- توضیحات
- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
شرم
نگاه تو شرم من است،
ناامیدی تو شرم من است،
حتی امید لحظهای و زودگذر تو
شرم من است...
من نمیتوانم تو را نجات دهم
مانند صدها و صدها باری
که از کنار همسرنوشتان تو گذشتهام
و دردشان، وحشتشان، بغضشان
و فکر سرانجام نافرجامشان،
تا مغز استخوانهایم رسوخ کرده است،
قلبم را لرزانده است،
دستانم را سرد
و پاهایم را سست کرده است...
ولی نه این دستان سرد،
نه این پاهای سست شده،
نه این نفس به شمارش افتاده،
نه این قلب لرزان،
نه این اندوه وصفناپذیر،
دردی از دردهای تو را دوا نمیکند...
تو به فریاد من نیاز داری
که بر این سپاه سیاهی و ظلمت
نهیب بزند و بتازد،
به همان فریادی که
هر بار چکه چکه از آن خون میریزد
و عاقبت در خون خودش
خفه میشود...
آیا زمانی این صدای فروخورده
رسالتش را انجام خواهد داد؟
نمیدانم.
شرم باد بر من
که از تو و سرانجام نافرجام تو نیز
عبور میکنم
با دستانی سرد،
پاهایی سست شده،
قلبی سنگین و اندوهگین
و فریادی که در خون خودش غلت میزند...
شرم باد...