- نوشته شده توسط: تالین ساهاکیان
درونیترین درون تو
ترجمهٔ متنی قابل تامل از خانم «نیکوله چیرسه» که سالها دامپزشک ناظر کشتارگاه بوده است...
«درونیترین درون تو»
من میتوانم درونیترین درون تو را ببینم. لزوماً به اطلاعات بیشتری نیاز ندارم ولی بعداً با نگاه کردن به پیکر بیجان تو میتوانم اطلاعات بیشتری به دست بیاورم. بیشتر وقتها حدس میزنم. شاید هم بعضی وقتها اشتباه میکنم. بدون شک تخیل خوبی دارم ولی کارشناس این کار هم هستم، در این زمینه تحصیل کردهام، کتابهای تخصصی زیادی در این زمینه خواندهام و چندین سال تجربه دارم.
وقتی تو را میبینم که در دمای یخ بندان، بیحرکت، با پوستی که به شدت سرخ شده است و با بدنی پر از زخمهای کبود در لجنی به عمق چند سانتیمتر خوابیدهای میدانم که پوست تو نسبت به لجنِ مدفوع واکنش نشان داده است. تو از دو روز پیش در این لجنِ مدفوع قرار داری. هیچ راه نجاتی وجود ندارد. گودالی که تو در آن قرار داری کوچک است و شما پنج نفر هستید. گودالهای کناری شما نسبت به گودال شما شیب دارند و آنها هم همه پر هستند. شما باید تمام آخر هفته اینجا در انتظار مرگتان در روز دوشنبه بمانید. مدفوع در زیر پایت انباشته شده است ولی آنطور که قرار بوده به فاضلاب نمیرود چون خیلی زیاد است. کف بتونی و سرد، مدفوع تهوعآوری که پوست را میخورد و سرمای سوزناک زمستان. شما پنج نفر هستید. سه حیوان ضعیف و دو حیوان سالمتر و قویتر که ظاهر بهتری دارند چون مجبور نبودند مستقیم در لجن مدفوع بنشینند.
بعداً وقتی جسد تو آویزان به نقالۀ جنازهها به سوی من میآید، من باید قسمت بزرگی از پوست تو را که آنها آن را "جلد چرمی" مینامند بکنم و دور بیندازم. تغییرات و ورمهایی که در آن لحظه میبینم خیلی شدید هستند. من در بدن تکه تکه شدۀ تو مشکلات زیاد دیگری پیدا میکنم برای نمونه کیسههای مخاطی بزرگ و ملتهب در آرنجهای تو. در حالت طبیعی این کیسهها به بزرگی یک گردو هستند و از استخوانهای آنجا نگهداری میکنند ولی کیسههای مخاطی تو به بزرگی توپ تنیس هستند، پر از خون و مایعات دیگر و عفونت. مشخص است که همیشه وقتی میخواستی روی زمین سخت زندانت بخوابی، روی آنها افتادهای. آیا در آنجا هم جای تمیز و خشکی پیدا نمیشد؟ احتمالش زیاد است. اگر چه سنت خیلی کم است، با این وضعیت نمیتوانستی پیر بشوی. در این مدت تنها کاری که میتوانستی انجام بدهی ایستادن در زندانت و دراز کشیدن در آن بود. همیشه و همیشه همان حرکات تکراری ملالتآور بدون هیچ گزینۀ دیگر. بگذار ببینم در پیکر بیجانت دیگر چه چیزهایی پیدا میکنم؟ پیچها و شکستگیها در ستون فقرات، که چند روز پس از تولد و در نتیجۀ افتادن حیوانات دیگر بر روی تو به وجود آمدهاند و استخوانهایت همانطور کج و کوله رشد کردهاند. تو با هر حرکت، درد کشیدهای چون عصبهای آنجا خون مردگی دارند. و عفونت، عفونتی که مقدارش از خونت بیشتر است و سراسر بدن تو را فرا گرفته است، در مفصلها و در دم بریده شدهات که توسط حیوانات دیگر گاز گرفته شده بود. اگر چه آن را با انبر کوتاه کرده بودند تا حیوانات دیگر آن را گاز نگیرند. آنها آن را بدون بیحسی بریدند، انگار که یک ناخن را کوتاه میکردند در حالی که دم تو، زندگی داشت، زندگی تو. مهرههای دم تا نوک دم ادامه دارند و در آن نخاع با عضلۀ اعصابش و رگها هستند.
در ریهات هم عفونت وجود دارد که میتواند نتیجۀ تنفس مداوم هوای آلوده به آمونیاک اصطبل باشد یا شاید هم بیماری عفونی داشتی که هرگز درمان نکردند. در سراسر بدنت ورمهای کوچک و بزرگ به چشم میخورند که میتوانند نتیجۀ گاز گرفتگی توسط حیوانات دیگر یا جای آمپول یا واکسن باشند یا شاید هم باقی ماندۀ زخمهایی هستند که از برخورد با میلههای آهنی قفست به وجود آمدهاند. آیا میخواستی فرار کنی؟ آیا حیوانات دیگر تو را اذیت میکردند چون خودشان در این زندگی دچار جنون شده بودند؟
من درونیترین درون تو را دیدم و قصابها هم آن را دیدند. متاسفانه بعد از آنکه پتک آهنی بر سرت زده شده بود (برای گیجی) و بدنت با زنجیر به نقاله آویزان شده بود. ما تو را دوباره پایین آوردیم و بچۀ زاده نشدهات را از رحمِ در حال مرگت بریدیم. نفس میکشید! زنده بود! او را از مخاط آزاد و خشک کردم، به محلی امن آوردم و روی کاه گذاشتم. متاسفانه خیلی کارها را اشتباه انجام دادم. آخر میدانی؟ خیلی وقت پیش بود. هنوز در مرحلهای نبودم که امروز هستم. من به بچۀ تو همۀ چیزهایی را که میتوانستم بدهم ندادم. بدتر از همه اینکه به جای اینکه او را با خود به خانه ببرم، او را به شکنجهگرهای تو سپردم. او زنده نماند. البته مانند تو نمرد، او قبل از آن مرحله مرد. در اصطبلی که تو قبل از آن آنجا بودی. شاید پیش من هم زنده نمی ماند ولی من باید آنچه را که در توان داشتم انجام میدادم و هر آنچه میتوانستم به او میدادم. من باید به او آینده ای آزاد میدادم.
بقیۀ بچههایت خیلی کوچک بودند. فقط یکی دیگر از آنها بود که تقریباً به اندازۀ زمان تولد رشد کرده بود، او نفس نکشید.
و من دیدم آنچه را که آدم با قلب کور و وجدان خواب نمیتواند ببیند. من روح تو را دیدم. انگار که نگران دوستان و بچههایی که در مقابل چشمانش به کام مرگ میرفتند بود. من روح تو را دیدم، انگار که در برابر ظلمی که به او شده مبارزه کرده است. انگار که پر از ترس و تردید بود. پر از پرسش و ابهام، پر از عشق و اعتماد ناامید شده نسبت به ما انسانها.
حتی قبل از رسیدن به این مرحله هم حرفهای آنها را که تلاش میکردند به من بقبولانند تو با همۀ این چیزها موافقی و انتظار دیگری از زندگیات نداری قبول نداشتم. من کنجکاو بودم و همه چیز را امتحان کردم. من درونیترین درون تو را طور دیگری هم دیدهام، انگار که از تو مراقبت کردهاند و به تو عشق ورزیدهاند. تو گستاخ و بامزه بودی. تو میتوانستی مرا بخندانی. پر از ایده بودی، کلهشق و بیپروا بودی. گاهی زمخت و مغرور ولی بعد دوباره ظریف و پر از عشق. گاهی سنجیده و گاهی ناشی ولی همیشه با یک هدف و پر از عشق نسبت به کسانی که برایت مهم بودند.
تو مثل من هستی، تفاوتی بین ما وجود ندارد. زمانی که ما با درونیترین درون خود مواجه میشویم، برای همیشه آسیب ناپذیر باقی میمانیم."
پاورقی: خانم نیکوله چیرسه، که در زمان کار در کشتارگاه گیاهخوار شده بود از چند سال پیش وگان است و پناهگاهی برای نجات حیوانات پرورشی از دامداریها و کشتارگاهها تاسیس کرده است.