زن نمیتواند حدسی بزند. پیرمرد با مهربانی حرف خود را تکرار میکند. زن کم کم جرات پیدا میکند و چند قدم جلوتر میرود. او حالا خارج زندان است. انگار کم کم زبان پیرمرد را میفهمد. او میگوید "پرواز کن". انگار درخت چنار و عاشقانش، آسمان و ابرها همه یکصدا زمزمه میکنند "پرواز کن". آیا واقعاً اجازه دارد پرواز کند؟ اصلاً آیا او قادر است پرواز کند؟ این کار شهامت میخواهد... مدت زیادی طول میکشد یا لااقل به نظر میرسد که زمان زیادی گذشته است ولی سرانجام پرنده ای چرخ زنان به سینۀ آبی آسمان اضافه میشود. او از بالا به پایین نگاه میکند. پیرمرد در کنار درخت چنار ایستاده است و با نگاهی اشک آلود به آسمان نگاه میکند و در همان حال لبخند میزند... حق با نوه اش است: جای پرنده در قفس نیست، جای هیچ قلب تپنده ای در اسارت نیست...