- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
بارنی
از زمان بچگی میدانستم که قاصد خوشبختی نه با اسب سفید بالدار میآید و نه مانند شاهزادهها دور و غیر قابل دسترس است. من جزو دستۀ آدمهای خوشبختی هستم که خیلی زود متوجه شدهاند قاصد خوشبختی ممکن است همان موجود لرزانی باشد که خسته، گرسنه و بیمار زیر پل یک جو نشسته و با چشمهای وحشتزده به بالا نگاه میکند. قاصد خوشبختی ممکن است روزها و هفتهها با چشمهای قی کرده، پوستی زخمی و کثیف و دستی شکسته در گوشهای از خیابان بنشیند و به رهگذران چشم بدوزد، رهگذرانی که در جستجوی خوشبختی بیتفاوت و شتابان از کنار او میگذرند. از همان بچگی میدانستم که فرشتۀ نجات همان موجود نحیفی است که زیر صندوقی زوزه میکشد یا همان نوزادگانی که با بند ناف خونین در کارتونی در خیابان به حال خود رها شدهاند... و خیلی زود فهمیدم که فرشتههای نجات و قاصدان خوشبختی هم میمیرند، حتی زودتر از دیگران! در تمام این سالها فرشتگان زیادی به زندگیام وارد شدهاند، هر کدام گوشهای از آن را روشن کردهاند، مرا مدیون محبت بیدریغ و بیآلایش خود کردهاند، چیزهای زیادی به من آموختهاند و رفتهاند...آنها هر کدام داستان خودشان را داشتند. تو هم داستان خودت را داری «بارنی»:
در آن گرگ و میش خنک بهاری وقتی کامیونی که تو و هم سرگذشتانت را از مجارستان به آلمان آورده بود در کنار ما که در گوشهای از اتوبان ایستاده بودیم ترمز کرد، دل توی دلم نبود. وقتی در باز شد و برای اولین بار تو را با آن گوشهای تا به تا از نزدیک دیدم به این نتیجه رسیدم که گاهی هم فرشتهها با کامیون آورده میشوند و در کنار اتوبان تحویل آدمها داده میشوند...آدمهای خوشبخت...
تنها یک دقیقه طول کشید تا به وصلۀ تن من تبدیل شوی.
یک ساعت طول کشید تا متوجه شویم تو به قلاده نیاز نداری. آنچنان رنج کشیده بودی که حاضر نبودی لحظهای از کسی که فکر میکنی ناجی توست جدا شوی.
یک روز طول کشید تا همۀ کنهها از بدنت جدا شوند و جای همۀ گازگرفتگیها و زخمها که زیر موهای بلندت پنهان بودند مشخص و ضدعفونی شود. زخمهایی که در چند هفته خوب شدند. زخمهای روحت اما به وقت بیشتری نیاز داشتند.
سه هفته طول کشید تا تو دیگر با دیدن هر در یا پلهای نلرزی و باور کنی پشت هر در یک هیولا نیست ولی برای آنکه با دیدن هر پسر نوجوان یا هر پیرمرد عصا به دست، با پاهایی لرزان و سست شده پشت من قائم نشوی به وقت خیلی بیشتری نیاز داشتی.
چهار هفته طول کشید تا متوجه شدی چقدر خوشحال میشویم اگر خودت با پای خودت وارد مِترو شوی یا روی پله برقی بایستی و چهار ماه طول کشید تا متوجه شدی لازم نیست برای خوشحال کردن ما روی همۀ پلهبرقیها بدوی (مخصوصاً در جهت معکوس) یا از درِ باز هر مترویی به داخل بروی!
پنج ماه طول کشید تا باور کردی آن ظرف غذا واقعاً مال خودت است و لازم نیست هر بار قبل از خوردن غذا اول ده دقیقه با آن علامت سوال گرسنه در چشمانت به دیگران نگاه کنی تا مطمئن شوی کس دیگری آن را نمیخواهد.
شش ماه طول کشید تا متوجه شدی حمام تنها یک در دارد و اگر کسی وارد آن میشود، حتماً از همان در بیرون میآید حتی اگر تو پشت در ننشینی و با صدای خیلی آهسته زوزه نکشی! تو متوجه شدی که حتی خانمها هم زمانی از حمام بیرون میآیند!!!
نه ماه طول کشید تا متوجه شدی چرا سگهای دیگر دنبال توپ میدوند و آن نگاه «عاقل اندر سفیه» تو به سگهای دیگر هنگام آوردن توپ به نگاهی پر از اشتیاق برای همبازی شدن تبدیل شد.
ده ماه طول کشید تا متوجه شدی این قسمتی از بازی است که وقتی توپ را می آوری، آن را دوباره بیندازند.
یک سال طول کشید تا اولین اسباببازی محبوبت را کشف کردی و به آن دل بستی و با اینکه خودت از جاروبرقی خبیث خیلی میترسیدی، تصمیم گرفتی همیشه و به هر قیمتی شده آن را از دست جاروبرقی نجات دهی! خیلی طول نکشید تا یاد گرفتی به هر مناسبتی که تقریباً صد بار در روز میشود آن هاپو را بچلانی و به خیال خودت با صدای آن دیگران را تحریک به بازی کردن کنی...
دو سال طول کشید تا خیالت راحت شود که حتی اگر دو ساعت در منزل تنها بمانی، این تنهایی گذراست و دیگر هرگز به حال خود رها نمیشوی.
سه سال طول کشید تا عاشق سگی که در همسایگی زندگی میکند بشوی، بدون اینکه به این قضیه اهمیت بدهی که جثۀ خانم دو برابر جثۀ توست. تو عاشق ماندی!
چهار سال طول کشید تا متوجه شدی تو هم اجازه داری اگر از چیزی خوشت نمیآید عصبانی شوی و واق کنی.
پنج سال طول کشید تا متوجه شدی لازم نیست برای آنکه وجود داری، از کسی خجالت بکشی و تو نیز از این زندگی و دنیا سهمی داری.
شش سال طول کشید تا متوجه شدی حتی اگر با هر زنگ تلفن یا موبایل یا زنگ در واق بزنی یا کسی را بیدار کنی یا حتی اگر متوجه نشوی که ظرفهای رستورانها مال ما نیست و کارکنان رستوران اجازه دارند آنها را ببرند، باز هم عزیزی.
...
انگار همین دیروز بود که عکست را در قسمت سگها با شرایط اضطراری در آن سایت نجات حیوانات بیپناه از سولههای مرگ و خیابانها دیدم که زیر آن نوشته بود تا حالا کسی علاقهای به تو نشان نداده و به نظر میرسد که پس از این همه سختی، امیدت را از زندگی بریدهای و نمیخواهی با هیچ کس کاری داشته باشی. سالها از آن روز میگذرد. من یک بار تو را نجات دادم ولی تو بارها مرا نجات دادی، از غمهایم، از تنهاییهایم و از خودم... در تمام این سالها همه را شیفتۀ خود کردهای و تا حالا افراد زیادی به من گفتهاند «اگر سگتان را به من بدهید، من همین حالا می برمش!». در این سالها افراد زیادی پرسیدهاند تو چند ساله هستی، از کجا آمدهای و گاهی هم نژادت چیست... کسی نمیداند تو دقیقاً چند ساله هستی، کجا به دنیا آمدهای و چطور زندگی کردهای و چگونه از سولهٔ مرگ سر درآورده بودی ولی در این سالها یک جواب تغییر کرده است: نه، من دیگر برای کسی توضیح نمیدهم که تو از نژاد ناخالص تریر هستی. جواب من از خیلی وقت پیش این است: تو از نژاد عشق هستی، مثل تمام سگهای دیگر... مثل تمام حیوانات دیگر...
در همهٔ این سالها، مثل تمام فرشتگان دیگری که در زندگیام وارد شدهاند هر روز دوباره و دوباره ثابت کردهای که خوشبخت بودن در «گرفتن» نیست، در «دادن بیتوقع» است، در تبدیل یک وضعیت بد به یک وضعیت خوب است، در تلاش برای کاهش رنج و درد دیگری است... و در همین تبدیل است که بزرگترین انرژیهای مثبت هستی آزاد میشوند و ما را با چیزی احاطه میکنند که جز با کلمۀ «خوشبختی» تفسیر نمیشود. ممنونم که به زندگی ما وارد شدی و ممنون برای این همه شادی و خوشبختی که با خودت آوردی...
پاورقی: در همین لحظه، حیوانات زیادی با نژادهای مختلف، در سنین و وضعیتهای مختلف در خیابانها رنج میکشند یا در پناهگاههای حیوانات در انتظار یک دست نوازشگر و یک خانۀ پرمحبت لحظه شماری میکنند. اگر قصد دارید سرپرستی حیوانی را انتخاب کنید دنبال نژادهای خاص نباشید و نگویید فقط توله میخواهم، بدون پیشداوری به پناهگاهها بروید و ببینید مهر کدام حیوان بیشتر به دلتان می افتد. یک سگ ۸ ساله همانقدر میتواند شما را خوشحال و خوشبخت کند که یک توله، یک سگ با نژاد مخلوط همانقدر به شما محبت میکند که یک سگ با نژاد فلان، یک گربۀ خیابانی همانقدر شما را معتاد خود میکند که یک گربۀ پرشین. یک حیواندوست واقعی، در قید اندازه و نژاد و سن نیست...