فراموش شدگان

sheep

ظهر است. مریم دارد اتاق را جارو می‌کند و سعی می‌کند برای چند لحظه هم که شده به چیزی فکر نکند. در همین موقع، صدای باز شدن در کوچه می‌آید و صدای هیجان‌زدهٔ برادر کوچک‌ترش از حیاط بلند می‌شود:

«سلام. مال ماست؟»

گوشهٔ پرده را با دستش جمع می‌کند و به حیاط چشم می‌دوزد. آقا رضا، همسایهٔ دیوار به دیوارشان، یک گوسفند را به طناب بسته و او را با زور به داخل حیاط می‌کشاند. گوسفند وحشت‌زده مقاومت می‌کند ولی در برابر مرد قدرتی ندارد. آقا رضا عرق‌ریزان و هن‌هن‌کنان رو به برادر مریم می‌گوید:

«به مادرت بگو اینو آقا عباس داده گفته تو حیاط‌تون بمونه تا روز عروسی. خودشون نمی‌تونن نگهش دارند...»

قلب مریم فرو می‌ریزد. آب دهانش را قورت می‌دهد، پرده را رها می‌کند و با پاهای لرزان به دیوار کنار پنجره که هر تکه‌اش لایه‌ای از دیوار را به نمایش گذاشته تکیه می‌دهد. چند لحظه در همان حال می‌ماند و بعد سعی می‌کند خودش را جمع و جور کند. وقتی از کنار آینهٔ دیوار عمود بر پنجره رد می‌شود، چشمش به صورت رنگ‌پریده و موهای آشفته‌اش می‌افتد. یک تکه از گچ کنده شدهٔ دیوار در لای موهایش گیر کرده است ولی او آشفته‌تر از آن است که به موهایش یا گچ‌های کنده شدهٔ دیوار اهمیتی بدهد. این روزها حال خودش از حال این خانه بدتر و رنگ به رنگ‌تر است. در سر آشفته و تب‌دارش هر لحظه هزاران فکر و خیال می‌آیند و می‌روند، با هم می‌جنگند یا همدیگر را بی‌رحمانه می‌بلعند... تا چند روز دیگر او دیگر در این خانه که هر روز گوشهٔ کوچکی از آن فرو می‌ریزد نخواهد بود ولی چقدر دلش می‌خواست در همین خانه بماند و حتی در آن بمیرد. دو ماه است که هر شب فقط کابوس می‌بیند ولی جرات ندارد با کسی در مورد آن صحبت کند. یک ماه پیش به مادربزرگش گفت که دلش نمی‌خواهد عروسی کند ولی همانطور که انتظارش را داشت، جواب او هم بر دردهایش مرهمی نگذاشت:

«مگه می‌شه دختر شوهر نکنه؟ دختر مثل میوه است. وقتی رسید باید چیده بشه وگرنه می‌گنده. بابات هم به هزار زحمت تو را بزرگ کرده. می‌دونی که دیگه نمی‌تونه. باید خوشحال باشی که به یه خونهٔ بهتر می‌ری و شکمت سیر می‌مونه. پسر آقا عباس هم آدم بدی نیست. من ۹ ساله بودم وقتی شوهرم دادند، وقتی از خونهٔ بابام می‌بردندم فقط گریه می‌کردم.  نمی‌خواستم از پیش مادرم برم ولی تو دیگه ۱۳ سالته. هیچ دختر عاقلی به بخت خودش پشت پا نمی‌زنه».

بخت! مریم از این «بخت» چیزی نمی‌داند و نمی‌خواهد هم بداند. زندگی‌اش با همهٔ تلخی‌ها، تحقیرها، کمبودها و نبودها بسیار قابل تحمل‌تر می‌بود اگر این بخت حالا حالاها به سراغش نمی‌آمد. تنها چیزی که از شب خواستگاری به یادش مانده است نفس بدبوی داماد است که موقع تعارف چای به صورتش خورد و نگاهی که بیشتر به نگاه گربه به یک تکه گوشت می‌ماند تا نگاهی که مریم از معشوق خیالی خودش در رویاهایش تصور می‌کرد ولی چه رویایی، چه کشکی؟ مگر این زندگی جایی هم برای رویا باقی می‌گذارد؟ دو ماه پیش وقتی برای ملاقات پدرش به زندان رفته بودند، پدرش به مادرش گفت زود قال قضیه را بکنند و مراسم عروسی را سر بدهند. جرات نداشت روی حرف پدرش حرفی بزند. از مادرش هم که این سال‌های آخر بداخلاق‌تر شده است انتظاری ندارد. می‌داند که اگر حرفی بزند، جز چند وعده غر و لوند و سرکوفتِ اضافه چیزی نصیبش نمی‌شود. چقدر از مردها و مخصوصاً شوهر آینده‌اش که هم‌سن مادرش است می‌ترسد ولی اینجا صحبت کردن در مورد این ترس‌ها ممنوع است. حتی کسی در مورد دخترعمویش که سه سال بعد از عروسی و با دو بچه سعی کرد خودش را بکشد حرفی نمی‌زند. دخترعموی بیچاره... چه بدبختی بزرگی که با آن همه سوختگی نمرد و مجبور شد بر سر زندگی صد برابر نکبت‌بارتر و خفّت‌بارتر شده‌اش برگردد. اینجا هر کسی به درد خودش می‌سوزد و به آنچه بر دیگران می‌گذرد اهمیت زیادی نمی‌دهد. هر کسی فکر می‌کند درد خودش بزرگ‌تر است. شاید هم این چرخهٔ فراموشی است. قبل از اینکه پدرش از زور بیکاری به قاچاق رو بیاورد و با چند تا اسباب و اثاثیه از آن طرف مرز گیر بیفتد و راهی زندان شود،  یک بار بر سر ناهار به آنها گفت که آنها فراموش شدگان‌اند، کسی به یادشان نیست، حتی خدا. پدرش راست می‌گفت. آنها فراموش شدگان‌اند. وقتی بچه بود فکر می‌کرد اگر در مستراح حرف بدی بزند اشکالی ندارد چون خدا صدایش را نمی‌شنود. آخر خدا هیچ وقت به جاهای کثیف و بدبو سر نمی‌زند ولی حالا دیگر خوب می‌داند که می‌تواند هر حرف بدی را هر جایی که آدمی دور و برش نیست بزند چون در هر صورت خدا صدایش را نمی‌شنود همانطور که این همه وقت دعاها و التماس‌هایش را نشنیده است. اصلاً آیا خدا تا حالا به این خانه یا حتی شهر سر زده است؟ نه، خیلی بعید است.

مریم دوباره به کنار پنجره می‌رود و به حیاط کوچک خانه و گوسفند بسته شده به تنها درخت حیاط چشم می‌دوزد. برادرش با هیجان به داخل اتاق می‌دود و با یک حبه قند دوباره به سمت گوسفند می‌دود. بچه‌های همسایه هم درِ نیمه‌باز کوچه را باز می‌کنند و هیجان‌زده به داخل خانه می‌آیند. گوسفند هنوز وحشت‌زده است و نمی‌خواهد قند را بخورد. آیا او هم دارد به بخت خودش پشت پا می‌زند؟ عصر، مریم به حیاط می‌رود. برادرش و بچه‌های همسایه بالاخره در کوچه سرگرمی بهتری پیدا کرده‌اند و دست از سر گوسفند برداشته‌اند. مریم به درخت نزدیک می‌شود و به آن تکیه می‌دهد. گوسفند صورتش را از او بر می‌گرداند. چیزی که مریم نمی‌داند این است  که گوسفندها می‌توانند پشت سر خودشان را ببینند بدون آنکه سرشان را برگردانند. با این حال، مریم، زبان بدن گوسفند را آنقدر می‌فهمد که بداند او وحشت‌زده است، خیلی وحشت‌زده، مثل خودش. گوسفند هم نمی‌داند قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد ولی دلش گواهی می‌دهد که هر چه باشد، اتفاق خوبی نیست. حتماً دلش برای زندگی سابق و چهره‌های آشنا تنگ شده است حتی اگر زندگی سابق‌اش گل و بلبل نبوده باشد.  برای اولین بار حسی در مریم شکل می‌گیرد که تا حالا تجربه نکرده است. با خودش فکر می‌کند چه تصادف شومی! این حیوان نگون‌بخت و بی‌دفاع قرار است چشم بد را از «بخت» او دور کند، همان بختی که مریم آن را نمی‌خواهد، با آن دهان بدبویش... یا شاید هم قرار است چشم بد را از سر پسر آقا عباس دور کند، آه، با آن دهان بدبویش! و یادش می‌آید که قرار است این حیوان و او، هر دو، در یک روز به مسلخ بروند... از آخرین باری که مریم بریده شدن سر یک گوسفند را دیده است چند سال می‌گذرد. آن روز، عروسی دخترعمویش بود، همان دخترعمویی که بعداً سعی کرد جان خودش را بگیرد و خلاص شود و نشد... همان روز مریم با خودش عهد کرده بود دیگر هرگز مراسم بریدن سر هیچ حیوانی را نگاه نکند ولی این صحنه‌ها تا هفته‌ها و ماه‌ها او را دنبال می‌کردند. با این حال، چیزی که این بار در برابر این گوسفند حس می‌کند عمیق‌تر از یک حس دلسوزی ساده و زودگذر است. او حس می‌کند با این گوسفند آشنا و هم‌درد است. نگاه این حیوان بی‌زبان انگار انعکاس همهٔ آن ترس‌هایی است که خواب را از چشمان مریم ربوده‌اند و با این حال، او جرات بازگو کردن آنها را ندارد. گوسفند بیچاره، او که حتی زبانش را هم ندارد!

صبح روز بعد مریم دوباره به سراغ گوسفند می‌رود. این بار گوسفند سرش را از او بر نمی‌گرداند. به نظر می‌رسد نوعی اعتماد میان آنها شکل گرفته است. مریم ظرف آب گوسفند را با آب تازه پر می‌کند و به او یک حبه قند می‌دهد. گوسفند آن را قبول می‌کند و بعد از آنکه آن را خش‌خش می‌جود برای یک لحظه به مریم چشم می‌دوزد. آیا این شروع یک دوستی است؟ اگر باشد، چه دوستی کوتاه و بدسرانجامی! فقط سه روز تا روز جهنمی باقی مانده است. آیا گوسفند هم آشفتگی و ترس و غم را در چشمان مریم می‌خواند؟ کسی چه می‌داند ولی هر دو خوب می‌دانند که ترس از جهنم ناشناخته، بهتر از خود جهنم نیست اگر بدتر نباشد...

حالا دیگر مریم دم به دقیقه به گوسفند سر می‌زند و او را نوازش می‌کند و یک بار تعجب می‌کند وقتی صدای خودش را می‌شنود که می‌گوید «نترس. همه چی خوب می‌شه حیوون»... چه دروغ شاخداری! نکند می‌خواهد مثل مادربزرگش به او بگوید «بختت باز شده. بهش پشت پا نزن!»؟ از فکر خودش خنده‌اش می گیرد ولی یک لحظه بعد بغض دوباره گلویش را می‌فشارد اما حتی این بغض هم باعث نمی‌شود که گوسفند از بودن مریم احساس آرامش نکند. به نظر می‌رسد که او با دیدن مریم ترس‌هایش را فراموش می‌کند. این اعتماد در ابتدا به مریم آرامش می‌دهد ولی کم‌کم یک حس بد دیگر در او شروع به گر کشیدن می‌کند. وقتی یادش می‌آید که قرار است سر این موجود نگون‌بخت را جلوی چشمانش ببرند، حس می‌کند دارد به او خیانت می‌کند. چطور می‌تواند آن روز به چشم‌های دوست جدیدش نگاه کند وقتی سرش را روی زمین می‌کوبند تا خرخر گلویش را ببرند؟ این حس خیانت کم‌کم آنقدر کشنده می‌شود که حتی ترس مریم از شب زفاف و آن زندگی جدید با همهٔ تحقیرهای ناشناخته ولی بدیهی‌اش در برابر آن هیچ می‌نماید. مریم خوب می‌داند که حس گناه از حس قربانی بودن هم بدتر است. کاش می‌توانست کاری کند که این گوسفند را نکشند ولی چه کاری؟ در این چرخهٔ درد و فراموشی چه کسی به درد و غربت یک گوسفند فکر می‌کند یا به آن اهمیت می‌دهد؟ اگر با کسی در مورد آن صحبت کند، حتماً فکر می‌کنند دیوانه شده است. این اتفاقی است که هزاران سال برای گوسفندها افتاده است. حالا چه کسی اهمیت می‌دهد که مریم حس خوبی نسبت به آن ندارد؟ او همیشه فکر کرده فراموش شده و قربانی است ولی حالا کم‌کم دارد از زاویهٔ دیگری به قضیه نگاه می‌کند. از چشم این گوسفند، چه کسی ظالم و چه کسی قربانی است؟ آیا واقعاً می‌شود از کسی که زورش بیشتر است انتظار مروت و رعایت حقوق ضعیف‌تر را داشت و در همان حال به ضعیف‌تر از خود زور گفت، حقوقش را زیر پا گذاشت و نسبت به دردهایش بی‌تفاوت ماند؟ این فکرها ساعت به ساعت در ذهن مریم قوی‌تر می‌شوند. گاهی خودش را کنترل می‌کند که کم‌تر به گوسفند سر بزند ولی دو روز آخر وقتی رفت و آمد در خانه زیاد می‌شود، بی‌اختیار از هر فرصتی برای جمع کردن گوشهٔ پردهٔ اتاق و تماشای دوست جدیدش استفاده می‌کند و به محض آنکه خانه خالی می‌شود، بی‌اختیار به حیاط می‌رود تا او را نوازش کند. به خودش دلداری می‌دهد که شاید هم به او خیانت نمی‌کند. هر چه باشد او که قدرت تغییر سرنوشت گوسفند را ندارد، فقط دارد روزهای آخر را برای او آسان‌تر می‌کند. به خودش می‌گوید «نه، این خیانت نیست، خدمت است» ولی افسوس که چند لحظه بعد دوباره فکر آن لحظهٔ شوم می‌آید و باز همان سوال لعنتی در سرش تکرار می‌شود: آیا او دارد به دوست جدیدش خیانت می‌کند؟ هر چه باشد او می‌داند قرار است چه اتفاقی برای گوسفند بیفتد و کاری برای تغییر آن نمی‌کند... دلش می‌خواهد به خدا شکایت کند ولی خدا که این اطراف نیست! مگر یادش رفته که آنها فراموش شدگان‌اند؟

روز جهنمی فرا می‌رسد. مریم را با همهٔ ترس‌ها و آشوب‌هایش بزک می‌کنند. وقتی به صورت رنگ و لعاب زدهٔ خودش در آینه نگاه می‌کند برای یک لحظه حس می‌کند خوشبخت و زیباست ولی این حس هم یک دقیقه بیشتر دوام نمی‌آورد... جهنم در انتظار اوست. عمویش به نیابت از طرف پدرش اجازهٔ خوانده شدن خطبهٔ عقد را می‌دهد و بعد از مراسم عقد، او را همراه داماد به سمت خانهٔ جدیدش می‌برند. وقتی به نزدیکی در خانه می‌رسند پاهایش سست می‌شوند. جلوی در خانه دست و پاهای دوستش را با طناب بسته‌اند. گوسفند حالا دیگر کاملاً می‌داند قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد و چشم‌هایش از شدت ترس دارند از حدقه بیرون می‌زنند. این صحنه، تبلور و تجسم تمام ترس‌های مریم است. با دیدن عروس و داماد، دو تا از همسایه‌ها بدن گوسفند را بر زمین می‌کوبند. قصاب، کارد را روی گلویش قرار می‌دهد و چند لحظه صبر می‌کند تا عروس و داماد کاملاً نزدیک شوند ولی عروس نزدیک‌تر نمی‌شود. سرش را بر می‌گرداند. داماد دست عروس را می‌کشد و سعی می‌کند او را جلوتر ببرد ولی او قدم از قدم بر نمی‌دارد. داماد به قصاب اشاره می‌کند که کار را تمام کند. خون زیادی در کنار خانه جاری می‌شود. بچه‌ها با دهان نیمه‌باز به چشم‌های از حدقه بیرون زدهٔ گوسفند چشم دوخته‌اند. فراموش شدگان، شروع به تکه‌تکه کردن بدن یک فراموش شدهٔ دیگر می‌کنند و مریم با پاهای لرزان به مسلخ خودش وارد می‌شود. نه، کسی به فکر او نیست همانطور که کسی به فکر دوستش نبود. همانطور که خودش دوستش را با سرنوشت شومش تنها گذاشت. آنها همه فراموش شدگان‌اند و خدا؟ نه با خدا حرفی ندارد. او در هر صورت آنجا نیست...