«کاروان شیرخوارگان»

karvan

نگاهت دارد رنگ حیرت

پر از هیجانی و وحشت

نمی‌دانی کجا می‌برندت

با این شتاب و سرعت.

 

دلتنگ و بی‌قراری

برای مادر مهربانت

شاید ایستاده پیش رو

چشم انتظار در راهت؟

 

داری در دل  کوچکت

حسرت شیر و گرمای او

هنوز می‌زند برای دیدنش

در قلبت نوری سوسو

 

پیکر نحیفت سرد است

دور از آغوش مادر

چرا گرفتند به زور

تو را از او آخر؟

 

می‌جویی آرامش و گرما

از پیکر لرزان یتیمی دیگر

شاید می‌دهی به خود دلداری

که سر می‌آید این غصه آخر

 

پستان کودک دیگری را نَم‌نَمک

می‌مکی در حسرت پستان مادر

آه طفلکم نگذاشتی تو حتی

سن پستانک را پشت سر.

 

نکرده آفتاب طلوع

در عمرت بیش از بیست بار

خواهد تابید آیا مهتاب

بر صورتت دگربار؟

 

نگاهت می‌کنم

با دلی پر از شرم و درد

چگونه بگویم که کجاست

این کاروان را مقصد؟

 

نیست آغوش گرمی

در انتهای این جاده

مادرت مانده پشت سر

چشم به راهت ایستاده.

 

آخرِ این راه جانسوز

نیست جز درد و خون

می‌کشانند تو را امروز

این جلادان به جنون.

این کاروان مرگ است

در جادهٔ طولانی قتلگاه

کاروان شیرخوارگان است

در راه جهنمی کشتارگاه.