- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
باز باران با ترانه
زنگ «فارسی» است. خانم معلم روخوانی درس جدید را تمام کرده است. درس جدید در مورد «عبور از خیابان» است و چنگی به دلم نمیزند. برای همین، در همان حال که معلم تکلیف و مشق جلسۀ بعد را مشخص میکند، مرتب کتاب فارسی را تا آخر ورق میزنم، با آنکه نیازی به ورق زدن هم نیست. بیشتر درسهای کتاب را حفظ کردهام، فرقی نمیکند نظم باشند یا نثر. دیوانۀ ادبیات و مخصوصاً شعرم. هر متن آهنگینی را دو بار میخوانم بدون آنکه تصمیم بگیرم حفظ میکنم. متنهای نثر را باید چند بار بخوانم تا حفظ کنم ولی سرگرمی خوبی است و از آن هم لذت میبرم. این سرگرمی من تبدیل به سرگرمی بچههای دیگر کلاس هم شده است. هر بار معلم درس جدیدی میدهد، بچهها از خانم معلم میخواهند که من آن را از حفظ بگویم و آنها ایرادهای من را بگیرند. دلم میخواهد زودتر به درس «باران» برسیم. «باز باران با ترانه...» چه زیبا! ولی خب فعلاً کاری نمیتوان کرد. باید با همین درس «عبور از خیابان» ساخت. البته امروز خیلی هم مهم نیست چون امروز سهشنبه است و سه شنبهها روزیست که من و مادر و برادرم همگی برای ناهار به خانۀ مادربزرگم میرویم و این یعنی خودِ خودِ خوشبختی حتی اگر درس فارسی در مورد عبور از خیابان بوده باشد...البته من تقریباً هر روز مادربزرگم را میبینم ولی سهشنبهها همه چیز لذت دیگری دارد. بیشتر دوستانم مادربزرگهایشان را خیلی دوست دارند ولی من مادربزرگهایم را میپرستم. تمام دنیا یک طرف، این دو تا مادربزرگ یک طرف. سر ظهر زنگ مدرسه به صدا در میآید. مدرسه دونوبته است: ۸ تا ۱۲ و ۱۴ تا ۱۶. با به صدا در آمدن زنگ مدرسه، تمام بچهها به حیاط میدوند. وقتی از پنجرۀ کلاسمان که در طبقۀ دوم است به حیاط نگاه میکنم، دانشآموزان مثل مورچههای سیاه به نظر میآیند. هنوز مقنعه «کشف» یا «اختراع» نشده است و بیشتر بچهها روسریهای مشکی بر سر دارند که زیر گردن سفت گره میزنند. مانتوهایمان هم تیرهاند. بچهها سریع پنج صف بلند و کوتاه در حیاط تشکیل میدهند. هر صف به طرف یکی از مناطق ارمنینشین به راه میافتد. این صفها برای تامین امنیت بچهها در خیابان در نظر گرفته شدهاند چون نرخ کودکآزاری بالاست. هر دانشآموز در نزدیکترین نقطه به منزل خود از صف جدا میشود. هر صف یک مبسر هم دارد که به صورت هفتگی عوض میشود. طرف پسرانه هم که در واقع نیمی از مدرسه را تشکیل میدهد و تنها با یک دیوار با در شیشهای از طرف دخترانه جدا شده است و درب ورودی آن در یک کوچه در نزدیکی است صفهای خودش را دارد. من و دخترعمویم که ازقضا بهترین دوستها و همکلاسی هم هستیم همیشه با هم وارد صف میشویم چون خانههایمان کاملاً نزدیک هم است. صف محلۀ ما از همۀ صفهای دیگر طولانیتر است. امسال وضعیت برای من چندان جالب نیست چون برادرم از پیشدبستانی به اول دبستان آمده است و روزهایی که من مبسرم از صف خودشان بیرون میآید، به من ملحق میشود و میخواهد خودش هم مبسری کند. خلاصه خیلی آبروریزی شده است. البته من و دخترعمویم، مراسم خرید لواشک و آلو را هم به مراسم صف اضافه کردهایم و گاهی اگر پول توجیبی داشته باشیم روی هم میریزیم و یکیمان میدود از فروشندۀ ارمنی پیر و بداخلاقی که در نزدیکی مدرسه یک مغازۀ دو متر در دو متر دارد، لواشک و آلبالوخشک میخرد. اگر وضعمان خیلی خوب باشد و پولمان به یک تومان برسد، به سوپری که آن نزدیکی است میدویم و تمبر هندی میخریم ولی این خیلی به ندرت پیش میآید. در هر حال امروز دخترعمویم باید تنها برود. عصر هم من با صف نمیروم چون مادرم دنبال من و برادرم میآید تا برایمان چکمه بخرد. دخترعمویم حتی موقع خداحافظی هم شکلکی در میآورد و من را میخنداند. او بامزهترین آدمی است که من در تمام عمر نه چندان بلندم دیدهام. با اینکه خیلی مهربان است ولی مثل من حساس نیست. همین دیروز موقع زنگ تفریح مجبور شد به دلیل سرماخوردگی یک فین با صدای بلند توی دستمال بکند و یکی از معلمان که آن نزدیکی بود سرش را برگرداند و گفت «زهر مار». من خیلی ناراحت شدم ولی او دو دقیقه بعد دوباره همه را میخنداند. همه میگویند من بچۀ خیلی حساسی هستم. همین چند روز پیش از یکی از بچهها شنیدم که طرف پسرانه، شاگردان را با چوب میزنند. وقتی سر صبحانه از برادرم در این مورد پرسیدم، در حالی که ساندویچ پنیر و مربای آلبالویش را که از اکتشافات خودش است، گاز میزد گفت «معلومه!» وقتی از او پرسیدم که آیا او را هم تا حالا زدهاند فقط نگاه «پس چی فکر کردی؟!» معروفش را تحویلم داد و چایش را که لااقل شش قاشق شکر در آن ریخته بود سر کشید. کمی ساکت ماندم و بعد گفتم «اگه مادربزرگ بدونه، میگه دستشون بشکنه که روی بچهها دست بلند میکنند». برادرم کمی در فکر فرو رفت و نوچی کرد و گفت «دستشون هم بشکنه فایده نداره. لگد هم میزنند»! حتی فکرش هم ناراحتم میکند. اینکه ما دو تا گاهی با هم کتککاری میکنیم، یک چیز است اینکه یک آدم بزرگ یک بچه را کتک بزند یک چیز دیگر. این چیزها خیلی ذهنم را مشغول میکند. اگر کسی من را در مدرسه کتک میزد، دیگر هرگز به مدرسه نمیرفتم... چون محلهای که مادربزرگم در آن زندگی میکند صف ندارد، غرق در همین فکرها تنهایی راه میافتم. نصف خیابانی را که مدرسه در آن قرار دارد پشت سر میگذارم تا به سر یک کوچۀ بلند و بسیار قدیمی برسم. کوچه خیلی پیچ و خم دارد. مدرسۀ پیشدبستانی (آمادگی) ارامنه هم همینجاست و کوچه معمولاً این موقع روز شلوغ است. با این حال در ساعات خلوت روز اتفاقات ناگواری در آن میافتند. برای همین هم روزهایی که مادربزرگم میداند یا حدس میزند که من به دیدنش بروم سر این کوچه میایستد و حتی تا وسط کوچه پیش میآید و منتظر من میایستد. اگر خیلی خلوت باشد، نصف کوچه را میدوم ولی وقتی جثۀ کوچک مادربزرگم را از دور میبینم خیالم راحت میشود و آهستهتر میروم. مثل همیشه لبخند میزند و دست تکان میدهد. هنوز نمیدانم تنها کسانی که تلخی را چشیدهاند ولی خودشان تلخ نشدهاند میتوانند اینطور لبخند بزنند. مادربزرگ از بسیاری جهات یک زن عامی است. او نه ثروتی دارد، نه تحصیلات زیادی، نه از خانوادۀ مهم یا بانفوذی بوده، نه جایی از دنیا را دیده است، نه وقتی داشته است که به آن چیزهایی که نداشته فکر کند. او میبایست پنج فرزند را به تنهایی بزرگ کند ولی هیچ وقت در مورد آن حرفی نمیزند یا شکایتی نمیکند... با این حال او یک زن عامی خیلی خاص است. هنوز به سنی نرسیدهام که بدانم چیزی که از او آموختهام و میآموزم را بسیاری از خانوادههای تحصیل کرده یا «دنیا دیده» نیاموختهاند و در نتیجه قادر نیستند به فرزندان خود نیز بیاموزند ولی این را خوب میدانم که به هر جا برسم و در هر موقعیتی باشم، دلم همیشه برایش خیلی تنگ خواهد شد. برای آن سادگی و سادهلوحی تقریباً کودکانهاش، برای قلب بزرگی که دارد، برای دلسوزیاش برای همه... او تنها کسی است که سوسکهای خانهاش را با دستمال میگیرد و بیرون میاندازد. با اینکه برایم خیلی چندشآور است ولی خیلی جالب است. او تنها کسی است که مراقب است یک کیسه زباله آنقدر پر نشود که رفتگر محله که ناراحتی کمر دارد برای بلند کردن آن دچار زحمت شود. او تنها کسی است که همیشه اول به گربههای بالای دیوار خانهاش غذا میدهد و بعد خودش غذا میخورد. او تنها کسی است که برای فلان همسایه که شغلش را از دست داده نگران میشود. او تنها کسی است که هیچ کودک خیابانی را ناامید نمیگذارد... وقتی به او میرسم، انگار دنیا قشنگ میشود. همدیگر را بغل میکنیم و با هم راه میافتیم. کمی جلوتر، کوچه کاملاً به سمت چپ میپیچد و همانجا خانۀ مادربزرگ است با یک در فلزی سبز. البته کوچه به فاصلۀ چند صد متر دیگر هم امتداد دارد و در انتها به یک خیابان بزرگ دیگر میرسد. چیزی که این کوچه را تا این حد خاص میکند، مادی (جوی) پهن با عمق بیش از یک متر آن است که در وسط کوچه قرار دارد. در چند نقطه، برای عبور عابران پلهایی روی مادی ساختهاند که از طرف داخل به صورت تونلاند. در تمام کوچه فقط یک پل فلزی راه-راه روی مادی وجود دارد که آن هم دقیقاً روبروی درب خانۀ مادربزرگ است. وقتی آدم روی پل میایستد میتواند داخل مادی را به صورت راه راه ببیند. رانندگی در این کوچه خیلی سخت است و پیدا کردن محلی برای پارک سختتر. خانۀ مادربزرگم یک حیاط دارد که وقتی داییم پیکانش را در آن پارک میکند از هر طرف فقط۲۰ سانتیمتر فضا باقی میماند. البته دایی من خیلی هنرمند است که میتواند روی این پل برود و بدون مالیدن ماشین به در و دیوار ماشین را در حیاط پارک کند. همین عید پاک گذشته، شوهرخالهام سعی کرد این کار را بکند و به درب خانه مالید. مادربزرگ من روی این چیزها خیلی حساس است و همه میدانند که در این زمینه نمیشود با او شوخی کرد. او میخواهد خانه را همانطور که از صاحبخانۀ مهربانش کرایه کرده، به او برگرداند. چیزی که برای خیلی از ما قابل درک نیست و گاهی باعث میشود مادربزرگم عجیب غریب به نظر آید. به هر حال کوچه با داشتن این مادی، محلی برای سگها و گربههای بیخانمان محسوب میشود که میخواهند خودشان یا بچههای کوچکشان را از خطر چوب و سنگ مردم و مخصوصاً بچهها نجات دهند. البته این فقط یک تئوری است و بسیار پیش میآید که بچهها بعد از مدرسه به صورت گروهی به این کوچه میآیند شاید برای آنکه عقدۀ لگدها و چوبهایی را که در مدرسه یا خانه خوردهاند کمی خالی کنند... آنها دنبال سگها و مخصوصاً گربهها میافتند و وقتی حیوانی وحشتزده به داخل یکی از تونلها فرار میکند، دو طرف تونل میایستند و حیوان نگونبخت را گیر میاندازند. بقیۀ کار راحت است. از یک طرف با چوب حیوان بیچاره را میزنند تا بالاخره مجبور شود از طرف دیگر تونل بیرون بیاید و به دام بچههای طرف دیگر بیفتد. مادربزرگم باید مرتب مراقب باشد که بچهها حیوانی را گیر نیندازند ولی او هم همیشه آنجا نیست و تا حالا چندین بار جسد شکنجه شدۀ حیوانات نگونبختی را که تا همین دیروز به آنها غذا داده بودیم پیدا کردهایم...
من و مادربزرگم به طرف پیچ کوچه میرویم ولی وارد خانه نمیشویم. خانه را رد میکنیم و کنار مادی میایستیم جایی که چند توله سگ دوست داشتنی از سر و کول هم بالا میروند. «کوچی»، سگی که سه ماه پیش گرسنه، باردار و زخمی به این مادی پناه آورده بود و مادربزرگم به او میرسد دو ماه است بچه دار شده است آن هم هشت تا بچه. دو سال است که به خیال خودم به عنوان «دستیار» به مادربزرگم در رسیدگی به سگها و گربههای کوچه کمک میکنم. زانوهای مادربزرگم مشکل دارند و این مادی برای او خیلی عمیق است و من هفتهای چند بار بعد از مدرسه به اینجا میآیم و اگر کاری باشد که مادربزرگم نتواند به تنهایی انجام دهد، انجام میدهم. البته گاهی هم کاری نیست و فقط با حیوانات بازی میکنیم و از تماشای آنها لذت میبریم. هیچ کدام از ما اطلاعات چندانی در مورد پانسمان زخم و بیماریها و غیره ندارد. سعی میکنیم برای حیوانات گرسنه غذایی فراهم کنیم که البته کار سادهای نیست. اصولی هم کار نمیکنیم و جایی برای نجات دائمی سگها و گربهها نداریم. تقریباً هیچ یک از حیواناتی که به اینجا پناه میآورند، سرنوشت خوبی ندارند ولی کار زیادی از دست ما بر نمیآید، نه کسی به ما کمک میکند، نه امکاناتی داریم و نه جایی. حتی فراهم کردن غذای کافی برای حیوانات همیشه ساده نیست. زمان جنگ است. همه چیز کوپنی است (هنوز فرهنگستان فارسی، کلمۀ «یارانه» را معرفی نکرده است). سعی میکنیم دورریز تمام فامیل را جمع کنیم و برای حیوانات بیاوریم ولی گاهی این خیلی کم است. همین حالا برای سیر کردن «کوچی» دچار مشکلایم. نمیدانم این «کوچی» چندم ماست. مادربزرگم که «کوچی» زیاد داشته است ولی خب من هم در یکی دو سال گذشته چند تا «کوچی» داشتهام. مادربزرگم در نامگذاری سگها زیاد خلاقیت به خرج نمیدهد. حتی وقتی من خلاقیت به خرج میدهم او باز هم آنها را «کوچی» صدا میزند. من هم به رسم او تن در دادهام. در هر صورت، مادربزرگم معتقد است برای آنکه کوچی بتواند به تولههایش شیر بدهد به غذای بیشتری نیاز دارد. کوچولوهای کوچی، یک لحظه دست از سر مادرشان و سینههای خالیاش بر نمیدارند. من به داخل مادی میروم و بچهها را یکی یکی بیرون میآورم تا مادربزرگم آنها را نوازش کند. کوچی هم سرش را روی لبۀ مادی گذاشته و با عشق به مادربزرگم نگاه میکند. مادربزرگم که زانو زده است در حالی که سر او را ناز میکند توی چشمهایش نگاه میکند و میگوید «کاش بچه دار نمیشدی» هیچ کس نمیتواند مثل مادربزرگم اینطوری در چشمهای یک حیوان نگاه کند. این نگاه، «کوچی» که سهل است میتواند سنگ را هم ذوب کند....قبلاً وقتی سگها و گربهها بچهدار میشدند خیلی خوشحال میشدم ولی حالا در همان حال که از دیدن و بازی با آنها لذت میبرم ناراحتم. نمیدانم سرنوشت بچههای این سری چه میشود. امیدوارم مثل تولههای کوچی قبلی نشوند که دو تا از آنها از بیماری مردند و سه تای دیگر را بچهها با سنگ کشتند و خودش ناپدید شد. نمیدانم وقتی بزرگتر شدند کجا باید بروند؟ هیچ کس آنها را نمیخواهد. ما اجارهنشینایم و در طبقۀ چهارم زندگی میکنیم. در منطقۀ خودمان هم سگ و گربۀ آواره زیاد است و گاهی برای آنکه بتوانم یک سگ یا گربه را برای دو روز به داخل خانه بیاورم باید با مادرم کلی بحث کنم چون همسایهها از حیوانات خوششان نمیآید و با نگهداری حیوانات در آپارتمان مخالفاند البته من اهمیتی نمیدهم و کار خودم را میکنم ولی فعلاً نگهداری از حیوانات در خانۀ خودمان فقط شامل یک توله سگ یا گربه و آن هم برای مدت محدود میشود. همیشه فکر میکنم کاش یک خانۀ ویلایی بزرگ که مال خودمان بود داشتیم... مادر و برادرم هم از راه میرسند و مثل همیشه کلی با تولهها بازی میکنند. پیکان دایییام در حیاط نیست و ما میتوانیم کوچی و بچهها را به داخل حیاط ببریم تا کمی راحتتر بازی کنند و با خیال راحت به آنها غذا بدهیم. گربهها هم روی دیوار نشستهاند و میو میو میکنند و غذای خودشان را میخواهند. خلاصه امروز خیلی خوش میگذرد. سه شنبۀ دو هفته پیش استثناً اصلاً خوش نگذشت. مادربزرگم سهواً روی یک بچه موش در حیاط خانه پا گذاشته بود. البته من قبل از آن هرگز در خانۀ مادربزرگم موش ندیده بودم ولی مادربزرگم تا دو روز گریه میکرد و مرتب به خودش میگفت «آخه مگه کوری؟» آن روز هم دلم برای بچۀ موش سوخت هم برای مادربزرگم.
بعد از ناهار من و برادرم باید به مدرسه برگردیم. آفتاب پاییزی به داخل اتاق میتابد. کوچولوهای نرم و تپل کوچی هنوز در حیاط از سر و کول هم بالا میروند. کوچی دراز کشیده و محو تماشای بچههایش است. مادربزرگم طبق معمول در کیفم برای من و دختر عمویم سیب گذاشته است البته اگر آلبالو خشک میگذاشت بیشتر خوشحال میشدیم. مادرم طبق معمول در آفتاب نشسته و قلاببافی میکند. مادربزرگم هم برای سربازانی که در جبههاند شال میبافد، همان شالهایی که از بس رجهایش یکدست و منظماند همه فکر میکنند نمیتوانند کارِ دست باشند ولی فکر میکنم سربازان مشکلاتشان بزرگتر از آن است که به رجهای یکدست شالهایی که مادربزرگم با عشق برایشان بافته است دقت کنند. مثل همیشه سهشنبه بعد از ظهرها دلم نمیخواهد به مدرسه برگردم. دلم میخواهد همینجا دراز بکشم و در این آرامش غرق شوم. با این حال کلاس بعد از ظهر معمولاً خیلی زود میگذرد. قبل از به صدا درآمدن زنگ مدرسه مادرم کنار در مدرسه منتظر من است. برادرم را هم از مدرسه بر میداریم و راه میافتیم. مادرم میخواهد به میدان انقلاب (به قول خودش میدان شاه) برویم ولی من و برادرم دلمان نمیخواهد چون دور است. اگر تابستان بود، لااقل بعد از خرید برایمان از آن بستنیهای سر انقلاب یا آب طالبی میخرید ولی حالا که پاییز است به چه امیدی به میدان انقلاب یا شاه برویم؟ دیروز هر چقدر من و برادرم اصرار کردیم که چکمه نمیخواهیم مادرم قبول نکرد. امروز وقتی میگوییم به جای میدان انقلاب از همین «کفش ملی» که نزدیک خودمان است چکمه بخریم قبول میکند. خوشبختانه انتخاب زیادی هم وجود ندارد. یک نوع چکمۀ قهوهای با جنس خوب که از داخل پشمی است و یک سری چکمۀ پلاستیکی بدون پشم و با رنگهای جیغی. تکلیف مشخص است. من یک جفت چکمۀ زرد جیغی بر میدارم و برادرم یک جفت چکمۀ قرمز جیغی! تلاشهای مادرم برای آنکه ما را قانع کند چکمههای باکیفیت قهوهای پاهایمان را گرمتر نگه میدارند به نتیجه نمیرسد و ما هر دو پایمان را داخل کفشهای جیغی میکنیم. برادرم حتی پاهایش را تا به تا داخل چکمههای قرمز کرده است و حاضر نیست آنها را در بیاورد. شب وقتی چکمههایمان را به پدرم نشان میدهیم، نمیداند چه عکسالعملی نشان بدهد. نمیدانم چه چیزی بیشتر او را ناامید کرده است: اینکه بچههایش اینقدر بدسلیقهاند یا اینکه مادرم حاضر شده این چکمههای به قول خودش «بیخاصیت» و «بدرنگ» را بخرد. من که گاهی این آدم بزرگها را نمیفهمم. باید خوشحال باشد که ما کفش ارزان را انتخاب کردهایم. گذشته از این، من نمیدانم رنگ زرد فسفری قشنگتر است یا رنگ قهوهای؟ مثل اینکه پدرم نمیداند ما نسل ندید بدید رنگهای شادیم.
روز بعد باران از درزهای پنجرۀ قدیمی کلاس به داخل چکه میکند. آسمان بنا ندارد دست از گریه بر دارد. آن هم چه گریهای...انگار درهای آسمان باز شده و رودخانهای به طرف پایین سرازیر شده است. الان یک ساعت است که باران همینطور میبارد و مطمئناً تمام چالهها و خیابانها را آب گرفته است. کم کم صدای معلم ارمنیمان هم به سختی به گوش میرسد. در کنار درسهایی که همۀ دانشآموزان کشور میخوانند ما چهار ساعت در هفته هم کلاس ارمنی داریم: املا، انشا، تاریخ و دینی ارمنی. این زنگ تاریخ داریم که من خیلی خوشم میآید با آنکه تاریخ ارمنستان خیلی سخت است چون ارمنستان روز آرامی در تاریخ خود نداشته و مرتب همسایگان به آن حمله میکردند و به یاد نگه داشتن این همه تاریخ و حادثه که مرتب هم تکرار شدهاند خیلی سخت است. با این حال بر خلاف تاریخ فارسی که گاهی به نظر میرسد معلممان خودش از چیزی که میگوید مطمئن نیست، معلم تاریخ ارمنیمان با جسارت درس میدهد و میداند هم چطور درس بدهد. او هر بار در بارۀ داستانهای جالب پادشاهان دو هزار سال پیش میگوید و از ما میخواهد چشمانمان را ببندیم و همه چیز را تصور کنیم. هر بار هم باید یک نقاشی در مورد درس جلسۀ قبل بکشیم و بیاوریم. من هم عاشق نقاشیام. معلم ارمنیمان کمی با معلمهای دیگرمان فرق میکند. به نظر میرسد او یا خبر «انقلاب فرهنگی» را نشنیده یا آن را جدی نگرفته است. همیشه یک روسری کوچک بر سر دارد با یک گرۀ خیلی شل و موهای بلند بیگودی پیچیدهاش از هر طرف بیرون است. وقتی وارد کلاس میشود، روسریاش را بر میدارد که البته من خیلی خوشم میآید ولی کمی برای مدیرمان که از قضا خواهر کوچکتر مادربزرگ من است مشکلساز است چون هر بار که بازرس میآید باید کسی را بالا بفرستد تا خانم معلممان روسری سر کند مبادا که آقای بازرس سرزده به کلاس ارمنی هم سر بزند و با سر بیحجاب معلم ما روبرو شود و عجیب است که بازرسان علاقۀ خاصی دارند که به کلاس ارمنی هم سر بزنند، شاید هم تصادفی باشد. به هر حال، بازرسی که دفعۀ آخر به کلاسمان آمده بود و آدم خوشاخلاقی هم به نظر میرسید، نمیتوانست چشم از معلم ارمنیمان بردارد و کمی هم خندهاش گرفته بود چون معلممان سعی میکرد یک تکه از ده تکه موی بیرون آمده را داخل روسری ببرد و موفق نمیشد. بازرس گفت: «خواهش میکنم راحت باشید!» و برای اینکه بیشتر از آن معلممان را عذاب ندهد، زودتر رفت. یک بار از مادرم در این مورد پرسیدم، گفت معلم ارمنیمان از آموزش و پرورش حقوق نمیگیرد. خیلی دلم میخواهد معلم بشوم ولی فکر کنم بهتر باشد من هم از آموزش و پرورش پول نگیرم هر چند فکر نمیکنم موهایم را بیگودی بپیچم چون خیلی دردسر دارد و گذشته از این، موهای خودم فر است!
تمام اینها فکرهاییست که قبلاً از سرم گذشتهاند ولی در این لحظه تنها چیزی که فکرم را پر میکند باران، کوچی و بچههای کوچیاند. احتمالاً تا حالا مادی پر از آب شده است. امیدوارم مادربزرگم خانه باشد و فکری به حال کوچی و بچههایش کرده باشد. نکند کوچی برای پیدا کردن غذا رفته باشد؟ به محض اینکه زنگ میخورد با سرعت به طرف خانۀ مادربزرگم میدوم. مادربزرگم منتظر من نیست. من در حالی که باران از سر و رویم چکه میکند به خانۀ مادربزرگم میرسم و در کوچه مادربزرگم را میبینم که تازه از بیرون آمده و به طرف داخل مادی خم شده و سعی میکند تولهها را بگیرد. تولهها گریه میکنند و کوچی آنجا نیست. داخل مادی میروم و خیلی سریع همۀ تولهها را از مادی که تا نصف پر از آب شده بیرون میآوریم. تمام تولهها را به داخل خانه میبریم و کنار بخاری میگذاریم. چند دقیقه بعد تولهها در کنار بخاری به خواب عمیقی فرو میروند. من هم زیر لحافام. مادربزرگ لباسهای مرا روی بخاری جابجا میکند تا نسوزند. باران کمی آهستهتر شده است که صدای زوزۀ کوچی و ناخنهایش که روی در فلزی خانه میکشد به گوشمان میرسد. مادربزرگ میرود که در را باز کند و چند لحظه بعد کوچی لنگلنگان وارد اتاق میشود. با دیدن بچههایش انگار تمام دنیا را به او دادهاند. تمام بچههایش را یکی یکی بو میکند و لیس میزند. معلوم است که پایش خیلی درد میکند. نمیدانیم چه اتفاقی برایش افتاده است. مادربزرگم او را خشک میکند و سعی میکند از پماد زانوی خود به پایش بمالد ولی کوچی فقط دستهای مادربزرگم را لیس میزند. نگاهش غرق قدرشناسی است. افسوس که بعضی لحظات را نمیتوان جاودانه کرد. چند دقیقه بعد کوچی هم کنار ما دراز کشیده و همگی خوابیدهایم! برای یک لحظه چشمانم را باز میکنم. مادربزرگم در حالی که چکمههای زرد جیغی مرا به صورت وارونه در کنار بخاری قرار میدهد طوری به من چشم دوخته است انگار به نیمۀ بهتر خود نگاه میکند. کاری که این نگاه با من میکند از هزار کارت «شاگرد اولی» که هر ثلث میدهند یا هزاران آفرین و تشویق سر صف یا هزاران پولکی و ماه و ستارۀ کاغذی که معلمان در دفترهایمان میچسبانند بر نمیآید. خوشحالم که مادربزرگم به من افتخار میکند. باید سعی کنیم بیشتر غذا جمع کنیم تا کوچی مجبور نشود برای پیدا کردن غذا برای بچههایش آنها را ترک کند...
...
دو هفتۀ دیگر از آن روز میگذرد. زنگ علوم است و باز دارد باران تندی میبارد. رعد و برق هم هست. بعد از خوردن زنگ دوباره به طرف خانۀ مادربزرگم میدوم. مادربزرگم را در کوچه نمیبینم ولی وقتی به سمت کوچهای که خانهاش در آن قرار دارد میپیچم قلبم فرو میریزد. مادربزرگم گریهکنان این طرف و آن طرف میدود و کمک میخواهد. چند تا از همسایهها هم که در خانههای دورتر زندگی میکنند به طرف او میآیند. به طرف او میدوم ولی هنوز به او نرسیده در کنار مادی خشکم میزند. کوچی در زیر باران شدید در آبها افتاده و رعشه گرفته است. دهانش کف کرده، بدنش مثل چوب است و عکسالعمل نشان نمیدهد. این حتماً باید کابوس باشد ولی نیست. او واقعی است. مادربزرگم واقعی است. من واقعیام. حالا دیگر چند تا از همسایهها جمع شدهاند و سعی میکنند مرا از مادی بیرون بیاورند ولی من نمیخواهم از کنار کوچی تکان بخورم. کم کم او هم دیگر تکان نمیخورد و در دستهایم بیحرکت میماند. نمیدانم چه اتفاقی افتاده است. او دیروز سالم بود. بچههایش کجا هستند؟ کسی نمیداند. مادربزرگم هقهقکنان گریه میکند. همه میگویند «کاری نمیشود کرد. مُرد دیگه. راحت شد!» همه میخواهند ما را به داخل ببرند ولی من گیج و مبهوت به دنبال تولهها میگردم. اثری از آنها نیست. همسایهها راضی میشوند که آنها هم دنبال تولهها بگردند. همۀ خیابانها و کوچههای اطراف را میگردیم، آنها را پیدا نمیکنیم ولی با جسد چند گربه و بچه گربه در مادی و کوچههای اطراف روبرو میشویم. مادربزرگم اول نمیخواهد بگوید چه اتفاقی افتاده ولی آنقدر از آشفتگی من ناراحت است که بالاخره میگوید کوچی سمخوار شده است و ما باید باقیماندۀ غذای مسمومی را که در مادی و کوچههای اطراف پخش کردهاند جمع کنیم. نه، این کابوس امروز یا فردا تمام نمیشود... این کابوس مدتهای طولانی با من همراه خواهد ماند...
...
بهار شده است. کلاس فارسی داریم. بالاخره به درس «باران» رسیدهایم. باید خوشحال باشم ولی نیستم...معلم هر سطر را میخواند و بچهها تکرار میکنند: «باز باران با ترانه»...«باز باران با ترانه»، «با گوهرهای فراوان»، «با گوهرهای...» کم کم صداها در گوشهایم گم میشوند و تصویر معلم در چشمانم بلوری میشود ... تصویر شکستۀ کوچی مهربان در زیر باران با آن دهان کف کرده، آن غم و درد بیانتها در صورت مادرانه و رنج کشیدهاش، آن «چرا؟» که در چشمهای زیبایش یخ زده بود، خطوط دردی که برای همیشه در پیکر بیجانش ثبت شده بودند چشمانم را پر میکند و صدای باران که بر پیکرش میتازد در گوشهایم چکه چکه میکند و من بیترانه اما تلخ میبارم....