- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
«شیک»
یودا تو یه شهری توی ناکجا زندگی میکنه... همهٔ مغازههای این ناکجا پرند از کیفها، کفشها، کمربندها، پالتوها، کتها و حتی مبلمان مارک «شیک». البته توی این شهر، مارکهای دیگه هم هستند که نوع دیگهٔ این وسایل را تولید میکنند ولی مارک شیک مارکیه که مردم، نسل اندر نسل خریدند و هنوز هم میخرند و خلاصه اینکه هیچ کس نمیتونه باهاش رقابت کنه. خود یودا هم از بچگی همیشه لباسهای «شیک» را پوشیده و حالا هم که خودش بچه داره، برای بچههاش هم همیشه از مارک «شیک» لباس میخره. مبلمانشون هم شیکه. پردههاشون هم همینطور. مثل بقیهٔ مردم ناکجا...یه روز دوست یودا بهش میگه شنیده که توی کارخونهجات شیک اتفاقات خیلی بدی میافته. اون شب یودا نمیتونه بخوابه. چه اتفاقات بدی؟ صبح روز بعد عزمشو جزم میکنه که بره یکی از کارخونههای شیک را از نزدیک ببینه ولی این کارخونهها اصلاً کجاند؟ از هر کی میپرسه بهش میگن «ول کن بابا. چه کاریه؟ زندگیتو بکن». ولی یودا دستبردار نیست. بالاخره آدرس یکی از کارخونههای شیک را پیدا میکنه، خودشو به اونجا میرسونه و مخفیانه واردش میشه. چیزی که میبینه از سرجمع تمام کابوسهایی که توی تمام عمرش دیده بدتره. کارخونهٔ شیک نهتنها «شیک» نیست، بلکه یه سیاهچالهٔ هولناک بزرگه که توش از بچههای رنگینپوست بیگاری میکشند و شکنجهشون میکنند. اونها باید تمام عمرشونو توی این هلفدونی سر کنند... اینجا کوچکترین اثری از حقوق بشر نیست. اون طرف یه دختربچه روی زمین افتاده و داره جون میکنه. یه نگهبان به طرفش میآد. با چکش توی سرش میزنه و بدن خونینش را روی زمین میکشه و میبره.... اون طرف دارند یه پسر بچه را به خاطر نافرمانی شلاق میزنند و اون طرف.... اوه اینها زنهای باردارند که برای تولید بچهها یا به عبارت دقیقتر، کارگران جدید نگهداری میشن... یودا اونقدر شوک شده که نمیدونه چیکار کنه. باید سریع بدوه و به همه خبر بده اینجا چه خبره ولی قبلش باید از اینها فیلم بگیره چون بدون مدرک غیر ممکنه کسی حرفشو باور کنه و همه فکر میکنند حتماً اون دیوونه شده.... توی همون سوراخی که مخفی شده، با چشمهای گریان و دستهای لرزان دوربینشو در میآره تا فیلم بگیره. وقتی چشمهاشو بالا میآره نگاهش با نگاه یه بچهٔ تبدار که اون طرفتر نشسته برخورد میکنه. آه، چه نگاهی... توی زندگیش این همه غم و التماس را یکجا توی دو تا چشم ندیده... آهسته به بچه میگه «نگران نباش من نجاتتون میدم ولی الان باید برم کمک بیارم»....
یودا تا مرکز شهر میدوه. نفسنفسزنان خودشو به مردم میرسونه و بهشون میگه چه اتفاقات بدی توی کارخانهجات شیک میافتند ولی واکنش مردمی که یه عمر باهاشون زندگی کرده شوکی بهش وارد میکنه که حتی از شوک دیدن اون همه شکنجه بدتره. نهتنها کسی نمیخواد به بچهها و مادرهای اسیر توی کارخانهجات شیک کمک بکنه بلکه خیلیها حتی نمیخواند فیلمی را که یودا گرفته ببینند.یکی میگه: «برو بابا حوصله داری». اون یکی میگه: «من خودم هزار تا گرفتاری دارم. حقوق این ماهمو ندادند. بیام به بچههای رنگینپوست فکر کنم؟»سومی میگه: «ما نسل اندر نسل محصولات شیک را خریدیم. فکر کردی حالا با این حرفها می تونی ما را عوض کنی؟»یکی از اون طرف داد میزنه «خب که چی؟ برای همین نگهشون میدارند دیگه. عوضش بهشون غذا میدن».و باز یکی دیگه «جبر روزگاره. کاریش نمیشه کرد. تا بوده همین بوده».اون یکی میگه «قیمتهاشون که مناسبه. برای من فقط همین مهمه».و اون یکی «من که اینقدر به این لباسها عادت دارم که حتی اگه بکشندم حاضر نیستم چیز دیگهای بپوشم».و آخری «اونها بچههای رنگینپوستاند. فرق دارند با بچههای ما. خیلی خودتو ناراحتشون نکن».
...
یودا اونقدر ناراحته که نمیدونه چیکار کنه. نمیتونه دست برداره. اونجا توی اون کارخونهٔ کثیف و لعنتی بچهها دارند شکنجه میشن و میمیرند و اون اونها را دیده. دیگه نمیتونه به حالت قبل از دیدن برگرده. نگاه بچهٔ تبدار که اونجا افتاده بود یه لحظه از جلوی چشمهاش دور نمیشه. هر روز به این طرف و اون طرف میره و سعی میکنه به مردم بگه چه اتفاقاتی داره میافته و اونها با خرید کالاهای «شیک» چه بلایی به سر بچهها میآرند ولی بیشتر مردم اهمیت نمیدن. خیلی وقتها مجبوره برای اینکه کسی را ناراحت نکنه خودشو سانسور کنه و با این حال، همین که اشارهای به موضوع میکنه حتی نزدیکترین آدمها که همیشه فکر میکرد آدمهای مهربونیاند بهش میگن که افراطی شده! یودا از آدمهای اطرافش خیلی ناامیده. کاش میتونست بره جایی که این آدمها نباشند ولی مشکل اینه که این کار فقط یودا را از مسئله دور میکنه و خود مسئله را حل نمیکنه! مسئله هنوز اونجاست و مردم با خرید هر روزشون دارند اونو بدتر و بدتر میکنند و بچههای بیشتری را به کام شکنجه و مرگ میکشند... اگه یودا به حرف دیگران گوش کنه و «ول» کنه و بره، کی به داد اون بچهها میرسه؟ اونها همین الان، همین لحظه دارند شکنجه میشن، رنج میکشند و میمیرند و یودا اینو میدونه، چطوری ول کنه؟ چی را ول کنه؟...شما جای یودا بودید چیکار میکردید؟ به عنوان یک وگان و فعال حقوق حیوانات، من، خود یودا هستم توی یه ناکجا احاطه شده با آدمهایی که یه عمر باهاشون زندگی کردم ولی گاهی حس میکنم اصلاً نمیشناسمشون. اون نگاهها هم یادم نمیره!