کرگدن

rhino zebra

کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش می‌کند نمی‌تواند خود را نجات دهد. او می‌دانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج‌آور است و می‌دانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد. می‌توانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود ولی بی‌هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید و روی زمین گذاشت. او چیزی نمی‌خواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت، نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود، نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدنهای خوش‌سیما و خوش‌پیکر محشور کند یا هفتاد نوع بلا را از او و خانواده‌اش دور کند یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد. او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود. وقتی می‌خواست به گورخر کوچک کمک کند فکر نکرد که او یک گورخر است و نه یک کرگدن، فکر نکرد آیا این یک گورخر آسیایی است یا آفریقایی. فکر نکرد که «آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد؟»... او قادر نبود فلسفه‌بافی کند. فقط می‌دانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج‌آور است (شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود) و می‌دانست که می‌تواند به این رنج گورخر پایان دهد. پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد. به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...آخر او «فقط» یک کرگدن بود و تا «اشرف مخلوقات» خیلی فاصله داشت!!!