پرهای خروس و چشم خرگوش!

rabit eye 2
بهترین خاطرات زندگی من از روزهای کودکی است که در خانهٔ مادربزرگم سپری شدند. مادربزرگ و پدربزرگم در خانه‌ای بسیار قدیمی زندگی می‌کردند، خانه‌ای که به نسبت کوچکی من «درندشت» به نظر می‌رسید. 
سال‌ها بعد وقتی آن خانه را خراب کردند و به جای آن سه ساختمان درست کردند متوجه شدم که آنقدر هم که در بچگی فکر می‌کردم درندشت نبود. به هر تقدیر این خانهٔ بزرگ جایی بود که برای همیشه در ذهن من حک شده است و هنوز گاهی خوابش را می‌بینم، خواب‌هایی که در آنها مادربزرگ و پدربزرگ هنوز زنده‌اند و زندگی همچنان کودکانه و شیرین است حتی اگر در خوابم آدم بزرگ امروز باشم! با اینکه این خانهٔ خاطره‌ساز در وسط شهر بود ولی همانطور که گفتم خیلی قدیمی بود، آنقدر قدیمی که فقط وسط حیاط یک شیر آب داشت و مهم‌تر از آن، آنقدر قدیمی بود که در قسمت انتهایی حیاطش یک اصطبل کوچک وجود داشت، جایی که مرغ‌ها و بوقلمون‌ها نگهداری می‌شدند. البته مرغ‌ها و بوقلمون‌ها تنها حیوانات خانهٔ مادربزرگم نبودند. خانه پر بود از حیوانات مختلف: سگمان «میکی»، تعداد خیلی زیادی گربه که می‌آمدند و می‌رفتند، کبوترهای عمویم و گاهی هم بچهٔ حیوانات وحشی مثل گراز و حتی آهو از این خانه سر در می‌آوردند یا بهتر است بگویم «سر در آورده می‌شدند»! خلاصه آنکه اینجا حوصلهٔ هیچ بچه‌ای سر نمی‌رفت، یک بچهٔ عاشق حیوانات که جای خود را داشت. اینجا «بهشت برین» من بود و هر روزم پر بود از تجربه‌های جدید موفق و نه چندان موفق. یکی از مشغولیت‌های هر روز آن زمانم این بود که به مرغ‌ها و بوقلمون‌ها سر بزنم مخصوصاً وقتی جوجه داشتند. آنها هم به من عادت داشتند و بیشتر مواقع من و کنجکاوی‌هایم را با صبوری تحمل می‌کردند، البته فقط «بیشتر مواقع». مثلاً عید پاک یکی از سال‌ها شامل این «بیشتر مواقع» نشد و وقتی سعی کردم یکی از تخم‌های یکی از بوقلمون‌ها را بردارم تا به مادربزرگم هدیه بدهم، بوقلمون مادر و خانوادهٔ غیورش درسی به من دادند که هنوز هم وقتی حرف از خانواده‌دوستی بوقلمون‌ها می‌شود فقط می‌توانم سر تایید تکان بدهم!به هر حال مرغ‌ها و بوقلمون‌ها مرتب زیاد می‌شدند و تعدادشان بیشتر از آن بود که بچه‌ای با سن و سال من متوجه بشود هر از چند گاهی مرغی یا بوقلمونی از این «بهشت برین» غیب می‌شود. حدود ۵ یا ۶ ساله بودم وقتی یک بار یک لگن پر از پرهای رنگارنگ خروس دیدم. هنوز هم نمی‌دانم چرا آن را نگه داشته بودند. فقط این را به یاد دارم که به محض دیدن آن وحشت‌زده به طرف مادربزرگم که در آشپزخانه مشغول کار بود دویدم. رنگ مادربزرگم هم پرید ولی سعی کرد به روی خودش نیاورد که فراموش کردن آن پرها در آنجا و در معرض دید من چه اشتباه بزرگی بوده است. می‌دانست که گفتن واقعیت به من آخر و عاقبت خوشی ندارد. برایم توضیح داد که یک نفر به پرهای خروس احتیاج داشت برای یک بالش! من داد زدم: 
«ولی حتماً خروس خیلی درد کشیده». 
مادربزرگم: «نه درد نکشیده. مراقب بودیم درد نکشه». 
من: «مطمئنی؟»
مادربزرگم: «آره».آن شب از فکر خروس خوابم نمی‌برد. «مگه می‌شه دردش نیاد؟ اگه من بخوام پرهاشونو بکنم نمی‌ذارند، حتماً حسابمو می‌رسند. چطور خروسه اجازه داده پرهاشو بکنند؟»...روز بعد دوباره سراغ مادربزرگم رفتم:
«مطمئنی درد نداشت؟»
مادربزرگم: «کی؟»
من: «خروسه».
مادربزرگم: «آره مطمئنم».
من: «پس حالا خروس کجاست؟ کدوم خروسه بود؟»
مادربزرگم: «همون بزرگه که اونجا پیش مرغ‌هاست. پرهاش در اومده».
من: «کی پرهاش دراومد؟»
مادربزرگم: «خب تو چند روز نبودی».
دیگر از مادربزرگم چیزی نپرسیدم. می دانستم یک جای کار می‌لنگد و فکر خروس مدت‌ها با من بود. این اولین باری بود که من به طور جدی برای حیوانی همدردی کردم، یا لااقل اولین باری که در خاطرم مانده است.چند وقت پیش داشتم پتیشنی در برابر آزمایش روی حیوانات امضا می‌کردم. روی صفحهٔ مونیتورم عکس خرگوشی بود که چشم‌اش را باز کرده بودند و در آن قطره می‌انداختند. از سر کامپیوتر بلند شدم تا چیزی بیاورم. وقتی برگشتم رایان، پسر پنج ساله‌ام، پشت کامپیوتر نشسته بود و به عکس پتیشن زل زده بود. به محض اینکه من را دید گفت: «دارند خرگوشو چیکار می‌کنند؟»
من: «توی چشم‌اش قطره می‌ريزند».
او: «چرا؟»
من: «خب برای اینکه چشم‌اش درد می کنه. می‌خواند خوب بشه»...
آه که نگاهش چقدر آشنا بود...دو شب بعد داشتم برایش کتاب داستان می‌خواندم که یک باره بی‌مقدمه گفت: «مطمئنی می‌خواستند چشم خرگوشه را خوب کنند توش قطره مي‌ريختند؟»
من (مثل گناهکاران): اوهوم
او: اوهوم یعنی بله؟!
من: بله.
او: بعد خوب شد؟
من: بله.
او با نگاهی که مرا بد جوری به یاد ناباوری خاکستری خودم بعد از دیدن پرهای رنگارنگ خروس در آن ظرف می‌انداخت: «اوهوم»!