«گفتی فقط یک حیوان است»

cat dog

مرا کردی اهلی

تا بپایم خانه‌ات را

گَله و روستا،

مُلک و کاشانه‌ات را.

 

حالا شده‌ای تو از من

خسته تا حد بیزاری

گذاشته‌ای نامم را دریغ

تو «عامل بیماری».

 

گفتی

«کوچه و خیابان،

شهر و روستا،

پارک و حومه

همه مال انسان است.

می‌پرسی پس او چه؟

نمی‌دانی مگر؟

او فقط یک حیوان است!»

 

کجا کرده‌ام

جای تو را تَنگ

که کنی هر روز

بر جانم قصد و آهنگ؟

 

با چوب و کفش و سَم و تفنگ

می‌کنی از من پذیرایی

به کدام گناه ناکرده

شدم مستحق چنین بلایی؟!

 

گفتی درد ندارد

درک ندارد

محبت نمی‌خواهد

امنیت نمی‌خواهد

سرپناه نمی‌خواهد

غذا و آب نمی‌خواهد

گفتی فقط یک گربه است

یک سگ بیخانمان است

او فقط یک حیوان است...

calf

کردی مرا بردهٔ خویش

تا بدوشی شیرم را

تا بپوشی پوستم را

تا بخوری

تخم و گوشتم را...

حبس کردی مرا

در اصطبلی تنگ، مثال دوزخ

گفتی شب و روز نمی‌خواهد

آفتاب و مهتاب نمی‌خواهد

نسیم سحر و نغمهٔ باران نمی‌خواهد

آزادی و اختیار نمی‌‌خواهد

بازی و صفا نمی‌خواهد

علف و گل‌ صحرا نمی‌خواهد

جا برای نشستن نمی‌خواهد

خاک برای ایستادن نمی‌خواهد

خانواده و رفیق و مامن نمی‌خواهد

نوازش و محبت نمی‌خواهد

گفتی او فقط یک گاو است

یک گوسفند است

یک مرغ چاق است

او فقط یک حیوان است...

zoo

مرا گرفتی

از جنگل و بیابان و کویر و دریا

از خانه و دیار و آشیانه

از صبح بهار،

از کوچ پاییز،

از خواب زمستان

از خلوت شبانه...

 

زندانی کردی

در این سلول انفرادی

تا هر از چند گاهی

شوم برایت وسیلهٔ شادی...

 

گفتی جنگل و کوه

و بیابان و کویر نمی‌خواهد

دویدن همپای باد،

پرواز به اوج

و شنا بر موج

نمی‌خواهد...

غار نمی‌خواهد

شکار نمی‌خواهد

کاج و سپیدار نمی‌خواهد

بیشه و مَرغزار نمی‌خواهد...

او فقط یک شیر است

یک فیل است

یک نهنگ است

یک پلنگ است

یک روباه است

یک آهوی دوان است

او فقط یک حیوان است...

bird

مرا رساندی به جنون

در تُنگی نفس‌گیر

یا قفسی آویزان

در گوشه‌ای دلگیر...

گفتی یار نمی‌خواهد

دلدار نمی‌خواهد

صبح سرشار نمی‌خواهد

باغ و بوستان نمی‌خواهد

شوق پرواز نمی‌خواهد

ذوق آواز نمی‌خواهد...

 

گفتی او فقط یک قناری است

یک طوطی است

یک ماهی بی‌زبان است

او فقط یک حیوان است...

 

بنگر ای انسان

در چشمان منِ حیوان

گر چه نامی مرا

گنگ و بی‌زبان...

 

نمی‌بینی به راستی

این همه حس و حال را؟

این بغض در گلو نشسته

این طالع بداقبال را؟

 

نمی‌بینی تو آیا

نگاه پر از خواهشم را

دلِ وا مانده

در حسرتِ آرامشم را؟

 

چو دهی مرا

تو چنین آزار

چه گله داری

که در بندی و گرفتار؟!

 

از هر دست بدهی

از همان دست بگیری

آویزهٔ گوش کن

این نیک پند و گفتار...