- توضیحات
- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
شیون
زن شیون میکرد ولی کدام شیون، کدام نفرین، کدام ناسزا میتوانست دل سوختهاش را آرام کند؟ اصلاً مگر دل سوختۀ مادری که خبر از دست رفتن فرزندش را آوردهاند دیگر آرام میشود؟ میدانست که سیل اشک هم نمیتواند گوشهای از این آتش را که در دلش زبانه میکشد خاموش کند و چنان که در چنین لحظاتی طبیعی است برای یک لحظه حاضر نبود فکر کند که این یک تصادف بوده است، یک اتفاق و میتوانست برای هر کسی پیش آید. نمیخواست بفهمد که دنیا آنقدر هم عادل و روی حساب و کتاب نیست که سرنوشت هر کس لزوماً نتیجۀ کارهای خوب و بدش باشد... نه، او میخواست بداند چرا این اتفاق باید برای او بیفتد، چرا برای بقیه نه، چرا برای او؟ به همه بدبین بود. همه مقصر بودند. از همه متنفر بود. به تمام دنیا ناسزا میگفت. همۀ حاضران او را درک میکردند ولی ترجیح میدادند حتی برای یک لحظه خودشان را جای او نگذارند، حتی تصور از دست دادن فرزند برایشان غیر قابل تحمل بود. همه ساکت شده بودند و زن فریاد میکشید و فریاد میکشید و فریاد میکشید:
"...کی ما را نفرین کرده؟ کی طلسممان کرده؟ به کی بدی کردم که آهش اینطوری دامنمو بگیره؟" روی همین جمله بود که یک باره ساکت شد. از حالت چشمانش مشخص بود که یاد چیزی افتاده است و دارد سعی میکند خاطراتش را در ذهنش مرتب کند. از دردی که در چهرهاش بود مشخص بود که آوار دیگری روی سرش خراب شده است و سکوت ادامهدار شد...هیچ کس نمیدانست او در آن لحظه به چه چیزی فکر میکند. هیچ کس نمیدانست همین یک سال پیش پسرش در همین نقطۀ اتاق در همان گوشۀ میز در یک جر و بحث به او گفته بود:"یادته وقتی بچه بودیم یک گربه توی زیرزمین خانهمان بچه گذاشته بود؟ به بابا گفتی آنها را بذاره توی کارتون و ببره؟ یادته گربۀ بیچاره یه هفتۀ تمام شب و روز مرتب میآمد و میرفت و شیون و زاری میکرد؟ یادته همون شب اول بابا رفت که بچه گربهها را دوباره بیاره ولی دیگه نبودند؟ من هیچ وقت یادم نمیره، هیچ وقت"...
دو ماه بعد از آن روز سیاه بود که باز یک نفر چند بچه گربۀ تازه متولد شده را در یک کارتون گذاشته بود و در یک خیابان رها کرده بود، دو تایشان مرده بودند، بچهها آنها را با ترقه سوزانده بودند ولی بقیه هنوز زنده بودند. او از من پرسید آیا برای بزرگ کردن بچه ها به کمک احتیاج دارم؟ یک ماه بعد وقتی به خانهشان رفتم خانه را تاریک کرده بود، جلوی عکس پسرش شمعی روشن کرده بود و اشکریزان با بچه گربهها بازی میکرد...
عکس، تزئینی است ولی داستان واقعی است.