- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
کارآموزی در کشتارگاه
این متن، از خاطرات خانم «Christiane M. Haupt»، دامپزشکی در آلمان، از دورۀ کارآموزی در یک کشتارگاه است:
حتی بر زبان آوردن عبارت حقوق حیوانات در این محل، غمانگیز است.
روی تابلویی که بر روی سکوی شیبدار بتونی نصب شده است نوشته شده «اینجا فقط حیواناتی پذیرفته میشوند که طبق قوانین حقوق حیوانات حمل میشوند و علامتگذاری شدهاند».
در انتهای سکوی شیبدار بتونی، پیکر رنگپریده و سفت شدهٔ یک خوک افتاده است. «بله، بعضیهاشون توی راه میمیرند. سنکوپ میکنند».
چقدر شانس آوردم که کاپشن قدیمیم را با خودم برداشتهام. با اینکه تازه اول اکتبر است، هوا به شدت سوز دارد ولی دلیل یخ زدن من فقط این نیست. دستهایم را در داخل جیبهای کاپشنم فرو میبرم و در همان حال که سعی میکنم قیافهٔ دوستانهای به خودم بگیرم، به صحبتهای مدیر کشتارگاه گوش کنم که برای من توضیح میدهد بر خلاف سابق، دامهای زنده معاینه نمیشوند، فقط نگاهی به آنها انداخته میشود. ۷۰۰ تا خوک در روز، چطور میشود همۀ آنها را معاینه کرد؟ او توضیح میدهد:
«در هر صورت، اینجا حیوان مریضی نمیآرن. اگه حیوان مریضی بیارن فوراً پس میفرستیم و فروشنده باید جریمۀ سنگینی بپردازه. یه بار که این کارو کردیم دیگه تکرار نمیکنند.»
من بر حسب وظیفه سرم را به علامت تایید تکان میدهم. تحمل کن، فقط تحمل کن، تو باید این شش هفته را طاقت بیاوری. از او میپرسم چه اتفاقی برای خوکهای مریض میافتد؟ «اونها به کشتارگاه مخصوص فرستاده میشن». او در مورد ضوابط و قوانین حمل و نقل و اینکه امروزه قوانین حقوق حیوانات، دقیقترند توضیح میدهد، ولی حتی بر زبان آوردن عبارت حقوق حیوانات در این محل غمانگیز است.
اینجا اتفاقات غیر قابل بیانی میافتند که کسی دلش نمیخواهد در مورد آنها چیزی بداند
در همین موقع، یک کامیون دوطبقۀ مخصوص حمل دام که صدای آه و ناله و جیغ حیوانات از داخل آن به گوش میرسد، در کنار سکو پارک میکند. در تاریکی صبح، به سختی میتوان جزئیات را دید. این منظره، چیزی غیر واقعی در خود دارد و فیلمهای خبری هولناک از جنگ را جلوی چشمانم تداعی میکند، با آن چهرههای رنگپریده و وحشتزده روی سکوها در حالی که مردان مسلح آنها را به جلو میراندند. و ناگهان من در وسط داستان ایستادهام. چنین چیزی را فقط میتوان در کابوسهای وحشتناک دید، کابوسهایی که باعث میشوند آدم شب غرق عرق از خواب بپرد. در میان مه و سرمای سوزناک و گرگ و میش کثیف این ساختمان شیطانی وصفناپذیر، این سازهٔ مسطح و گمنام از بتون و فولاد و کاشیهای سفید در انتهای جنگل یخ زده، اینجا اتفاقات غیر قابل بیانی میافتند که کسی دلش نمیخواهد در مورد آنها چیزی بداند.
جیغها اولین صداهایی هستند که من هر روز صبح به محض ورود به اینجا میشنوم، جایی که باید شش هفته کارآموزی اجباری را در آن بگذرانم و تن ندادن به آن، به معنای از دست رفتن پنج سال تحصیل و بر باد رفتن آرزوهای آیندۀ من است. به محض پیاده شدن از اتوبوس، صدای جیغ خوکها از دور به گوش میرسد. شش هفتۀ تمام این جیغها در گوشهای من زنگ خواهند زد، ساعت به ساعت، بیوقفه. تحمل کن. برای تو زمانی این تمام میشود اما برای حیوانات، هرگز.
ولی همه چیز در من، هر ذره و هر فکری میخواهد از اینجا فرار کند، میخواهد انقلاب کند، هر ذرۀ من پر از وحشت است و علم به این ناتوانی: اجبار به دیدن و ناتوانی از انجام کاری در برابر آن و آنها تو را مجبور خواهند کرد همکاری کنی و به خون آغشته شوی.
چیزی از پشت به کاسهٔ زانوی من میخورد. به عقب برمیگردم و چشمانم با یک جفت چشم آبی تلاقی میکنند.
یک حیاط خالی، تعدادی ماشین مجهز به یخچال در حالی که جنازههای نصف شدۀ خوکها به قلابهای آنها آویزاناند و درهای نورانی. اینجا همه چیز به طور وحشتناکی تمیز است. این درِ جلو است. من دنبال درِ ورودیام که در طرف کناری ساختمان است. دو ماشین حمل دام در حالی که نور زرد خود را روشن کردهاند از کنار من میگذرند. از دور، نور کمرنگ یک پنجره، راه را به من نشان میدهد. چند پله و داخل میشوم. اینجا همه جا با کاشیهای سفید پوشانده شده است. هیچ کس نیست. یک راهروی سفید و به رختکن بانوان میرسم. ساعت تقریباً هفت صبح است. لباسهایم را عوض میکنم: سفید، سفید و سفید. کلاه محافظی که از دوستانم قرض کردهام روی موهای لَختم به جلو و عقب میلغزد. گالوشها خیلی بزرگاند. دوباره وارد راهرو میشوم و چیزی نمانده با دامپزشک تصادف کنم. چه آشنایی عجیبی. «من کارآموز جدیدم». در مورد ضوابط توضیح میدهد. «یه چیز گرم بپوشین، پیش مدیر برین و گواهی سلامت خودتونو بهش بدین. دکتر فلانی به شما میگه از کجا شروع کنین.»
مدیر، مردی خوشمشرب است و از خاطرات خوش گذشته میگوید، وقتی اینجا هنوز یک کشتارگاه خصوصی نبود ولی متاسفانه این مکالمه هم تمام میشود و او تصمیم میگیرد شخصاً کشتارگاه را به من نشان بدهد و به روی سکو میرویم. در طرف راست، جعبههای بتونی با میلههای آهنی قرار دارند. تعدادی از جعبهها با خوکها پر شدهاند. «ما اینجا ساعت پنج صبح شروع میکنیم». اینجا و آنجا خوکها با سر به همدیگر میخورند یا با هم دعوا میکنند. چند خوک نر کنجکاو، سرشان را از میلهها بیرون آوردهاند، بعضیها با چشمهای بامزه و بعضیها مضطرب و گیج. یک خوک ماده با شتاب به طرف یک خوک دیگر میرود. مدیر یک چوب برمیدارد و چند بار بر سر او ضربه میزند. «اگه این کارو نکنم، گاهی همدیگه رو بد جوری گاز میگیرند».
پایین ما، یک ماشین حمل دام در کنار سکو ایستاده و دریچۀ چوبی را پایین داده است. خوکهایی که در ردیف جلو قرار دارند، از ورود بر روی پل بین ماشین و سکو میترسند و عقب عقب میروند ولی یکی از کارگران از پشت، با یک شلاق پلاستیکی ضربههای محکمی بر پیکر آنها وارد میکند. بعداً نباید از دیدن آن همه ردّ قرمز بر روی جنازهها تعجب کنم. مدیر میگوید «استفاده از شوک الکتریکی برای خوکها ممنوعه».
چند خوک، نامطمئن و لرزان بر روی پلِ بین کامیون و سکو قدم میگذارند و بقیه دنبالشان میآیند. پای یکی از خوکها به داخل فضای خالی بین دریچه و سکو میلغزد، دوباره بالا میآید و لنگان به راه خود ادامه میدهد. آنها به داخل یک جعبه که هنوز خالی است هدایت میشوند. وقتی به پیچی میرسند، خوکهای ردیف جلو از شدت ترس میایستند ولی کارگر در حال فحش دادن، خوکهای ردیف پشتی را کتک میزند و آنها وحشتزده سعی میکنند از روی خوکهای جلویی بپرند. مدیر، سرش را تکان میدهد: «احمقها! واقعاً احمقاند. چند بار تا حالا به اینها گفتم کتک زدن خوکهای ردیف پشتی نتیجهای نداره.»
در همان حال که این نمایش را دنبال میکنم و فکر میکنم، نه این واقعیت ندارد، این باید یک کابوس باشد، مدیر با رانندۀ یک کامیون دیگر که همین حالا از راه رسیده و برای خالی کردن خوکها آماده میشود، سلام و احوالپرسی میکند. دلیل اینکه خوکهای این کامیون سریعتر خارج میشوند ولی صدای جیغهایشان بلندتر از کامیون قبلی است را تازه وقتی متوجه میشوم که چشمم به کارگر دوم میافتد که با یک دستگاه شوک الکتریکی به هر حیوانی که به اندازۀ کافی سریع نیست شوک میزند. من اول به مرد و بعد به مدیر خیره میشوم. مدیر سرش را تکان میدهد و خطاب به مرد میگوید «حتماً میدونین که استفاده از شوک الکتریکی برای خوکها ممنوعه». مرد با ناباوری نگاهی به ما میاندازد و دستگاه را داخل جیبش میگذارد.
چیزی از پشت به کاسهٔ زانوی من میخورد. به عقب برمیگردم و چشمانم با یک جفت چشم آبی تلاقی میکنند. خیلی از حیواندوستان را دیدهام که از چشمهای پرروح گربهها یا نگاه پر از وفای سگها میگویند ولی چه کسی میخواهد از کنجکاوی و بصیرتی که در چشمهای یک خوک موج میزند حرف بزند؟ به زودی، این چشمها را طور دیگری تجربه خواهم کرد. در حالی که ترس در آنها فریاد میزند، در حالی که از شدت درد بیحرکت ماندهاند و بعد بدون نگاه، شکسته و از حدقهها خارج شده در حالی که روی زمین خونین افتادهاند. فکری به تیزی یک چاقو در ذهن من تیر میکشد، فکری که در هفتههای آینده چندصد بار در ذهن من مرتب تکرار خواهد شد: گوشت خوردن یک جنایت است، یک جنایت...
مدیر مرا به طرف کشتارگاه میبرد و از اتاق استراحت شروع میکند. یک پنجرۀ باز به طرف سالن جنازهها و یک نقاله که پیکرهای نصف شده و خونین خوکها روی آن در حرکتاند، بدون پایان... دو نفر از کارکنان، بدون توجه به آنچه در سالن اتفاق میافتد دارند صبحانه میخورند: ساندویچ سوسیس. لباسهای سفید هر دو خونآلود است و زیر گالوش یکی از آنها تکۀ کوچکی گوشت چسبیده است. اینجا صداهای حیوانات کمی خفهتر به گوش میرسند، صداهایی که هنگام بازدید از سالن کر کننده میشوند.
وقتی وارد سالن میشویم یک باره همه چیز با هم به طرف من هجوم میآورد. صدای تقتق و چلقچلوق ماشینآلات، بوی تهوعآور موها و پوست سوخته، جنازههایی که از ستون فقرات نصف میشوند، پیکرهای نصف شدۀ آویزان بدون چشم و با ماهیچههای لرزان. تکههای گوشت و اندامهایی که چلپکنان در کانال پر از خون میافتند، طوری که مایع تهوعآور داخل آن به اطراف میپاشد. تکههای کوچک پرچرب گوشت روی زمین، که باعث میشوند آدم سُر بخورد. آدمهایی با لباسهای سفید که از روی آنها خون میچکد. زیر کلاههای محافظ یا کلاههای نقابدار، چهرههایی که آدم همه جا میبیند: در مترو، در سینما، در سوپرمارکت. آدم انتظار دارد زیر این کلاهها چهرۀ یک هیولا را ببیند ولی این چهرۀ همان پیرمرد مهربان است، همان مرد جوان زمخت در خیابان، همان مرد مرتب داخل بانک. همه با خوشرویی به من سلام میکنند. مدیر، سالن کشتار گاوها را به من نشان میدهد که امروز خالی است. «سهشنبهها نوبت گاوهاست». او مرا به یک خانم میسپارد و میرود چون کار دارد. «میتونین خودتون برین سالن کشتارو ببینین». سه هفته طول میکشد تا من جرات بازدید از سالن کشتار را پیدا کنم.
به مرور زمان، من به مهرهای کوچک در این ماشین وحشتناک مرگ تبدیل میشوم.
روز اول، به من مهلت میدهند تا به آرامی شروع کنم. در یک اتاق کوچک کنار اتاق استراحت مینشینم و ساعتها تکههای کوچک گوشت را از داخل سطل پر از نمونههای آزمایشی بر میدارم تا آزمایش کنم. سطل، مرتب توسط دستهای خونین از سالن کشتارگاه پر میشود. هر تکه، نمونهای از یک حیوان است. برای آزمایش تریشینیلا (نوعی انگل) گوشتها خرد میشوند، به داخل اسید هیدروکلریک انداخته میشوند و پخته میشوند. تریشینیلا وجود ندارد ولی قانون میگوید باید آزمایش کرد.
روز بعد، خود من هم جزئی از ماشین غولآسای شقه کردن میشوم. «اینجا، بقیۀ لوزه و استخوان فک رو جدا کنین. گاهی سُم کاملاً جدا نشده، اونو هم جدا کنین».
و من شروع به بریدن میکنم، باید سریع باشم چون جنازهها روی نقاله در حال حرکتاند و این تمامی ندارد. کارکنان دیگر، بقیۀ قسمتها را جدا میکنند. وقتی همکار بغلی با شتاب، تکهای را در کانال میاندازد یا وقتی خون زیادی در کانال جمع میشود، این مایع تا صورت من میپاشد. سعی میکنم به طرف دیگر بروم ولی آن طرف یک ارۀ مجهز به آبپاش، تکههای بزرگ اجساد را میبرد. غیر ممکن است که اینجا بایستی و تا مغز استخوان خیس نشوی. دندانهایم را به هم فشار میدهم، باید عجله کنم، وقتی برای فکر کردن به وحشت این مکان وجود ندارد مخصوصاً اگر قرار باشد مراقب باشم که انگشتهایم را نبرم.
روز بعد، از دانشجویی که قبلاً دورۀ کارآموزی را گذرانده است، یک جفت دستکش محافظ در برابر چاقو قرض میگیرم و دیگر، خوکهایی را که از روبروی من رد میشوند نمیشمارم. دیگر دستکش پلاستیکی هم نمیپوشم. اگر چه لمس کردن اجساد گرم با دست خالی چندشآور است ولی از آنجا که آدم تا شانهها در خون و مایعات بدن غلت میخورد، در هر صورت این ترکیب چسبنده از مایعات بدن حیوانات وارد دستکشها میشود. این همه تلاش برای ساختن فیلمهای وحشتناک برای چیست وقتی اینجا وجود دارد؟
چاقو خیلی زود کند میشود. پیرمرد مهربان که زمانی ناظر گوشت بوده، با اشاره به من میگوید «بدین به من. من براتون تیزش میکنم». وقتی با چاقوی تیز کرده بر میگردد کمی از این طرف و آن طرف حرف میزند، با من شوخی میکند و بعد سر کارش بر میگردد. او بعدها هم مرا زیر پر و بال خود میگیرد و سعی میکند کار در کنار نقاله را برای من راحتتر کند.
به من میگوید «تو از چیزی که اینجا اتفاق میافته خوشت نمیآد. من اینو میبینم ولی باید طاقت بیاری».
به نظر من او نامهربان نمیآید. او تمام تلاشش را میکند که اینجا برای من قابل تحملتر باشد. حتی بقیه هم سعی میکنند به من کمک کنند. بله آنها دربارۀ کارآموزهایی که همگی قبل از من ابتدا در حالت شوک و سپس با دندانهای فشرده روی هم سعی کردهاند دورۀ کارآموزیشان را بگذرانند، شوخی میکنند ولی نیّت بدی ندارند و هرگز کارآموزها را اذیت نمیکنند. غیر از چند استثنا بقیۀ کارکنان اینجا «بیرحم» به نظر نمیرسند. آنها فقط کرخاند، همانطور که من با گذشت زمان کرخ میشوم. این یک مکانیزم برای محافظت از خود است. در غیر این صورت، آدم نمیتواند اینجا تاب بیاورد. نه، «بیرحم» کسانیاند که سفارش این قتل عام روزانه را میدهند، کسانی که فقط برای ارضای هوس خود به گوشت، یک زندگی فلاکتبار و پایانی بس فلاکتبارتر را برای حیوانات رقم زدهاند و کاری تحقیرآمیز و خشن را به انسانهای دیگر تحمیل کردهاند.
به مرور زمان، من به مهرهای کوچک در این ماشین وحشتناک مرگ تبدیل میشوم. در ساعاتی که نمیخواهند به پایان برسند، زمانی فرا میرسد که حرکات دست، مکانیکی و دردآور میشوند.
روز دوم یا سوم، وقتی میبینم خوکهای خونریزی کرده و اره شده هنوز تکان میخورند یا دُمشان میجنبد، قدرت حرکت ندارم. داد میزنم «اونها... اونها هنوز تکون میخورند...» با اینکه میدانم این حرکات فقط حرکات عصبیاند. دامپزشک مسئول، نیشخندی میزند و میگوید «اوه، یک نفر کارشو درست انجام نداده، این هنوز درست نمرده!» این حرکات عصبی در خوکهای اره شده در سرتاسر نقاله همه جا به چشم میخورند. یک تونل وحشت. دیدن این صحنه مرا تا مغز استخوان منجمد میکند.
بعداً او را دیدم وقتی تکه شده و روی نقاله به من رسید. ماهیچۀ پای او از هر دو طرف پاره بود. خوک شمارۀ ۵۳۰ در آن روز.
در منزل، روی تخت دراز میکشم و به سقف چشم میدوزم. ساعتها. هر روز. اطرافیانم از دستم کلافه شدهاند. «اینقدر سرد نباش. لبخند بزن. خودت میخواستی دامپزشک بشی». من میخواستم پزشک حیوانات بشوم نه جلاد حیوانات. دیگر نمیتوانم. این حرفهای لعنتی. این بیتفاوتی. این ناگزیر دانستن کشتار. میخواهم حرف بزنم، باید حرف بزنم. دارم خفه میشوم. از خوکی میخواهم بگویم که نمیتوانست حرکت کند و با پاهای عقب باز شده از هم روی کف زمین نشسته بود. اینکه آنقدر به او کتک و لگد زدند تا بالاخره او را به داخل جعبۀ اعدام بردند. بعداً او را دیدم وقتی تکه شده و روی نقاله به من رسید. ماهیچۀ پای او از هر دو طرف پاره بود. خوک شمارۀ ۵۳۰ در آن روز. من هرگز این عدد را فراموش نمیکنم. میخواهم از روزهای کشتار گاوها بگویم. از آن چشمهای قهوهای ملایم که پر از ترساند. از فرارها تعریف کنم، از کتکها و فحشها، تا بالاخره حیوان داخل جعبۀ آهنی مخصوص شلیک در سر (برای گیج کردن حیوان) قرار میگیرد با پنجرهای به طرف سالن کشتارگاه، جایی که پوست همنوعانش کنده و پیکر آنها تکه تکه میشود. سپس آن شلیک مرگبار و یک لحظه بعد آنها از یکی از پاهای عقب خود آویزاناند و به صورت عمودی بالا کشیده میشوند در حالی که در طرف پایین، سر آنها بریده میشود. و حتی بدون سر و در حالی که دریای خون سرازیر شده است، بدن آنها همچنان تکان میخورد. همچنان پاها به هم میخورند...میخواهم از بوی بد چسبناک وقتی پوست از بدن جدا میشود بگویم، از حرکت اتوماتیکوار انگشت هنگام بیرون آوردن تخم چشمها و گم شدن چشمها در سوراخ «زبالهها»، از سرسرۀ آلومنیمی خونآلودی که اعضا داخلی جدا شده از جنازهها به جز جگر، قلب، ریهها و زبان که قابل استفادهاند بر روی آن انداخته میشوند و در داخل زبالهدانی مکنده گم میشوند.
او با آن چشمهای فوقالعاده بزرگ به من نگاه میکند و من با چشم خودم میبینم که گاوها هم اشک میریزند.
میخواهم تعریف کنم که هر از چند گاهی لای این کوه خونین چسبناک، یک رحم باردار پیدا میشود. من جنین گوسالههای کامل را در همۀ سنین دیدهام، ظریف و لخت با چشمهای بسته داخل کیسۀ جنینیای که دیگر نمیتوانست از آنها محافظت کند. کوچکترین آنها به اندازۀ یک نوزاد گربه بود و با این حال، یک گاو مینیاتور کامل و بزرگترین آنها یک جنین بزرگ بود که با مو پوشیده بود، قهوهای و سفید، با مژههای بلند ابریشمی، تنها چند هفته مانده به تولد. دامپزشکی که آن روز آنجا بود، به من گفت «آیا این معجزۀ طبیعت نیست؟» و رحم را با جنین داخل آن به داخل سطل زبالۀ مکنده انداخت. حالا دیگر مطمئنام که غیر ممکن است خدایی وجود داشته باشد، خدایی که یک نگاه به این پایین نمیاندازد و جلوی این همه خشونت را که دوباره و دوباره تکرار میشود نمیگیرد.
برای آن گاو نحیفی هم که وقتی ساعت هفت صبح به آنجا میرسم منقبض و لرزان در راهروی پهنی که به جعبۀ مخصوص گیج کردن منتهی میشود افتاده، خدا یا کس دیگری وجود ندارد تا به او یک مرگ سریع بدهد. اول باید حیوانات دیگر کشته شوند. وقتی موقع ظهر از آنجا رد میشوم او هنوز آنجاست و میلرزد. هنوز کسی او را خلاص نکرده است. افسار او را که در گوشتش فرو رفته است، شُل میکنم و پیشانیش را نوازش میکنم. او با آن چشمهای فوقالعاده بزرگ به من نگاه میکند و من با چشم خودم میبینم که گاوها هم اشک میریزند.
دستهای من، لباس من، پیشبند من و گالوشهای من آغشته به خون همنوعان او است. من ساعتها کنار نقاله ایستادهام و قلبها و ششها و جگرها را خارج کردهام. قبلاً به من گفته بودند که «با گاوها، کثیفکاری بیشتر است.»
اینها چیزهایی است که میخواهم تعریف کنم، نمیخواهم آنها را به تنهایی به دوش بکشم ولی کسی نمیخواهد آنها را بشنود. نه اینکه به اندازۀ کافی این جمله را نشنیدهام «توی کشتارگاه چطوره؟ من که نمیتونستم این کارو بکنم!» من ناخنهایم را در کف دستانم فرو میبرم تا به صورت این آدمها سیلی نزنم یا گوشی تلفن را از پنجره به بیرون پرتاب نکنم. میخواهم فریاد بکشم ولی خیلی وقت است تمام چیزهایی که هر روز میبینم هر صدایی را در گلویم خفه کرده است. هیچ کس نپرسیده آیا من واقعاً میتوانم این کار را انجام دهم. واکنشهای سرسری بدترند. «بله خیلی وحشتناکه، ما که کم گوشت میخوریم». بعضیها هم میگویند «تو باید طاقت بیاری، به زودی پشت سر گذاشتیش». این برای من، یکی از بدترین، ظالمانهترین و خودخواهانهترین حرفهاست چون قتل عام ادامه دارد، هر روز. فکر میکنم هیچ کس نمیفهمد که مشکل من خیلی بیشتر از آنکه گذراندن این شش هفته باشد، این است که این قتل عام میلیونی وحشتناک اتفاق میافتد و تمام کسانی که گوشت میخورند مسبّب آناند. صحبتهای کسانی که میگویند حیوانات را دوست دارند ولی گوشت میخورند برایم حتی غیر قابلهضمتر از گذشته است.
جملۀ «بس کن. اشتهای منو کور نکن» را بیش از یک بار شنیدهام که به این جمله ختم شده: «تو یه تروریستی؟! هر آدم نرمالی به حرفهات میخنده». در چنین لحظاتی، آدم چقدر احساس تنهایی میکند. گاهی به جنین گاوی که با خود به منزل آوردهام و در فرمالین انداختهام نگاه میکنم. بگذار «آدمهای نرمال» بخندند.
اگر میخواستم واژۀ «ترس» را نقاشی کنم، خوکهایی را نقاشی میکردم که به این سلولها آورده شدهاند و در پشت سرشان بسته شده است. چشمهای آنها را نقاشی میکردم، چشمهایی که هرگز فراموش نخواهم کرد. چشمهایی که هر کسی که هوس گوشت میکند باید در آنها نگاه کند.
وقتی آدم با این همه مرگ خشونتبار احاطه شده است، همه چیز برایش ناملموس میشود و زندگی خود آدم بینهایت بیمعنا به نظر میرسد. زمانی فرا میرسد که آدم به خوکهای تکه شده نگاه میکند و از خود میپرسد: اگر اینها آدم بودند فرقی میکرد؟ پیکر قرمز خوکها، آدم را به یاد پیکرهای سوخته در سواحل تفریحی آفتابی میاندازد و جیغهای بیپایان خوکها هنگام احساس نزدیک شدن به مرگ میتوانست صدای جیغ زنان و بچهها در ساحل باشد. ولی این کرخی زیاد دوام نمیآورد. باز هم زمانی فرا میرسد که فکر میکنی این جیغها باید تمام شوند و امیدواری که مسئول گیج کردن حیوانات، سریع کار خود را با شوک الکتریکی (برای گیج کردن حیوان) تمام کند تا بالاخره همه چیز تمام شود. یکی از دامپزشکان، یک بار به من گفت بعضیها بی سر و صدا میمیرند در حالی که بعضیها آنجا میایستند و کاملاً بیدلیل جیغ میزنند.
من اینجا با چشم خودم میبینم که چطور آنها آنجا میایستند و «کاملاً بیدلیل» فریاد میکشند. بیش از نصف دورۀ کارآموزی گذشته وقتی برای اولین بار وارد سالن کشتار میشوم برای آنکه بعداً بتوانم بگویم «من دیدهام». اینجا آخر راهی است که شروعش سکوی پیاده کردن حیوانات از کامیونها بود. یک راهروی خالی که به سلولهای انتظار منتهی میشود. هر سلول انتظار، گنجایش ۴ یا ۵ خوک را دارد. اگر میخواستم واژۀ «ترس» را نقاشی کنم، خوکهایی را نقاشی میکردم که به این سلولها آورده شدهاند و در پشت سرشان بسته شده است. چشمهای آنها را نقاشی میکردم، چشمهایی که هرگز فراموش نخواهم کرد. چشمهایی که هر کسی که هوس گوشت میکند باید در آنها نگاه کند.
با کمک یک شیلنگ پلاستیکی خوکها از هم جدا میشوند. هر بار یکی از آنها بر روی یک جایگاه رانده میشود که از هر چهار طرف بسته میشود. خوک شروع به جیغ زدن میکند و سعی میکند به عقب برگردد و کارگر مربوطه باید با عجله درِ الکتریکی را ببندد. با فشار یک دکمه، کف جایگاه با یک نوع سورتمۀ متحرک جایگزین میشود که حیوان را به جعبۀ بعدی منتقل میکند. قصابی که در آنجا ایستاده و من اسمش را «فرانکشتاین» گذاشتهام، الکترودهای گیج کننده را روی سر خوک میگذارد. مدیر کشتارگاه قبلاً برای من توضیح داده است که اینجا از گیجی سه نقطهای استفاده میشود. درِ پایین باز میشود و خوک در حالی که میلرزد بر روی سرسرۀ آغشته به خون قرار میگیرد در حالی که پاهایش به سرعت وول میخورند. اینجا یک قصاب دیگر منتظر است. او چاقو را در گلو فرو میبرد و موج خون غلیظ به بیرون میجهد و پیکر خوک دوباره به طرف جلو سر میخورد. چند ثانیه بعد، پای عقب حیوان به یک زنجیر آهنی بسته میشود و به صورت عمودی بالا کشیده میشود. قصاب، چاقو را پایین میگذارد. شیشۀ نوشابۀ کولا را از روی زمین که تا ارتفاع یک سانتیمتر از خون پر است، بر میدارد و یک جرعه از آن میخورد.
من جنازۀ آویزان را که در حال خونریزی است دنبال میکنم. جنازه به «جهنم» وارد میشود. این اسمی است که من به این اتاق دادهام. این اتاق دیوارهای بلند دارد، سیاه است و پر از بوی بد و آتش است. پس از پشت سر گذاشتن چند پیچ و خم آغشته به خون، جسد به یک کورۀ بزرگ میرسد. اینجا موها سوزانده میشوند. حیوانات از بالا به داخل آن انداخته میشوند و به طرف داخل ماشین کشیده میشوند. میتوان دید که آتش روشن میشود و پیکر حیوانات، رقصکنان برای چند ثانیه داخل آن به این سو و آن سو میچرخند. آن سوی کوره یک میز قرار دارد که بدن حیوانات پس از بیرون آمدن از کوره روی آن میافتد و دو کارگر موهای باقیمانده را میکَننَد، چشمها را در میآورند و سُمها را جدا میکنند. این کار فقط یک ثانیه طول میکشد. اینجا با شتاب و هماهنگی کار میشود. حیوانات دوباره آویزان میشوند و با نقاله به اتاق درخشانی برده میشوند که مثل یک مشعل طراحی شده است. بویی مشمئز کننده به مشام میرسد و شعلههای فراوانی از هر طرف بر روی جنازه میتابند. نقاله به حرکت خود ادامه میدهد و جنازهها را به سالن بعدی منتقل میکند، جایی که من سه هفتۀ گذشته را در آن گذراندهام. در نقالۀ بالا اندامهای بالا خارج میشوند: زبان معاینه میشود، لوزهها و مری بریده میشود، غدد لنفاوی خارج میشوند، ریهها به داخل زبالهدانی انداخته میشوند، مجاری ریهها و قلب باز میشوند، برای تست «تریشینیلا» نمونهبردای میشود، کیسۀ صفرا جدا میشود و جگر از نظر ابتلا به کرم آزمایش میشود. بسیاری از خوکها کرم دارند و جگرشان از تودههای کرم پر است و باید دور انداخته شود. اندامهای دیگر مثل معده، روده و دستگاه تناسلی به داخل زبالهها انداخته میشوند. در نقالۀ پایین، روی بقیۀ بدن کار میشود: بدن تکه تکه میشود، مفصلها جدا میشوند، مقعد و کلیهها جدا میشوند، مغز و مایع نخاعی زدوده میشود، ... سپس بر روی شانهها، کمر، شکم و رانها مهر زده میشود، وزن میشود و به سالن یخچالها منتقل میشود. حیواناتی که برای مصرف مناسب نیستند «توقیف موقت» میشوند. «مُهر زدن» به کارگرهای کمتجربه سپرده میشود. بدنهای نیمهگرم در پایان نقاله در ارتفاع بسیار بالا آویزاناند و اگر کسی نمیخواهد با آنها برخورد کند، باید عجله کند چون قبل از رسیدن به ترازو پیکرهای نیمه با نیروی خیلی زیاد به هم برخورد میکنند.
نمیخواهم به تعداد دفعاتی فکر کنم که این روزها به ساعت دیواری اتاق استراحت نگاه میکنم. بدون شک هیچ ساعتی در دنیا آهستهتر از این ساعت پیش نمیرود. هر روز ظهر، یک استراحت کوتاه داریم. من نفسزنان و با عجله به دستشویی میروم تا خونها و تکههای گوشت را از سر و رویم پاک کنم. فکر میکنم این مایعات و بوها برای همیشه به من چسبیدهاند. میخواهم بیرون بروم، فقط بیرون. هرگز نتوانستهام در این محل ذرهای غذا بخورم. هر چقدر هم هوا سرد باشد، تا پرچینها جلو میروم و به مزارع اطراف و حاشیۀ جنگل چشم میدوزم و کلاغها را زیر نظر میگیرم یا سراغ یک قنادی کوچک در مرکز خریدی که در این نزدیکی است میروم و با یک قهوه خودم را گرم میکنم. بیست دقیقه بعد باید دوباره سر نقاله باشم. گوشت خوردن یک جنایت است. کسی که گوشت میخورد دیگر هیچ وقت نمیتواند دوست من باشد. هرگز. دیگر هرگز. تمام کسانی که گوشت میخورند را باید به اینجا بفرستند، همه باید همه چیز را ببینند از اول تا آخر.
۳۷۰۰ بار فقط در این یک هفته و فقط در این کشتارگاه. آیا انسان بودن به معنای خودداری و نه گفتن به سفارش یک قتل عام نیست؟ آن هم برای یک تکه گوشت؟
من اینجا نیستم چون میخواستم دامپزشک بشوم. من اینجا هستم چون مردم میخواهند گوشت بخورند و فقط این هم نیست: برای اینکه آنها یک عده ترسو هستند. گوشت استریل بستهبندی شده در سوپرمارکت دیگر چشمی ندارد که پر از ترس مرگ باشد، گوشت بستهبندی شده در سوپرمارکت دیگر جیغ نمیزند. تمام این افراد خود را از دیدن اینها معاف میکنند. همانهایی که میگویند «من نمیتونستم همچین کاری بکنم.»!
یک بار یک دامدار محلی نمونههای گوشت خود را برای آزمایش انگل «تریشینلا» پیش ما آورده بود. او پسرش را هم همراه خود آورده بود، شاید ده یا یازده ساله. من میدیدم که پسر در حالی که دماغ خود را روی شیشۀ پنجره فشار داده است به داخل نگاه میکند و با خودم فکر کردم: اگر بچهها تمام این حیوانات مرده را میدیدند آیا امید بیشتری به آینده نبود؟ من میتوانستم صدای پسر را به وضوح بشنوم که خطاب به پدر خود فریاد میزد «بابا، نگاه کن! باحاله! یه ارۀ بزرگ.»
شب، برنامۀ تلویزیونی «پروندۀ XY » در مورد یک جنایت گزارش میکند. قتل یک دختر جوان که کشته و تکه تکه شده است و از انزجار و ناباوری مردم در بارۀ این جنایت میگوید. بیاختیار میگویم «چنین چیزی را من ۳۷۰۰ بار فقط در این هفته دیدهام». حالا دیگر من نه تنها تروریستام بلکه از نظر روانی هم مشکل دارم چون نه فقط قتل یک انسان بلکه قتل تمام این حیوانات را هم وحشتناک و منزجر کننده میدانم. ۳۷۰۰ بار فقط در این یک هفته و فقط در این کشتارگاه. آیا انسان بودن به معنای خودداری و نه گفتن به سفارش یک قتل عام نیست؟ آن هم برای یک تکه گوشت؟ چه دنیای عجیبی. شاید آن گوسالههایی که در رحم مادر خود مردند از دست ما آدمها نجات پیدا کردند.
جهنم زیر پای ماست و این جهنم هزاران بار بدتر و بزرگتر از چیزی است که فکر میکنیم، جهنمی که هر روز برپاست. ولی کاری هست که هر کدام از ما میتوانیم انجام دهیم: بگوییم نه. نه، نه و دوباره نه!
بالاخره روز آخر از این روزها که قصد تمام شدن نداشتند فرا میرسد. من گواهی پایان دورۀ کارآموزی را در دست دارم، تکهای کاغذ که برای من گرانتر از هر چیز دیگری در زندگیم تمام شده است. در پشت سرم بسته میشود. آفتاب بیجان نوامبر بر صورت من و حیاط خالی کشتارگاه میتابد. در حالی که از خیابان رد میشوم، یک کامیون دوطبقۀ حمل دام را میبینم که به طرف در ورودی کشتارگاه میرود. خوکها در هر دو طبقه، تنگ هم.
به پشت سرم نگاه نمیکنم. میخواهم فراموش کنم تا بتوانم به زندگیم ادامه دهم. مبارزه کردن را به دیگران واگذار میکنم. اینجا تمام نیرو، اراده و میل به زندگی را از من گرفته است و به جای آن، به من احساس گناه و غمی فلج کننده داده است. جهنم زیر پای ماست و این جهنم، هزاران بار بدتر و بزرگتر از چیزی است که فکر میکنیم، جهنمی که هر روز برپاست.
ولی کاری هست که هر کدام از ما میتوانیم انجام دهیم: بگوییم نه.
نه، نه و دوباره نه!