سرپرست تریکسی

Boxer3

کسانی که سرپرستی سگی را بر عهده دارند و در کشورهایی زندگی می‌کنند که در آنها گردش روزانه با سگ نه ‌تنها مشکلی نیست بلکه وظیفه هم هست، خوب می‌دانند که داشتن یک سگ تا چه اندازه شبکهٔ اجتماعی یک نفر را گسترش می‌دهد مخصوصاً اگر کسی در محله‌ای زندگی کند که هر روز صدها نفر سگ‌هایشان را برای گرداندن به آنجا می‌آورند. البته ناگفته نماند که روابط در شبکهٔ اجتماعی «سرپرستان سگ» کمی با روابط در شبکه‌های اجتماعی دیگر متفاوت است. در این شبکه که گاهی واقعاً بزرگ هم هست ممکن است دو نفر سال‌ها همدیگر را بشناسند و حتی از خیلی از مسائل روزانهٔ همدیگر آگاه باشند ولی هنوز همدیگر را فقط با اسم سگ‌هایشان بشناسند و به این ترتیب، اسم یک نفر می‌شود «مامان تکیلا»، یکی دیگر «بابای بالو» و یکی دیگر «سرپرست تریکسی»...

وقتی به این منطقهٔ جنگلی، جایی که هر روز افراد زیادی برای گرداندن سگ‌های خود به آنجا می‌آیند نقل مکان کردم، خیلی زود با سگ‌ها و افراد زیادی آشنا شدم. «تریکسی» جزو اولین سگ‌هایی بود که در همان روزهای اول نظر مرا به خود جلب کرد. یک سگ باکسر بزرگ که نمی‌توانست درست راه برود و مشخص بود در ناحیهٔ لگن مشکلات جدی دارد. سرپرست تریکسی که یک مرد میانسال بود، برایم توضیح داد که او سرپرست دائمی سگ نیست بلکه به طور موقت از او نگهداری می‌کند. تریکسی، قربانی خشونت شده بود. پناهگاه فرانکفورت او را در وضعیت خیلی بد و در حالی که چند شکستگی در لگن و پاها داشت در اتوبان پیدا کرده بود. او را عمل کرده بودند و همهٔ استخوان‌هایش را پیچ و مهره کرده بودند ولی تا دو سال اجازه نداشت بالا و پایین بپرد یا حرکت تندی بکند. روش کار پناهگاه‌های آلمان به این صورت است که اگر حیوانی به مراقبت‌های ویژه نیاز داشته باشد، او را به یک سرپرست موقت واگذار می‌کنند (البته در صورتی که کسی داوطلب شود) ولی خود پناهگاه کارهای درمانی را انجام می‌دهد و همهٔ هزینه‌های غذا و دارو را تامین می‌کند. همیشه وقتی تریکسی را می‌دیدم دلم برای خودش و خیلی بیشتر از آن، برای سرپرستش می‌سوخت. تریکسی یک سگ قوی و جوان فعال و در عین حال بسیار بی ‌سر و صدا و بامحبت بود که با دیدن هر سگ دیگر به وجد می‌آمد و سعی می‌کرد بالا و پایین بپرد و شیطنت کند و این، کار سرپرستش را آسان نمی‌کرد. او مجبور بود تمام مدت با یک قلادهٔ کوتاه تریکسی را کنترل کند تا مبادا حرکت تندی بکند و تمام آن تلاش‌ها برای درمان شکستگی‌ها به هدر بروند. این مرد آنقدر متین و مودب بود که اگر می‌خواستم لیستی از مودب‌ترین افرادی که در زندگی‌ام دیده‌ام تهیه کنم، اسم او حتماً جزو سه نفر اول می‌آمد. علاوه بر این، آرامش و حوصلهٔ این مرد متواضع و مهربان هم چیزی ورای تصور من بود. خوب می‌دانستم که تریکسی در عین بدشانسی چه خوش‌شانسی بزرگی آورده است که او سرپرستی موقتش را قبول کرده است. قبل از آن و در مدتی که داوطلبانه در یکی از پناهگاه‌های آلمان کار می‌کردم، سگ‌های زیادی از نژاد تریکسی یا نژادهای نزدیک دیگر دیده بودم که در پناهگاه می‌پوسیدند ولی کسی سرپرستی آنها را قبول نمی‌کرد. حتی در برنامهٔ پیاده‌روی هفتگی که داوطلبان، سگ‌ها را برای گردش دو سه ساعته بیرون می‌بردند سگ‌های این نژادها شانس خیلی کمتری داشتند و کمتر کسی برای بیرون بردن آنها داوطلب می‌شد. این در حالی بود که این سگ‌ها با توجه به میل و اشتیاق شدید به فعالیت فیزیکی حتی بیشتر از نژادهای دیگر از بودن در پناهگاه رنج می‌کشیدند.

سال‌ها پیش و زمانی که «جنگ سگ‌ها» متداول و قانونی بود، گروهی از پرورش دهندگان سگ، اقدام به پرورش نژادهای قوی از سگ‌ها کردند. اگر چه خوشبختانه امروزه «جنگ سگ‌ها» در کشورهای پیشرفته ممنوع است و این سگ‌ها در صورتی که درست تربیت شوند و مورد خشونت و آزار قرار نگیرند، می‌توانند فوق‌العاده مهربان، عاقل و امن باشند، عموم مردم هنوز با دیدهٔ منفی به این نژادها نگاه می‌کنند و هنوز از لفظ «سگ‌های جنگی» در مورد آنها استفاده می‌کنند. این، به خودی خود بد است ولی قضیه به اینجا هم ختم نمی‌شود. مردم حتی این نژادها را به درستی نمی‌شناسند و اشتباهاً نژادهای دیگر و از جمله نژاد «باکسر» را جزو این دسته طبقه‌بندی می‌کنند اگر چه سگ‌های باکسر برای جنگ سگ‌ها پرورش داده نشده‌اند و هرگز در جنگ سگ‌ها از آنها استفاده نشده است. این سگ‌ها فوق‌العاده آرام هستند و آنقدر رابطهٔ خوبی با بچه‌ها دارند که معمولاً در خانواده‌ها نقش «پرستار بچه» را بازی می‌کنند ولی مشکل این است که برای بیشتر مردم، پیش‌داوری کردن بسیار آسان‌تر از تحقیق کردن است!

سال‌ها تریکسی و سرپرستش را می‌دیدم، گاهی چند روز پشت سر هم و گاهی دو سه هفته یک بار. از آنجا که بارنی، سگ ما، از سگ‌های نر خوشش نمی‌آید و سلیقهٔ خاص خودش را برای انتخاب هم‌بازی دارد و از طرف دیگر، علاقهٔ تریکسی به بازی کردن با بارنی به نفع استخوان‌های شکسته‌اش نبود، اوایل هر بار به یک احوال‌پرسی کوتاه با سرپرست تریکسی و یک مکالمهٔ کوتاه در مورد وضعیت تریکسی قناعت می‌کردم و سریع از کنار هم رد می‌شدیم. دو سال طول کشید تا وضعیت تریکسی ثابت شد و دیگر با حرکت‌های تند خطری استخوان‌هایش را تهدید نمی‌کرد. بارنی هم به تدریج به او عادت کرده بود و گاهی اگر در جنگل آنها را می‌دیدیم چند دقیقه با هم همراه می‌شدیم. بسیاری از سرپرستان دیگر، علاقهٔ زیادی به همراهی با این دو نشان نمی‌دادند و این دو دلیل داشت: نژاد تریکسی و از آن مهم‌تر، لباس‌های کهنه و ظاهر نه چندان آراستهٔ سرپرستش. با اینکه افراد زیادی و از جمله خودم سگ‌های خودشان را در جنگل بدون قلاده می‌گردانند، تریکسی همیشه به قلاده بود و این به خاطر آن نبود که او حرف‌گوش‌کن یا امن نبود بلکه بیشتر به دلیل پیش‌داوری مردم نسبت به نژاد او بود. در تمام این سال‌ها فقط یک بار تریکسی را بدون قلاده دیدم. در آن زمان پسرم دوماهه بود. در وسط جنگل و در فاصلهٔ نیم ساعته از خانهٔ ما یک زمین بسیار بزرگ بکر وجود دارد که آزاد گذاشتن سگ‌ها بدون قلاده در آن رسماً مجاز است. عصر یک روز سرد زمستانی از کنار این زمین رد می‌شدم. پسرم در کالسکه خواب بود و بارنی طبق معمول بدون قلاده راه خودش را می‌رفت. از دور چشمم به تریکسی و صاحبش در وسط این زمین افتاد. به نظر می‌رسید دو زن میانسال عصبانی به سرپرست تریکسی ناسزا می‌گویند. هدفون را از گوشم در آوردم و به زحمت کالسکه را در زمین ناهموار هل دادم تا به آنها رسیدم. سگ کوچک یکی از خانم‌های عصبانی که مشخص بود به هر جنبده‌ای پارس می‌کند با دیدن ما صدایش را بلندتر کرد. تریکسی برای خودش آزادانه می‌دوید و حال خودش را نمی‌فهمید. پرسیدم

-          «چی شده؟».

-          خانم عصبانی شماره یک: «ایشان فکر کردند اینجا می‌تونن سگشونو باز کنند.»

-          من: «مگه نمی‌شه؟».

-          خانم عصبانی شماره دو: «معلومه که نمی‌شه. این سگ؟! آدم اصلاً احساس امنیت نمی‌کنه.»

سرپرست تریکسی مرتب می‌گفت «چشم بذارین من الان می‌بندمش» و سعی می‌کرد تریکسی را قانع کند که به طرفش بیاید ولی تریکسی مست از آزادی برای خودش می‌دوید و در چاله‌های آب چلپ و چلوپ می‌کرد و حتی با سرپرستش شوخی می‌کرد و برایش جاخالی می‌داد. سگ کوچک خانم عصبانی هم به همه و از همه بیشتر به تریکسی واق می‌کرد. بارنی گیج و مبهوت آنجا ایستاده بود و با نگاهش به من می‌گفت «مجبوریم توی این همه سر و صدا بمونیم؟»

-          من: «من این سگو چند ساله که می‌شناسم. خیلی مهربونه و صدا هم ازش در نمی‌آد. سگ شما که بیشتر واق می‌کنه و عصبی‌تره».

-          خانم عصبانی شماره یک: «مسئله واق کردن نیست. این نژادها را نباید باز کرد. شما قیافهٔ سگ منو با این لندهور مقایسه می‌کنید؟ سگ من هر کاری هم بکنه کسی ازش نمی‌ترسه.»

-          من: «این که نمی‌شه. این مثل اینه که یه نفر به شما بگه اجازه ندارین سوار اتوبوس بشین چون قیافهٔ شما زشته!»

جملهٔ آخر من قرار بود یک مثال کلی باشد ولی خانم عصبانی شماره یک آن را کاملاً شخصی برداشت کرد. تازه بعد از آنکه سر داد و بیداد بیشتر را گذاشت و شروع به بددهنی کرد، متوجه شدم که از بدشانسی من (یا خودش) چهرهٔ زشتی دارد و مثال بدی زده‌ام ولی دیگر دیر شده بود. سرپرست تریکسی نمی‌دانست چرا خانم عصبانی حالا سر من داد و بیداد می‌کند و هنوز سعی می‌کرد هر دو خانم عصبانی را آرام کند «چشم. بذارین. من که گفتم الان می‌بندمش. ایشان که تقصیری نداشته من سگم را آزاد گذاشته‌ام!». دلم می‌خواست سرپرست تریکسی این دو زن بی‌منطق را نادیده بگیرد و اجازه بدهد تریکسی کمی از آزادی‌اش لذت ببرد ولی انگار جنگیدن در خون این آدم نبود. پسرم هم از صدای داد و بیداد خانم‌ها و واق‌های بنفش سگ فلفل خانم شماره یک در کالسکه بیدار شده بود و غر می‌زد و من دیگر حوصلهٔ سر و کله زدن با دو زن بی‌منطق و مخصوصاً یک زن بددهن را نداشتم. سرپرست تریکسی بالاخره موفق شد تریکسی را ببندد و همه راه افتادیم. از اینکه اجازه می‌داد همه به او زور بگویند عصبانی بودم. دلم می‌خواست بگویم: «ادب و متانت و صلح‌طلبی خوبه ولی آدم نباید اینقدر ماست باشه» ولی خوشبختانه معادلی برای این جمله در آلمانی وجود ندارد یا لااقل من بلد نیستم. در غیر این صورت، بعدها کلی شرمنده می‌شدم. بعد از اینکه چند بار بی‌وقفه از من معذرت خواست که در چنین وضعیتی قرار گرفته‌ام (چیزی که اصلاً تقصیر او نبود) گفت: «این اولین باری بود که تریکسی را باز کردم. فکر کردم کمی بدوه براش خوبه». گفتم «نباید بذارین کسی بهتون زور بگه. این حق تریکسیه که گاهی مثل سگ‌های دیگه آزادانه بدوه». با همان آرامش و ادب همیشگی گفت: «آخه من با چند نفر می‌تونم بجنگم؟» سوال خوبی بود و من جوابی برایش نداشتم.

بعد از آن چند وقت آنها را ندیدیم. حدود دو ماه بعد از ملاقات با خانم‌های عصبانی او را دوباره در جنگل دیدم. روی یک نیمکت نشسته بود و ماتش برده بود. تریکسی هم کنارش بود. پرسیدم آیا اتفاقی افتاده است. اول سعی کرد لبخندی بزند و به روی خودش نیاورد ولی بعد در حالی که برای پسرم در کالسکه دست تکان می‌داد گفت «راستش نه». مادرش ماه پیش فوت شده بود و هفتهٔ پیش هم کارش را از دست داده بود. او چکاره بود؟ مشخص بود که وضعیت مالی خوبی ندارد ولی هیچ وقت در مورد شغلش از او نپرسیده بودم. توضیح داد که نگهبان شب بوده ولی برادرش مریض است و حالا که مادرش فوت شده مجبور است خودش شب‌ها پیش برادرش بماند و برای همین هم دیگر نمی‌تواند شب‌ها کار کند. آن روز یک ساعت هم‌قدم شدیم و در مورد مرگ مادرش صحبت کردیم. او توضیح داد که یک خبر خوش هم هست: او حالا دیگر سرپرست دائمی تریکسی بود. می‌گفت چقدر خوش‌شانس هستند که تریکسی را دارند و و بعد از فوت مادرش او تنها چیزی است که به او و برادرش روحیه می‌دهد و اینکه چقدر داشتن سگ خوب است. بعد مکثی کرد و گفت:

«در مورد داشتن سگ فقط یه چیزه که منو اذیت می‌کنه».

من با تعجب: «چی؟»

او با مِن مِن: «البته شاید براتون خنده‌دار به نظر بیاد ولی من ۲۰ ساله که گیاه‌خوارم چون دوست ندارم حیوانی برای غذای من کشته بشه. خریدن غذای سگ همیشه برای من سخت بوده ولی تریکسی آلرژی غذایی هم داره و فقط غذاهای مخصوص می‌تونه بخوره. خیلی حس بدی دارم وقتی این غذاها را می‌خرم».

این بار ناراحت بودم که برای بعضی از جملات فارسی معادل آلمانی وجود ندارد. می‌خواستم بگویم «جانا سخن از دل می‌گویی». گفتم حسش را کاملاً می‌فهمم و در ضمن، من وگان هستم. طوری ذوق کرده بود که انگار گفته بودم برایش یک شغل پردرآمد دارم.

گفت: «چند بار برای وگان شدن خیز برداشتم ولی خب سخته. البته می‌دونم این بهانهٔ خوبی برای کشتار و بهره‌کشی  نیست. باید سعی بکنم.»

آن روز مفصل در مورد گیاه‌خواری صحبت کردیم یا بهتر است بگویم او از تجربه‌هایش در این مورد صحبت کرد. کاملاً مشخص بود که با همهٔ جنبه‌های حقوق حیوانات آشناست. برایم جالب بود که در مورد هر بحثی و از جمله حقوق حیوانات، آگاه بود و نظراتی داشت که کاملاً سنجیده بودند، بی‌هیچ عذر و بهانه و توجیهی که خودش را از مسئولیت‌هایش مبّرا کند. آه، این استدلال‌های متواضع و صادقانه را هرگز از بسیاری از آدم‌های جذاب، شیک، باسواد و خوش‌مشربی که هر روز در شغلم می‌بینم نمی‌شنوم!  این جهان‌بینی از طرف کسی در موقعیت اجتماعی او برای من بسیار جالب بود و این اولین باری نبود که او با استدلال‌ها و منطقش مرا متعجب می‌کرد.

از او پرسیدم آیا بیماری برادرش جدی است؟ گفت: «نه بیماری اونطوری نیست ولی همیشه یکی باید پیشش باشه مخصوصاً شب‌ها». متوجه منظورش نشدم ولی سوالی نکردم. حالا چکار می‌خواست بکند؟ برایم توضیح داد که خیلی وقت است دلش می‌خواهد به عنوان پرستار حیوانات در پناهگاه کار کند و همین حالا هم هفته‌ای دو روز به صورت داوطلبانه در همان پناهگاهی که تریکسی از آن می‌آید کار می‌کند و مدیرپناهگاه هم دلش می‌خواهد او را استخدام کند ولی متاسفانه فعلاً پناهگاه بودجه‌ای برای استخدام افراد بیشتر ندارد. برای همین هم رزومه‌اش را به چند فروشگاه و سوپرمارکت فرستاده است و امیدوار است که بتواند یک شغل پاره‌وقت موقت پیدا کند. دلم می‌خواست بپرسم چه تخصصی دارد. آیا هیچ وقت در حرفه‌ای آموزش ندیده است؟ ولی اگر واقعاً هیچ تخصصی نداشت، این سوال او را ناراحت می‌کرد برای همین هم این علامت سوال را برای خودم نگه داشتم.

دو هفته بعد از آن متوجه شدم برادرش چه نوع بیماری دارد. داشتم با بارنی به طرف دفتر پست منطقه‌مان می‌رفتم. به نزدیکی یک خانهٔ خیلی قدیمی با نرده‌های چوبی رسیده بودیم. چشمم به تریکسی افتاد که در حیاط ایستاده بود. او هم با دیدن ما به طرف نرده‌ها دوید. دستم را از بالای نرده‌ها به داخل حیاط بردم و او را نوازش کردم. او هم سر از پا نمی‌شناخت. در همان موقع مردی که می‌شد گفت نسخهٔ بلوند و جوان‌تر سرپرست تریکسی بود به طرف تریکسی آمد و به من گفت: «چقدر جالب. تریکسی شما را می‌شناسه؟» چند جمله رد و بدل کردیم. در کمتر از دو دقیقه می‌شد فهمید که او کمی مشکل دارد، احتمالاُ نوعی عقب‌افتادگی روانی خفیف مادرزادی. خداحافظی کردم و با بارنی راه افتادم. از پشت سرم داد زد:

«ببخشید شما فندک دارید؟»

من: «نه، سیگاری نیستم» و دوباره راه افتادم.

هنوز چند قدم دور نشده بودم که دوباره پشت سرم داد زد «ببخشید. ببخشید». به عقب برگشتم. از همانجا و در حالی که سرش را یک متر از نرده‌های کوتاه حیاط بیرون آورده بود داد زد «شما مجرید؟» دستم را بالا بردم و حلقه‌ام را به او نشان دادم. گفت: «حیف!». چقدر خوب که برادرم آنجا نبود. اگر آنجا بود می‌گفت «دیوانه چو دیوانه ببیند...».

بعد از آن تا چند ماه من و همسرم در هر فروشگاه یا سوپرمارکتی آگهی استخدام می‌دیدیم یادداشت می‌کردیم و هر موقع سرپرست تریکسی را در جنگل می‌دیدیم به او خبر می‌دادیم. چند بار هم برای مصاحبه رفت ولی هر بار جواب منفی بود. یکی از آخرین آگهی‌هایی که در مورد آن به او خبر دادیم مربوط به یک قنادی در مرکز خرید محلهٔ ما بود که نیاز به دو فروشندهٔ جدید داشت. او برای مصاحبه رفت و قرار بود تا دو روز دیگر به او جواب بدهند. باید اعتراف کنم وقتی چند روز بعد از کنار قنادی رد می‌شدم با دیدن دو فروشندهٔ جوان و ترگل جدید در آن ناراحت شدم. نه، حق با همسرم بود. سرپرست تریکسی شانسی برای استخدام به عنوان فروشنده نداشت. او حتی ظاهر آراسته‌ای نداشت ولی چه کسی می‌خواست به او بگوید که اگر می‌خواهد در چنین جایی استخدام شود بهتر است کمی به ظاهرش برسد؟ این کار از من بر نمی‌آمد.

دو سه هفته بعد از مصاحبهٔ قنادی چشمم به آگهی استخدام کارگر بر روی دیوار سوپرمارکت بزرگی که همیشه از آن خرید می‌کنیم افتاد و یک راست به طرف نگهبان ایرانی سوپرمارکت که آدم فوق‌العاده خوش‌مشربی بود و در بین کارکنان سوپرمارکت خیلی محبوب بود رفتم. از او پرسیدم آیا می‌تواند سفارش یک نفر را برای این شغل بکند؟

قبول کرد: «اسمش چیه؟».

من: «اسمشو بعداً بهتون می‌گم».

خیلی تعجب کرد!

خب من ۵ سال بود این مرد را می‌شناختم و به طور متوسط حداقل یکی دو بار در هفته با او حرف می‌زدم ولی اسمش برای من همچنان «سرپرست تریکسی» بود. روز بعد او را در جنگل دیدم و در مورد آگهی استخدام سوپرمارکت به او گفتم و بعد هم بی‌مقدمه اسمش را پرسیدم. چقدر عجیب است وقتی بعد از این همه وقت تازه اسم کسی را می‌پرسی. خودش را معرفی کرد «ماتیاس». من هم خودم را معرفی کردم.

من: «ماتیاسِ چی؟»

او در حالی که کمی تعجب کرده بود چرا نام فامیلش برای من جالب شده: «آهان ببخشید. ماتیاسِ فلان».

من: «باشه!».

همان روز سراغ آقای ایرانی سوپرمارکت رفتم و اسم را به او گفتم. چند روز بعد ماتیاس را در جنگل دیدم. روز قبل مصاحبه شده بود و می‌گفت مصاحبه خیلی خوب بوده. من هم خیلی خوشحال شدم. هفتهٔ بعد برای خرید به سوپرمارکت رفتم. آقای ایرانی همین که من را از دور دید دستی تکان داد. به طرفش رفتم و پرسیدم آیا نتیجه مشخص شده است؟

گفت: «خانمم اینو که برای همچین کاری استخدام نمی‌کنند!».

من: «چرا؟!»

او: «آخه با این مدرکش...».

من در حالی که داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم: «مگه جا به جا کردن بار توی سوپرمارکت هم مدرک می‌خواد؟!!!»

او: «ده خب من هم همینو می‌گم خانمم. آخه سوپرمارکت که برای جا به جا کردن بار یکی را با مدرک دکترا استخدام نمی‌کنه. حالا دانشجو و اینها یه چیز دیگه است. بهش بگین هر جا می‌ره همون دیپلمشو بده و به روی خودش نیاره که دکترا داره».

من: «مطمئنید در مورد همین شخصی حرف می‌زنید که من سفارش کردم؟»

او: «بله خانمم، ماتیاسِ فلان. همین که یه دونه از این سگ‌ها داره، سگ جنگی می‌گن. چی می‌گن؟  خیلی دیدمش اینجاها. همیشه با همین سگشه. همین اطراف زندگی می‌کنه».

خب، دیگر چیزی برای گفتن نداشتم. به گوگل، متوسل شدم. نه، اشتباهی در کار نبود. ماتیاس، دکترای فلسفه داشت!

چند روز بعد او را دوباره دیدم و در بارهٔ رشته‌اش از او سوال کردم. گفت: «بله. فلسفه جزو رشته‌هاییه که آدم برای دل خودش می‌خونه. متاسفانه شغل زیادی براش نیست». خودش هم متوجه شده بود که شاید همین دکترا کارش را خراب می‌کند و مانع از آن می‌شود که کسی به او کار کارگری بدهد ولی از این می‌ترسید که حذف قسمتی از زندگی‌ از رزومه‌اش یک نوع عدم صداقت باشد.

او تا مدت‌ها شغل ثابتی پیدا نکرد و فقط کارهای یکی دو روزه مثل باغبانی به سراغش می‌آمد. دلم می‌خواست حداقل در تامین هزینه‌های تریکسی به او کمک کنم چون حالا دیگر خودش این هزینه‌ها را پرداخت می‌کرد ولی می‌ترسیدم اگر پیشنهادی بدهم ناراحت بشود. یک بار دل را به دریا زدم و به او گفتم می‌خواهم در کمک به تریکسی نقشی داشته باشم و هزینه‌های چند ماه او را بپردازم. ناراحت نشد. برعکس، خیلی هم خوشحال شد ولی گفت پول را بر می‌گرداند، احتمالاً نه به زودی ولی هر وقت کار ثابتی پیدا کرد. قبول کردم و همان روز مبلغی به او پرداخت کردم. تا یک سال و نیم بعد او هنوز شغل ثابتی پیدا نکرده بود. چند بار هم او را با برادرش دیدم. یک بار هم ده دقیقه با او، برادرش و تریکسی هم‌قدم شدیم. برادرش به او گفت «این خانم سیگار نمی‌کشه. متاسفانه متاهل هم هست. حیف!» او نگاهی با شرمندگی و عذرخواهی به من کرد. بعد از آن هم دیگر یک سال تمام آنها را ندیدم. مشخص بود که دیگر در این منطقه زندگی نمی‌کنند.

دو ماه پیش داشتم چمدان‌ها را می‌بستم. روز بعد مسافر بودیم. زنگ خانه را زدند. فکر کردم پستچی است و بدون اینکه از اف‌اف صحبت کنم در ساختمان را باز کردم. در خانه را هم باز کردم. پستچی نبود. ماتیاس و تریکسی بودند. ماتیاس یک کادو در دست داشت. بارنی هم هیجان‌زده شده بود و فرصتی پیدا کرده بود به تریکسی نشان بدهد که اینجا قلمروی خودش است. ماتیاس با همان متانت و ادب همیشگی احوال همسر و پسرم را پرسید. برای اینکه پس دادن پول اینقدر طول کشیده است عذرخواهی کرد و هدیه و یک پاکت را به من داد. توضیح داد که حالا دیگر یک کار ثابت دارد و برای یک روزنامه کار می‌کند. اصرار کردم به داخل بیایند ولی گفت «شاید یک دفعه دیگه. امروز باید جایی بروم.» و رفت. هنوز ۳۰ ثانیه نگذشته بود که دوباره زنگ خانه به صدا در آمد. فکر کردم چیزی را فراموش کرده است. در را باز کردم. ماتیاس نبود. همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود که یک خانم ۶۵ ساله است. قرار بود آن روز عصر کلید خانه را به او بدهم تا در مدتی که ما نیستیم به گل‌هایمان آب بدهد. فکر کردم شاید عصر در منزل نیست و آمده کلید را زودتر بگیرد ولی او توضیح داد که برای گرفتن کلید نیامده و فقط آمده حال من را بپرسد و ببیند آیا همه چیز رو به راه است!

من با تعجب: «خیلی ممنون. همه چی رو به راهه».

او بعد از کمی مِن مِن: «شما این مرد که سگ داشت و الان اینجا بود را می‌شناسید؟»

من: «بله چطور؟»

او: «یعنی خوب می‌شناسیدش؟ شما آدم خوش‌بینی هستید. راحت به آدم‌ها اعتماد می‌کنید.»

من: «نه به همهٔ آدم‌ها».

او: «می‌دونم. منظورم اینه که این هم آدم عجیبیه. ظاهرش چندان مرتب نیست. از این سگ‌ها هم داره. چی می‌گن بهشون؟ سگ‌های جنگی».

من: «این‌ سگ‌هایی که بهشون می‌گن سگ‌های جنگی خودشان قربانی هستند ولی سگ ایشان باکسره که جزو این نژادها هم نیست».

او: «خب بله حق با شماست. من زیاد نمی‌شناسم. ولی خود این صاحبش هم کمی عقب‌افتاده است.»

من: «اون برادرشه که عقب‌افتاده است.»

او: «آه. آره درست می‌گین. قاطی کردم. اون برادر جوونتره که کمی عقب‌افتاده است. در واقع شنیدم که این بزرگه خیلی هم آدم باسوادیه. من مادرشونو می‌شناختم. توی خیابان پست زندگی می‌کردند ولی بعد از فوت مادرش از اونجا رفتند».

دیگر نمی‌دانستم چه بگویم. چیزی هم نگفتم.

حدود ۱۰ روز پیش سگ‌ها با نژادهای به اصطلاح «جنگی» در شهر مونترال ممنوع شدند. همیشه همینطور است. کافی است فقط یک سگ از یکی از این نژادها به کسی حمله کند تا نگهداری از همهٔ این نژادها در آن شهر یا حتی کشور ممنوع شود و هزاران سگ بی‌گناه فقط به علت نژاد خود در پناهگاه‌های حیوانات با مرگ آسان کشته شوند. دیگر فرقی نمی‌کند هر کدام از این سگ‌ها چه شخصیتی دارند و چقدر آرام یا مهربان یا امن یا وفادار هستند. علاوه بر آنکه به وجود آمدن این نژادها نتیجهٔ زیاده‌خواهی بشر بوده است، این سگ‌ها قربانی یک طبقه‌بندی شوم هستند همانطور که یک انسان به واسطهٔ فقر مادی و داشتن یک برادر عقب‌افتاده، قربانی یک طبقه‌بندی و پیش‌داوری شوم است که اجازه نمی‌دهد کسی به او اعتماد کند، فرقی نمی‌کند چقدر متین، مودب، باسواد، مهربان و وارسته باشد.